گاهی اوقات که بیکارم..دخترم که میخوابه.میشینم بهش زل میزنم کل خاطرات میادجلوچشمم..یادش بخیر روزایی که اقدام میکردم..روزایی که صبح با استرس بیدار میشدم برای زدن بی بی چک که نکنه منفی باشه..متاسفانه همش منفی میشد منم کلی گریه میکردم..شوهرم میگفت نگران نباش..یه روز میرسه که همه این روزا برات میشن خاطره..یادش بخیر روزی که بی بی چک مثبت شده بود باورم نمیشد دوباره‌ فردا صبحش زده بودم..روز دوشنبه بود..حالم اصلا درست نبود تمام تنم دردمیکرد..انگارمیخواستم سرمابخورم..بودم خونه مامانم اینا..توی کمال ناباوری به داداشم گفتم منوببره داروخونه..باموتور رفته بودیم..دوتا بی بی چک و یه شربت دیفن خریده بودم..با اینکه ناشتا نبودم و اولین ادرارم نبود خیلی نا امید بی بی چک زدم..که با این مثبت شدن مواجه شدم..باور نمیشد فقط زول زده بودم بهش..فرداش که زدم دیدم واقعا مثبته..پنج شنبه بود که روز مرد بود ماشین گرفتم رفتم خونه خودم..پارسال روز مرد به شوهرم کادو بی بی چک مثبت داده بودم🥹🫶۵بهمن جواب آزمایش تیتربتا مثبت شده بود..یادمه نذر کرده بودم اگه آزمایشم مثبته جوابش هرعددی باشه به اندازش صلوات میفرستم..که جوابش ۱۷۵۰ بود🥹
با اذان ظهر خاطره‌ های قشنگی دارم..روزی که عقدکرده بودم وقتی هردو تامون جواب بله رو گفته بودیم یهو اذان ظهر گفته بود..روزی که داشتم از دکتر حسن زاده جواب آزمایش تیتربتا رو میگرفتم اذان ظهر گفته شد..دکتر حسن زاده هم تبریگ گفته بود🥹🫀
خدایا شکرت که دارمت وجودت توی زندگیم کلی نعمته🥹🤍همینه دارمت توی روزای سختی کنارمی برام کافیه🌸

تصویر
۷ پاسخ

ای جانمم
واقعا خیلی حس خوبیه
خدارو شکر ک مارو لایق مادر شدن دونست

مبارکتون باشه عزیزم خدا فرشته کوچولوتو برات حفظ کنه😍😍ولی من رو جفت بچه هام هرچی گشتم هیچ مناسبتی نبود ک سوپرایزش کنم 🤣🤣

ای جان چقدر قشنگ بوده حس و حالت😍

قدمش مبارک
ان شاء الله صد و بیست ساله بشه
منم خیلی صبر کردم تا باردار شدم
ان شاء الله هر کی نداره خدا بهش بده ❤️❤️👣👣

ای جانم عزیز دلم 🥲
چقدر ذوق کردم چقدر بغضم گرفت ایشالله خدا کوچولوت رو برات نگه داره و همیشه خوشبخت ترین باشید🥹❤️💋

هی چقد قشنگ بود هممون انتظار کشیدیم سختی کشیدیم ولی آخرش خیلی قشنگ تر همه چی ب خوبی و خوشی تموم شد و الان انگار قلب خودم بیرون از بدنم خوابیده کنارم خدا همه بچه ها رو حفظ کنه

