اول اینو بگم که از بارداریم چون تیروئید بارداری دارم خیلی عصبی هستم
جمعه با شوهرم دعوا کردم در حد لالیگا.سر اینکه با پسرم بیرون بودن وقتی اومدن من صدای جارو برقی تو گوشم بود صدای در زدنو نشنیدم اونم اومده داد و بیداد ک چرا در باز نمیکنی مگه کری، اونم کجا تو راه پله که همسایه ها شنیدن منم اومد تو خونه حقشو گذاشتم کف دستش.
بعدشم ساک پیچیدم و رفتم خونه مامانم
بعد یادم اومد که شنبه آزمایش دارک و شبشم یه مهمونی خونه مادرشوهرم دعوت بودیم که دلم میخاست تو اون مهمونی باشم
دیگه بعد از اینکه ناهار خونه مادرم خوردم گفتم بذار تا زوده برگردم
دیگه ساکمو برداشتمو دست از پا دراز تر برگشتم و سعی کردم کوتاه بیام تا برنامه های شنبه رو رد کنم
البته شوهرم سرسنگین بود
دیگه صبح ازمایشمو رفتیم دادم شبم مهمونی رو رفتم
و برگشتنی که خرم از پل گذشت منم مثل شوهرم سرسنگین شدم
و تا الان هم اون سرسنگینه هم من
حوصلم دیگه سر رفته
شوهرمم آدمی نیست که اگه پیش قدم بشم آشتی کنه بدتر بزش به کوه میره
چیکار کنم ب نظرتون ؟

۱۰ پاسخ

اول اینکه نباید تصمیم عجولانه میگرفتی بعدش که رفتی نباید خودت برمیگشتی چون قطعا واسه فردا شبش مهمانی خونه مادرش مجبووور بود بیاد دنبالت ،اصلا هم گیریم که نمیومد بهتره تو نمیرفتی خونه مامانش😅 بالاخره که مجبور بود بیاد دنبالت و آزمایشتو از همون خونه مامانت میرفتی انجام میدادی دیگه لازم نبود بخاطر آزمایش برگردی که دفعه دیگه حرفات و تهدیدات براش بی اهمیت بشه و بگه خودش میره و خودش برمیگرده.
الانم توی همین سر سنگینی بمون وانمود کن میخواستی جلوی خانوادش کسی خبر دار بحثتون نشه😉

میخاد صدسال سیاه حرف نزنه باردار هم هستی ولش کن

داشتم الان. بهت فکر میکردم به خدا توی دوستام میگشتم پیدات کنم.خدایی رفتی برگشتی؟کاش برنمیگشتی الان حسابی پررو شده

برو حرف بزن اگ دیدی فایده نداره برو ی دو روژ خونه مامانت بمون

اووف چ بد شد
کاش حداقل جاری تو اون ساختمون نبود خبر کشی کنه
هیچی شوهرت از وقتی باردار شدی انگار اونم حامله است کلا بهم ریخته
عادی باش تا خودش بیاد معذرت خواهی

باهاش سرسنگین ولی جمع نکنی بری جایی

قهر نکن...یه کاری کن برات بیقرار شه...لباسای خاص بپوش ارایش کن و...تا بیاد بیفته ب پات بچه پرو

بد ترین کاری ک میتونی بکنی همینه ک بذاری بری اصلا نباید سنگر رو خالی کنی .مخصوصا وقتی حق باهاته.الانم اصلا برو خودت نیار اگر بارداری بنداز پای هورمون های بارداری و همسرت کار خوبی نکرده باید بفهمه ک کارش اشتباهه .سخته ولی سعی من یکم سرسنگین باشی

