تجربه بارداری و زایمان پر ماجرای من
.
‌‌.
.
.
اول از همه اینکه من از اول ازدواج استرس بارداری ناخواسته رو داشتم .. همیشه این ترس رو داشتم اگه یه وقت ناخواسته باردار شم چه کار باید کنم؟ و کلا به بچه به چشم یه اضافی که باعث سرد شدن روابط پدر و مادر میشه نگاه میکردم و حالا حالا ها قصد بچه دار شدن نداشتم...
دقیقا یک روز قبل تولد همسرم بود که صبحش رفتم بادکنک های تولد رو بخرم از اونور رفتم آرایشگاه ابروهامو بردارم... زیر دست ارایشگر احساس کردم حالم طبیعی نیست .. اعتنا نکردم و با مادرم مسافتی رو تا خونه پیاده اومدیم که توی مسیر همش احساس ضعف و تهوع داشتم ... گرما به شدددت داشت اذیتم میکرد و کلا حال طبیعی نداشتم ... وقتی اومدم خونه حالم بد شد و یه جورایی شک کرده بودم نکنه باردار باشم 😓
عصر اونروز مراسم سالگرد مادرشوهرم بود و من باید برا مراسم هم میوه هارو آماده میکردم ولی اصلا حال خوبی نداشتم و بیحال روی مبل افتاده بودم ... به شوهرم زنگ زدم و گفتم حالم بده و گفتم یه بیبی چک بخر.. اما از اونجایی که سابقه خرابی تو زدن پی در پی بیبی چک و استرس کشیدن برای اینکه نکنه مثبت باشه و... داشتم شوهرم اول مسخره کرد گفت دوباره خیالاتی شدی و چیزی نیس نگران نباش سردیت شده😑
خلاصه .. اصرار کردم که خرید و اورد .. منم بیخیال رفتم بیبی چک بزنم تا مثل همیشه منفی بشه و خیالم راحت کنم که یهو دیدم دوتا خط پررنگ افتاد😕
نمیدونستم باید چکار کنم احساس میکردم چشمام داره اشتباه میبینه وایسادم گریه کردن و اصلا باورم نمیشد مثبت باشه ...

۱۲ پاسخ

از اتاق عمل نگم براتون که اصلاااا متوجه تزریق بیحسی کمر نشدم و واقعا برام خوب تزریق کردن .. دکترم هم پرر از انرژی مثبت ... عملم عالی بود ... فقط بعد از عمل بلند شدن از تخت و فشار هایی که برای تخلیه خون به شکمم وارد میکردن اذیتم کرد در کل سزارین برای من بهترین و قشنگترین انتخاب بود و واقعا راضی بودم....
لحظه ای که صدای گریه امیرعلی رو شنیدم واقعا اشکام دست خودم نبود و فقط گریه میکردم .. نگم از اون لحظه که صورت بچه رو میزارن کنار صورت مادرش🥹🥹🥹🥹 شیرین ترین لحظه همون لحظه اس... انگار دنیا متوقف میشه ... فقط تویی و موجودی که نه ماه توی وجودت زندگی کرده ... رشد کرده ... اون لحظه فقط گریه میکردم و با تمام وجودم خداروشکر میکردم که یه فرشته پاک رو بهم هدیه کرده ... بهترین هدیه خدا به من تو روز تولد خودم ❤️

خوش به سعادتت عزیزم قدر شوهرت رو بدون. خدا نی نی قشنگت رو برات نگه داره

بسلامتی و دل خوش نامگیر باشه عزیز❤️🌹

مبارکه عزیزمممم 😍😍😍
روز تولد همسری متوجه شدین و روز تولد خودت اومد بغلتون چقد قشنگ

اسم دکترتون و بیمارستان چی بود ؟

😍😍😍🥹🥹🥹ای جانم مبارکه ان شاالله خوش نام وخوش آدینه باشه چشم ودلت روشن خداروشکر

عزیزمممم لذت بردم از خوندنش امیدوارم سلامت باشید همگی🥹❤️

🥰🥰🥰

زایمانتو خوندم حالا تو بیا زایمان منو بخون

خدانگهدارش باشه عزيزدلم

زایمان من ساعت ۱۳.۵۳ دقیقه روز یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ❤️