عزیزززم چه قشنگ. خدا کوچولوتو حفظ کنه

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا💙🌱 مامان معجزه خدا💙🌱 ۹ ماهگی
🫃🏻👼🏻 #پارت 1
28 تیر بود که همینطوری تو خونه یک بیبی چک داشتم شوهرم گیر داده بود ک بزن من مطمئنم که حامله ای منم انقد تو این ۱۱ ماه بیبی چک زده بودم و دلمو خوش میکردم و منفی بود ک گفتم ولش کن این ماه میشه یکسال که اقدامم بذار بزنم عکس بیبی چک منفی رو براش بفرستم وقتی که دو خط قرمز همزمان باهم دیدم باورم نمیشد همش تو ذهنم میومد ینی شد وای خدایا شکرت همش آینه خودمو نگاه میکردم و باورم نمیشد عکسشو برای شوهرم فرستادم نوشتم فک کنم بابا شدی انقد ذوق کرد و خوشحال شد و همش میگفت وای انگاری میدونستم حامله ای ، دوباره فرداش یک بیبی چک دیگه زدم و اونم دوخط قرمز شد ۳ روز مونده بود به پریودم اما رفتم آزمایش دادم که مطمئن شم بتام ۳۱۱.۳ بود و گفتن ک مثبته ... ۳ روز گذشت یک روز حموم بودم دیدم لکه بینی سیاه و قهوه ای دارم انقد ترسیدم که سریع رفتم دکتر و بهم شیاف و قرص و سُرم داد و گفت استراحت کن و از پله بالا ،پایین نرو ... منم همه وسایلامو برداشتم و رفتم خونه مامانم تا هفته ۵ خوب بودم و لکه هام با شیاف و قرص کنترل شده بود اما هفته ۷ یهویی خودمو ک پاک کردم دستمال خونی شد انقد ترسیدم جونم به لبم رسید تا ۸ هفته شدم و رفتم سنوگرافی برای شنیدن صدای قلبش همه چی عالی بود اما رحمم.. دوشاخ بود .. یک رحم باردار بود و یکی دیگه باعث این لکه بینی ها میشد ... دیگه همه چیم خوب بود بازم هفته ۹ و ۱۱ هفته لک دیدم و سنو ۱۲ هفته همه چی خوب بود هر دکتری که میرفتم میگفت باید تا ۱۴ هفته سرکلاژ کنی بخاطر اینکه رحمت دوشاخه ..‌
مامان امیرعلی 🧒♥️ مامان امیرعلی 🧒♥️ ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پر ماجرای من
.
‌‌.
.
.
اول از همه اینکه من از اول ازدواج استرس بارداری ناخواسته رو داشتم .. همیشه این ترس رو داشتم اگه یه وقت ناخواسته باردار شم چه کار باید کنم؟ و کلا به بچه به چشم یه اضافی که باعث سرد شدن روابط پدر و مادر میشه نگاه میکردم و حالا حالا ها قصد بچه دار شدن نداشتم...
دقیقا یک روز قبل تولد همسرم بود که صبحش رفتم بادکنک های تولد رو بخرم از اونور رفتم آرایشگاه ابروهامو بردارم... زیر دست ارایشگر احساس کردم حالم طبیعی نیست .. اعتنا نکردم و با مادرم مسافتی رو تا خونه پیاده اومدیم که توی مسیر همش احساس ضعف و تهوع داشتم ... گرما به شدددت داشت اذیتم میکرد و کلا حال طبیعی نداشتم ... وقتی اومدم خونه حالم بد شد و یه جورایی شک کرده بودم نکنه باردار باشم 😓
عصر اونروز مراسم سالگرد مادرشوهرم بود و من باید برا مراسم هم میوه هارو آماده میکردم ولی اصلا حال خوبی نداشتم و بیحال روی مبل افتاده بودم ... به شوهرم زنگ زدم و گفتم حالم بده و گفتم یه بیبی چک بخر.. اما از اونجایی که سابقه خرابی تو زدن پی در پی بیبی چک و استرس کشیدن برای اینکه نکنه مثبت باشه و... داشتم شوهرم اول مسخره کرد گفت دوباره خیالاتی شدی و چیزی نیس نگران نباش سردیت شده😑
خلاصه .. اصرار کردم که خرید و اورد .. منم بیخیال رفتم بیبی چک بزنم تا مثل همیشه منفی بشه و خیالم راحت کنم که یهو دیدم دوتا خط پررنگ افتاد😕
