۱۲ پاسخ

چقد داستانموه شبی هم بود
دقیقا منم همه سختی تو بارداری کشیدم سرکلاژ استراحت مطلق بارداری پر خطر
و ویار شدید که تا اخرین روز عملم باهام بود

خداروشکر که بسلامتی بغل کردی ❤❤

خدایا شکرت که الان دخترت کنارته 😇
منم سختی کشیدم ولی نه اندازه تو

خداروشکر دخترتو صحیح و سلامت بغلش کردی
دخنر منم امروز ۴ماه و ۱۸ روزش چند خرداد به دنیا اومده دخترخون

خداروشکر که سختیا تموم شد و دخترت رو بغل کردی❤️

اى خدااا،خداروشکر الان با ىه خندش همرو ىادت میبره

انشالله از اینجا به بعدش با لیانای عزیز خوش باشین و غم و سختی ازتوت دور

اخی عزیزم خداروشکرکه سلامت بغلش کردی

منم امروز یکسال میشه که فهمیدم پسرم تو دلمه🥲

امیدوارم دیگه ازین سختیا نبینی توی زندگیت عزیزم با آرزوی شادی همیشگی برای خودتو و دخترت🥰

عزیزم درکت میکنم منم بارداری سختی داشتم استراحت بودم الانم الرژی پسرم اذیت میکنه

خدا را شکر که الان گل دخترت صحیح و سالم کنارت هست

سوال های مرتبط

مامان مهتا مامان مهتا ۹ ماهگی
حالا از پروسه سخت بارداری راحت شدم گفتم تجربه و خاطره بارداریمو براتون بنویسم
از استرس زیاد زایمان زود رس از 35 هفتگی در زایمان گرفتم یروز احساس کردم واقعا دردام منظمع و هر دو سه دقیقه درد دارم
رفتم بهداشت گف زود برو بیمارستان کنترل شه دردات رفتم بستری شدم بیشتر استرس میگرفتم دردامم بیشتر میشد... خلاصه بستری شدم و امپول ریه و اینا هم زدن بهم و کمربندو بستن و شب تا صب با اون موندم زجر اور ترین لحظه هام بود واقعا گذشت و دردام کمتر شدن و 1 سانت بودم مرخص شدم
هفته بعدش ینی 36 هفته احساس کردم خود به خود ازم داره یچیزی خارج میشه ک ابکی هم بود رفتم دستشویی کردم. باز دیدم به خودم فشار میارم بازم میاد گفتم پس حتما کیسه ابمه رفتم باز بستری شدم 😪😪تست گرفتن ازم ک معلوم شد بیاخیاری ادرار گرفتم کیسه اب سالمه 😐😐بازم دست از پا دراز تر برگشتم خونه
از هرجور ورزشی ک دلتون بخواد شروع کردم از روزی ی ساعت پیاده روی و ی ساعت پله و ی ساعت ورزش بگیر تا زمانی ک کل روزم به ورزش میگذشت دردم نگرفت ک نگرفت شدم 40 هفته 😑😑
همش میرفتم ان اس تی میدادم میگفتن همون یه سانتی و سر بچه برگشته دیگ پاییننیس تو پهلوته😢
هر کاری کردم نیومد سرش تو لگن نامردا گفتن تا 42 هفته باید بمونه تا دردت بگیر بستری نمیکنیم خیلس دیگ داشتم اذیت میشدم دردایی مث دردای پرریود هرلحظه همرام بود میگفت الان زیاد میشه نشد کنشد... بقیش بعد😅
مامان دخمل کوچولوم👧 مامان دخمل کوچولوم👧 ۹ ماهگی
امروز بیدار شدم آنیارو ک دیدم هزار بار خداروشکر کردم....ب یاد روزای سختی که داشتم...آنیا پنج روزش بود که مریض شد خیییلی سخت نفس می‌کشید سرفه میکرد سینش صدامیداد تهوع آبریزش بی حالی برا یه بچه پنج روزه خییلی سخت بود خودم هنوز درد داشتم حالم خوب نبود سینم نوک نداش شیر نداشتم تو اون وضعیت و روزای سختی که هنوز یادش میفتم اشکم میاد فقط خداروشکر میکنم ک مامانم بود...ک اگ اون نبود واقعا نمیتونستم...سه تا دکتر بردمش هر سه تا میگفتن ریه اش عفونت کرده باید بستری شه اما مامانم اجازه نداد...زنگ میزد به تمام زنای سن بالا و باتجربه از جمله مادربزرگا و تمام روشای اونا رو پیاده میکرد رو آنیا مثه سینه بچه رو با روغن محلی با شیر مادر با روغن های گرم ماساژ میداد حوله گرم یا پنبه داغ میذاش ملاجشو گرم نگه می‌داشت وکلی چیزای دیگ اون وسط آنیا زردی هم گرفت ک اونم با روشای خونگی درمونش کرد برام نذاش ب دخترم دارو ها شیمیایی بدم و بستری کنم یا تو دستگاه بذارم🥲و دخترم خوب شد همه اینا رو مدیون مامانمم اون میگف بچه هرچی توبغل خودت باشه آرامش بگیره زودتر خوب میشه تا توبیمارستان زیر دست ی مشت پرستار و دکتر...من تا آخر عمرم مدیون محبتا مادرم هستم روزایی که هیچکس حواسش ب من نبود مامانم با جون و دل ازم مراقبت کرد امروز یاد اون روزا افتادم و گفتم خداروشکر که گذشت و خداروشکر که مامانم بود❤️