یه شب که برای تزریق سرم به بیمارستان بخش زنان رفتم ( چون باردار بودم گفتن باید بری کلینیک زنان) دوتا خانوم داشتن زایمان طبیعی میکردن که من اونجا حالم بد شد انقدر ترسیدم که از اون روز فوبیای زایمان طبیعی رو گرفتم 😩😩
روزها میگذشت و من فقطط ترسم از زایمان بود ماه های اخر در به در دنبال دکتری بودم که زیرمیزی قبول کنه سزارین شم که متاسفانه هیچ دکتری تو شهرمون قبول نکرد .. تا اینکه از طریق کلیپ های اینستا با یکی از دکترای زنان توی تهران اشنا شدم و هرشب کلیپ زایمان هاش رو میدیدم و تصمیم گرفتم هرطوری شده برم این دکتر برام سزارین کنه... چند وقت بعد نوبت گرفتم و با شوهرم و مادرم رفتیم تهران و حضوری تشکیل پرونده دادم .. تاریخ سزارینم شد روز تولدم 😊 پسر گلم دقیق روز تولد خودم متولد شد... از زایمانم بخوام بگم فوق‌العاده خووب بود .. بهترین تجربه زندگیم شد ..
صبح ساعت ۶ راه افتادیم به سمت تهران ساعت حدود ۱۰ بود که رسیدیم و‌ تا تشکیل پرونده دادم و... شد حدود ۱۱ ... کادر بیمارستان عااالی .. انقدر مهربون بودن واقعا احساس راحتی میکردی باهاشون .. خیلی شیک سوار ویلچرم کردن و تا اتاق انتظار زایمان بردن .. بعد از گرفتن ان اس تی و فشار و زدن انژیوکت منو بردن برای اتاق عمل .. واقعا اون لحظه بهترین حس رو داشتم میدونستم قراره امیرعلی کوچولومو به زودی زووود بغل کنم .. امیرعلیی که خیلی وقت بود شده بود اولویت زندگیم.. همون امیرعلی که یه روز میخواستم سقطش کنم و برای بودنش گریه میکردم خیلی وقت بود شده بود تمااام فکر و ذکرم و واقعا از داشتنش خوشحال بودم

انقدر حالم بد شد و گریه زاری کردم شوهرم همش دلداری میداد که ممکنه خطا داده باشه .. رفت هفت هشت تا بیبی چک دیگه مارک های مختلف خرید همشون مثبت شد... خیلییی حالم بد بود ‌‌.. با گریه زاری رفتم سریع ازمایشگاه ازمایش بارداری دادم قرار شد جوابشو عصر بگیرم ... عصر شد و اول رفتیم بهشت زهرا مراسم سالگرد مادرشوهرم و بعد از اونجا رفتیم آزمایشگاه
اصلا جرات اینکه برم جواب ازمایش بگیرم نداشتم... شوهرم رفت.. بماند چقدر اون لحظات که منتظر شوهرم جلو در ازمایشگاه بودم سخت بود و ریز ریز گریه میکردم و خدا خدا میکردم
شوهرم اومد خندون گفت مثبته ... منم عین کولی ها وایسادم گریه و زاری همه نگاهم میکردن😩😑
بعد از اون التماس شوهرم رو میکردم باید بندازیمش که شوهرم گفت نعمتیه که خدا بهمون داده ناشکری نکن و سعی میکرد ارومم کنه ...
وقتی خبر بارداری رو به مادرمینا دادم همشون خوشحال شدن و اونا هم حرفای شوهرمو زدن که ناشکری نکنم و ...
اما من تا مدتی حالم خراب بود همش فکر میکردم قراره زندگیم خراب بشه....
دیگه کم کم حال بدی هام زیاد شده بود و تا پایان چهارماهگی حالت تهوع شدید داشتم جوری که هر هفته زیر سرم بودم