من اگ بودم ک دیگ باز برنمیگشتن ک مهمونی
هم برم این مردا خیلی جدیدن عن شدن

بابا یکم لوسش کن چ اشکال داره .. برو نازش کن

سوال های مرتبط

مامان 💙دوتا فسقلی💙 مامان 💙دوتا فسقلی💙 ۵ سالگی
سر شب عرفان باباباش رفته بودن مغازه قرار بود من با ماشین برم دنبال عرفان خلاصه ساعت ۷ ونیم تقریبا بود راه افتادم سمت مغازمون پشت چراغ قرمز یه پژو اومد کنارم آقا این افتاد دنبالم من گاز دادم ازش دور بشم فک کرد میخوام باهاش کل بندازم شروع کرد به گاز دادن و دنبال کردن بدبختی آروم میرفتم آروم می اومد تا بهش برسم و...تا رسیدم به چراغ قرمز، سبز که شد اون اول راه افتاد مستقیم رفت من پیچیدم سمت چپ گمم کرد اومدم رسیدم دم مغازه شوهرم زنگ زد که کجایی گفتم رسیدم گفت سریع بیا خونه من اومدم خونه آقا منم مث جت راه افتادم سمت خونه که باز پشت چراغ قرمز همون ماشینه افتاد کنارم خیلی خیلی اتفاقی آقا من رفتم اون اومد من رفتم اون اومد من رفتم فلاکتی بود تو شهر ۱۲۰ تا میرفتم که گمم کنه نزدیک خونه پیچیدم تو یه کوچه که گمم کرد نمی دونید چنان طپش قلب گرفته بودم گوشام چناااان دااااغ شده بود فکر میکردم الانه که ازش خون بزنه بیرون میلرزیدم مث بید خدا لعنتش کنه یجوری جلوم میپیچید که انگار میخواست عمدا باهام تصادف کنه که من وایستم ولی من خیلی هواسم جمع بود حتی بهش گیر نکنم که بدبختم شم خدا لعنتش کنه رسیدم خونه لرز افتاده بود تو تنم
مامان هلیا مامان هلیا ۴ سالگی
مامان نرگس مامان نرگس ۴ سالگی
مامان 😍 eşgim مامان 😍 eşgim ۴ سالگی
سلام خانما ه موضوعی می‌خوام براتون تعریف کنم ببینید حق با کیه اگه واقعاً حق با من نیست دوباره برم و دلجویی کنم اوایل مهر یعنی حدوداً ۳ مهر اینا من و پسرم رفتیم مدرسه جدید چون پسرم نمی‌موند منم می‌نشستم پشت کلاس داخل کلاسشون یه پسری بود که خیلی خیلی شلوغ و بی‌تربیت بود عنی یه چیزی میگم و شما یه چیزی می‌شنوی بیچاره معلم از دستش به ستوه اومده بود بعد چون پسر من تازه رفته بود من به معلم می‌گفتم اینو با یکی دوست بکن که جذب کلاس بشه معلم پیش هر کسی که می‌برد پسر من بشینه اون پسره می‌رفت تو گوش اونی که پیش پسرم نشسته می‌گفت اگه با هاکان دوست بشی دیگه من با تو دوست نمی‌شم و کم کم دیگه اجازه نداد هیچکس با پسر من دوست بشه و پسر منم گریه می‌کرد که این اجازه نمیده من با کسی دوست بشم من رفتم با مهربانی بهش گفتم این کارا رو نکن بزار با هم دوست باشیم براش خوراکی بردم و گفتم ببین اینو هاکان برای تو آورده تا با هم دوست بشین پسره اونقدر بی‌تربیت بود که برگشت به من گفت من احتیاجی به خوراکی شما ندارم کلاً الکی با پسر من لج افتاده بود زم من به آرامی خوراکی رو براش باز کردم و گفتم حالا اینو بخور حالت جا بیاد بعد پسر من که می‌خواست نقاشی بکنه می‌رفت تمام مداد رنگی‌هاشو دونه دونه پرتاب می‌کرد علم از هر طرف کلاس مداد رنگی‌ها رو جمع می‌کرد و می‌آورد ادامه توکامنت