نمیدونستم باید چکار کنم احساس میکردم چشمام داره اشتباه میبینه وایسادم گریه کردن و اصلا باورم نمیشد مثبت باشه ...
مامان ملورین🤰👼🩷 مامان ملورین🤰👼🩷 ۵ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین )🌱💖
پارت ۵
خلاصه دخترم یه روز پیشم بود تا اینکه روز مرخص شدنم رسید جواب آزمایشش اومد که برای سوراخ شدن کیسه آبم گرفته بود دخترم عفونت خون گرفته بود بخاطر اینکه ۲۴ ساعت از سوراخ شدن کیسه آبم گذشته بود وای که نگم جیگرم براش کباب بود همش دستشو سوراخ میکردن صدای گریه اش میومد خیلی روزای بدی بود موقعی که بیمارستان بستری شد منم با اون وضعم رفته بودم پیش دخترم مامانم و شوهرم هم اجازه نداشتن داخل بیان
دخترم ۳ روز بستری شد عفونتش خداروشکر اومد پایین ولی دکتر گفت محض اطمینان ۲ روز هم بمونه انتی بیوتیک بگیره
منم که هر روز صبح تو اورژانس مامایی بودم از سردرد شدید که بیشتر بخاطر استراحت نکردنم بود انقدر وضعم بد میشد که شوهرم با ویلچر این ور اون ور می‌برد منو تا بلاخره یه خورده قرص و اینا میخوردم اوکی میشدم اصلا بعد از عمل صحبت نکنین حرکت نکنین واقعا خیلی سردردش بده
روز چهار بستری دخترم انتی بیوتیک هاشو هم گرفته بود و به رضایت خودم مرخصش کردم و فرداش بردمش پیش متخصص و گفت که حالش خوبه جواب آزمایشش هم موردی نداشته یعنی بیمارستان الکی میخواست یهاز روز هم بیشتر نگه داره تازه یه آزمایش خطرناک هم میخواستن از بچم بگیرن که واقعا بی مورد بود چون عفونتش اومده بود پایین اصلا اون قدر بالا نبود که بخوان اون آزمایش و بگیرن
خلاصه بعد از ۵ روز بلاخره به آرامش رسیدیم و دخترم و صحیح و سالم آوردیم خونه الهی که هیچ موقع هیچ بچه ای مریض نشه🥺
مامان دارچین مامان دارچین ۳ ماهگی
چقد دلم برای روزی که زایمان کردم تنگ شد .با اینکه قبلش یسری دلخوری داشتم چند ساعت قبل از زایمانم گریه کردم دلم شکسته بود .اما یاد اتاق عمل میوفتم که بیهوش شدم .یاد بعدش که تازه با کلی درد بهوش اومده بودم😩😭چقد خوب بود .نیمه هوشیار بودم گذاشتنش بغلم مامانم صدام میکرد مهدیه بهش شیر بده گریه میکرد مامانم سینمو گذاشت دهن پسرم .
هنوز چهرشو ندیده بودم به شوهرم گفتم عکسشو نشونم بده با اینکه حالم خیلی بد بود .وقتی عکسشو دیدم الانم بغض میکنم برای اون روز بهترین روز زندگیم بود 😩 قبلش خیلی چالش داشتم اما خوب بود الان یادش میوفتم دلم میخواد دوباره برام تکرار بشه شبش با درد سوزش بخیه ها با هر سختی راه میرفتم که زود دردام تموم بشن رسما میگفتم غلط کردم دیگه بچه نمیارم اما الان که یادش نیوفتم دلم خیییلی برای روز زایمانم تنگ میشه حتی اون استرس و درداش . روزی که نیمه هوشیار بودم توهم زده بودم فکر کردم بچه ام حالم بده بابامم پیشمه به بابام میگفتم بابا دستتو بذار رو سرم حالم خوب بشه یادمه بابامم دستشو گذاشت رو سرم .دو سه روز بعد که گذشت یادم اومد .😩😩😩 وقتی حالم بد بود شوهرم دستامو همش میگرفت و ماساژ میداد . خواهرای شوهرم لباس بچمو تنش کردن بالا سرم بودن .تمام اون لخظات کوتاه و گنگی که تو خاطرم هست و بیاد میارم تمامش برام لذت بخشه حتی حتی اون ماساژ رحمی که دادن و با شدت درد بهوش اومدم و داد میزدم 😭😭😭 روز زایمان هر مادری بهترین روز براش با وجود کلی درد و استرس