سوال های مرتبط

مامان 🦋سدنا🦋 مامان 🦋سدنا🦋 ۱ ماهگی
گاهی اوقات که بیکارم..دخترم که میخوابه.میشینم بهش زل میزنم کل خاطرات میادجلوچشمم..یادش بخیر روزایی که اقدام میکردم..روزایی که صبح با استرس بیدار میشدم برای زدن بی بی چک که نکنه منفی باشه..متاسفانه همش منفی میشد منم کلی گریه میکردم..شوهرم میگفت نگران نباش..یه روز میرسه که همه این روزا برات میشن خاطره..یادش بخیر روزی که بی بی چک مثبت شده بود باورم نمیشد دوباره‌ فردا صبحش زده بودم..روز دوشنبه بود..حالم اصلا درست نبود تمام تنم دردمیکرد..انگارمیخواستم سرمابخورم..بودم خونه مامانم اینا..توی کمال ناباوری به داداشم گفتم منوببره داروخونه..باموتور رفته بودیم..دوتا بی بی چک و یه شربت دیفن خریده بودم..با اینکه ناشتا نبودم و اولین ادرارم نبود خیلی نا امید بی بی چک زدم..که با این مثبت شدن مواجه شدم..باور نمیشد فقط زول زده بودم بهش..فرداش که زدم دیدم واقعا مثبته..پنج شنبه بود که روز مرد بود ماشین گرفتم رفتم خونه خودم..پارسال روز مرد به شوهرم کادو بی بی چک مثبت داده بودم🥹🫶۵بهمن جواب آزمایش تیتربتا مثبت شده بود..یادمه نذر کرده بودم اگه آزمایشم مثبته جوابش هرعددی باشه به اندازش صلوات میفرستم..که جوابش ۱۷۵۰ بود🥹
با اذان ظهر خاطره‌ های قشنگی دارم..روزی که عقدکرده بودم وقتی هردو تامون جواب بله رو گفته بودیم یهو اذان ظهر گفته بود..روزی که داشتم از دکتر حسن زاده جواب آزمایش تیتربتا رو میگرفتم اذان ظهر گفته شد..دکتر حسن زاده هم تبریگ گفته بود🥹🫀
خدایا شکرت که دارمت وجودت توی زندگیم کلی نعمته🥹🤍همینه دارمت توی روزای سختی کنارمی برام کافیه🌸
مامان پناه مامان پناه ۱ ماهگی
یهو دلم خواست تجربه زایمانمو بزارم شاید به درد کسی خورد 🙂

خب خب زایمان من خیلی یهویی بود من سرکلاژ بودم بدون سرویکس و سر بچم کاملا روی بخیه ها بود ۳۶ هفته سرکلاژم رو باز کردم اولش فکر میکردم همین که باز کنه میزام ولی اینطور نبود و دکترم بعد معاینه گفت لگنت برای طبیعی عالیه و یه فینگر بازی طبیعی میتونی منم اولش ترسیدم ولی قبول کردم به هر حال طبیعی برام یکم قابل قبول تر بود
تا ۳۸ هفته هیچ علائمی از زایمان نداشتم تازه بعد کشیدن بخیه سرکلاژ انگار دردم کمتر شده بود😂
توی ۳۸ هفته نوبت مطب داشتم و رفتم مطب فشارمو گرفتن دیدن فشارم شده ۱۳ ( فشار من همیشه ۱۰ یا ۱۱ بود)
دکترم شک کرد گفت برو آزمایش دفع پروتئین بده اگه مثبت بود برو بیمارستان اگه نه برو خونه مشکلی نیست
از اونجایی که بارداری من کلا سوپرایز بود مطمئن بودم مثبته که بلهههه مثبت شده بود😂 منم جای اینکه استرس بگیرم داشتم از خنده میمردم آخه هی به مادرم و شوهرم میگفتم من میدونم این بچه باز میخواد سوپرایز کنه اینم مثبت میشه اونا میگفتن نه چیزی نیست 🤣
خلاصه رفتم بیمارستان کلینیک ان اس تی دادم اونجا به دکترم زنگ زدن و گفتن که جواب آزمایشم مثبت بوده
مامای بیمارستان بهم گفت که دکترم گفته میتونم انتخاب کنم که سزارین شم یا طبیعی و چون درد و انقباض نداشتم اصلا معاینه تحریکی شدم و گفت برم خونه فردا ۵ صبح بیمارستان باشم و اینکه درمورد نوع زایمانم تصمیم بگیرم
که منم طبیعی رو انتخاب کردم
ادامه رو تو پارت ۲ میگم..
مامان مسیحا مامان مسیحا ۳ ماهگی
#سه_ماهه_اول 🍀🌱
از همون روز ای اول علائم عجیبی داشتم که تو هیچ کدوم از سیکل های قاعدگی نداشتم. نفخ شکم و درد سمت راست و زیر شکم و تکرر ادرار و درد سینه ها. این علائم رو که داشتم خودم مشکوک شدم که خبریه. اینم بگم که این علائم رو قبل از رسیدن موعد پریودم داشتم یعنی بیبی چک و آزمایش خون هنوز منفی میشد. صبر کردم تا چند رو از تاریخ پریودیم بگذره و رفتم آزمایش خون دادم. آزمایش خون زودتر از بیبی چک مثبت میشه. همون عدد BHCG که هورمونی هست که جفت ترشح میکنه و مسئول ایجاد خیلی از علائم بارداریه. بیبی چک هم تو ادرار این هورمون رو اگه پیدا کنه مثبت میشه. برا من چون خیلی زود بود بیبی چک منفی و یه هاله ی خیلی کم رنگ بود. عدد بتا من تو آزمایش خون ۱۲۲ بود ۴ روز بعد از موعد پریود. با دیدن آزمایش فهمیدم بار دارم و رفتم تحت نظر دکتر زنان. آزمایشات روتین بارداری و سونوگرافی قلب جنین رو انجام دادم و از ۷ هفته علائم گوارشی من شروع شد. از نظر من ۳ ماهه اول بارداری سخت ترین زمان بود. حالت تهوع دائمی و سنگین شدن معده و سردرد و گرسنگی مداوم. وای نگم از گرسنگی که همون لحظه ای که خوراکی میخوردم و جمع میکردم بازم گشنم بود، ۵ صبح با صدای زنگ شکمم از گرسنگی بیدار میشدم. به همه ی بو ها حساس بودم و تهوع و استفراغ شدید صبح گاهی داشتم. کمر درد اونقدر که چهاردست و پا راه میرفتم تا در دستشویی.
علت و راهکارهایی که استفاده کردم تو پست بعدی میگم.
🌱🍀
مامان سامیار مامان سامیار ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من قسمت اول

سلام مامان جونی ها اینم ماجرای زایمان من…
شب قبلش موقع شام خوردن فندوقم خودشو داخل شکمم سفت میکرد وقتی به شوهرم گفتم گفت ماهه اخره جاش تنگه داره بزرگ میشه واسه اون منم گفتم اااا خب پس😂
بعد شام یه کمر درد اومد سراغ من ولی از اونا نبود که بگیره ول کنه واسه همین شک نکردم بازم به شوهرم گفتم گفت به سرما دادی کمرتو واسه اون منم گفتم اااا خب ‌پس😂😂😂 همسر محترم واسه خودش یپا دکتر شده بود رفت واسم پتو اورد کشید رو کمرمم توی اون گرما
از اونجایی که من ریسک زایمان زودرس داشتم و استراحت نسبی بودم اجازه پیاده روی نداشتم تا ۳۶ هفته شیاف مصرف میکردم از زایمان طبیعی هم فوق العاده وحشت داشتم وقتی به دکترم گفتم سزارین گفت مطلقا ن گفتم هزینه اش رو میدم گفت ن فرم بدنت خوبه من تورو اصلا هشت لایه نمیبرم تو بدنت اماده زایمان طبیعیه گفتم من فوبیا دارم گفت برو روانشناس گفتم من تا حالا استراحت بودم اصلا ورزش های زایمان طبیعی رو انجام ندادم گفت از این به بعد انجام بده😂😂😂😂😂
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۸ ماهگی
خب من اومدم با تجربه زایمان‼️‼️‼️
زایمانم اولش طبیعی بود، بخاطر شرایطی که داشتم بستری شدم برای زایمان.
روز یکم اسفند رفتم برای بستری خیلی استرس داشتم و استرس باعث گشنگی من میشد و مسخره بازی کردن من😁😁
مامانم و همسرم کنارم بودن، خیلی استرس داشتن( مامانم و همسرم از اول میگفتن برم زایمان سزارین ولی من میترسیدم 🙈
دکترم نامه بستری داده بود من فکر کردم بستری برای سزارین هستش ولی برای زایمان طبیعی بود.

خلاصه ۷ صبح بستری شدم سروم فشار بهم وصل شد ساعت حدود ۱۰ بود دردام خیلی شدید شد ولی چون با دخترم همش صحبت میکردم حالمو خوب میکرد انرژی خاصی پیدا میکردم ولی همچنان دردم زیاد بود خیلی زیاد.
۱۰ نیم ماما اومد بالا سرم و وضعیت رو چک کرد گفت که میره اتاق زایمان طبیعی رو آماده کنه. و اینکه گفت فول شدم هر وقت احساس زور زدن بهم دست داد صداش کنم.
منم احساس زور داشتم اما زیاد نبود ولی دردام خیلی شدید شده بود.
احساس تهوع بهم دست داد و دستم خورد به صفحه مانیتور که ضربان قلب بچه و انقباض رو نشون میداد. که یهو دیدم ضربان قلبش اومد روی ۱۱۹ بعد ۱۱۰ بعد ۹۰ بعدش شد ۸۰ بعد ۷۰ یهو صفحه قطع شد کلا ضربان صفر شد، زبونم بند اومده بود نمیتونستم داد بزنم، دوباره ضربان اومد ولی ۵۰ بود انگار انرژی گرفتم و با صدای بلند داد زدم گفتم بیایید کمک
همون لحظه دو تا پرستار و یدونه ماما بدو بدو اومدن اتاقم گفتم قلبش نمیزنه ماما فورا زنگ زد به دکترم که طبقه پایین بیمارستان داشت عمل فیبروم برای یه نفر دیگه انجام میداد. گفت که مریضتون که سفارش کردید افت ضربان کرده ضربان ۵۰ هست و مادر فول شده، دکترم گفت فورا بیارید پایین. اینم بگم که اتاق عمل زایمان سزارین پر بود. منو اتاق عمل زایمان کردن😂🤦🏻‍♀️
ادامه تایپک بعدی ‼️‼️
مامان لیام🩵 مامان لیام🩵 ۲ ماهگی
خب اومدم از تجربه زایمانم(سزارین) بگم تو دوتا پارت میگم به طور خلاصه بخوام بگم من دکترم و انتخاب کردم و از اول رفتم تحت نظرش از همون اول هم گفتم سزارین می‌خوام کل شرایط منو دکترم میدونست و از بابت دکتر و بیمارستان خیالم راحت بود چون خیلی تعریفشو شنیده بودم بهم تاریخ داد اما خودش رفت سفر و یه روز قبل از تاریخم از سفر میومد خب استرس زیاد داشتم که نکنه تو تایمی که نیس چیزی بشه که مجبور باشم زودتر زایمان کنم دکترم گفت خیالت راحت همون تاریخی که دادم خودم میام و زایمان میکنم با اینکه استرس داشتم اما دکتر تا حدودی آرومم میکرد و کلا دکترم اهل استرس دادن نبود هزینه خود دکتر رو پرداخت کردم و آخرین ویزیت هم پیشش رفتم و یه سونو نوشت برام سونو رو انجام دادم و فهمیدیم که دو هفته رشد جنین عقبه و رشد شکمش صدکش رو پنج بود خب استرسای من بیشتر شد چون دکترم نبودش البته هفتمم کامل بود خلاصه به دکتر پیام دادم گفت صلاح من اینه زایمان کنی فردا با پزشک جایگزینم اسم پزشک جایگزینش هم خیلی شنیده بودم یکم خیالم راحت شد هرطور شد شب رو سر کردیم و شد صبح زایمانم ادامش پارت بعد
مامان ویهان مامان ویهان ۲ ماهگی
تجربه زایمان(پارت2)
فک کردم خونریزی افتادم اما همین که کف حمام یه مایع بی رنگ و لزج دیدم فهمیدم کیسه آبم پاره شده که یه رگه های خونی هم توی آب معلوم بود، راستش هول کرده بودم و فک نمیکردم این جریان رو توی خونه تجربه کنم، فک میکردم به درد میفتم و با روش هایی که یاد گرفتم سعی میکنم خودمو به فول برسونم بعد برم بیمارستان ولی حالا در حالیکه یه ذره هم درد نداشتم کیسه آبم توی خونه پاره شده بود، ما طبقه پایین مامانم اینا زندگی می‌کنیم وقتی به همسرم زنگ زدم گفتم کیسه آبم پاره شده قشنگ صدام می لرزید از استرس و بغض، اونم گفت توی راهه داره میاد خونه، از اونطرف هم زنگ زده بود به مامانم که بیاد پایین پیشم چون میدونه من در حال مرگم باشم به مامانم استرس نمیدم، قبلا یه جا خونده بودم از زمان پارگی کیسه آب تا مراجعه به بیمارستان اونقدر وقت هست که دوش بگیری و وسایلتو برداری پس تا بیان یه دوش سریع گرفتم، از قبل همه وسایل مورد نیاز بیمارستان رو که باید دقیقه آخر برمی‌داشتم رو توی یه کاغذ لیست کرده بودم و روی در یخچال چسبونده بودم، همسرم که اومد تا من لباس بپوشم اونم طبق لیست با کمک مامانم همه چیو آماده کردن و راهی شدیم...