بچه ها من این سری خاله شوهرم دعوت کردم مادرشوهرمم گفتم بیاد جاری هامو نگفتم

خودتون شاهدید هر سری میگم بیان

این سری چون روز قبلشم مهمون داشتم روز بعدش جمعه بود یکم مرغم کم میومد بگم بیان



بعد جاری هام دعوت کردن خالشو همو دعوت کردن در اصل فقط منو دعوت نکردن من یکم ناراحت شدم چون همیشه من دعوتشون میکردم


امشب من دایی و زنداییشو دعوت کردم برا فردا نهار من تو اتاق بودم داداش شوهرم گفت فقط دایی اینا تنها بیان
من رفتم بیرونم گفت فردا چی درست می‌کنی گفتم هرچی مهمونام دوست داشته باشن
بعد گفت که ما هم گفتم شما مهمونی دادید مارو دعوت کردید گفت نه گفتم به ما گفتید گفت نه گفتم خونه خودتونه ولی خب شمام مارو دعوت نکردید

بد گفتم؟؟


چون تو جمع گفت منم تو جمع گفتم
من هربار مهمونی میدادم ب مادرشوهر و جاریام میگفتم بیان ولی ب من نمیگفتن اونا منم ناراحت شدم دیگه نگفتم بهشون
اینم بگم اونا همه نزدیک همن خونه من از خونه اونا ده دقیقه دور شده

۲ پاسخ

خیلی خوب گفتی چه پر توقع دعوت نکردن بعد انتظار دارن دعوت بشن

خیلی خوب گفتی خواهر چقدر پر توقع و پررو خودشون دعوت نکردن بعد میگن مارم دعوت کن.
آخ دلم خنک شد منم بودم این کارو میکردم

سوال های مرتبط

مامان هلیا مامان هلیا ۴ سالگی
بنطرتون قهر کنم خیلی لوسع؟

شوهرم گفت داداشم میاد ایرپادمو بگیره

منم گفتم باشه اکثرا میاد داداش با خانوم بچه ها میاد یا اگه تنهام باسه همیشه میاد خونه اگه بیاد بالا اگه شوهرم برع پایین نمیاد
دخترم خواب بود ایفون زدن گفت برو جای بچه رو بندار شوهرم گفتم لباسم مناسب نیست شاید داداش بیاد تو رفت میندازم
داداشش اومد جلو در منم لباسم مناسب نبود چادر سر کردم احوال پرسی گفتم نمیای داداش گفت نه
شوهرم ایرپاد بهش داد دو س دقیقه حرف زدن جلو در اسانسور من جلو در خد واحد موندم که حرفشون تموم شه تعارف کنم دوباره بیاد تو
برادرشوعرم برگشت منو نگاه کرد که ی چیزی بفهمونه من نفهمیدم
شوهرم برگشت گفت صد بار میگم برو تو نمیفهمی ی چیزایی اصلا یادم نمیاد
بدون خداحافظی اومد تو در قفل کرد بعدش گفت صد بار میگم گوش نمیدی که
منم گفتم لیاقت احترامم نداری من گفتم الان نیام جلو ذر میگه دوست نداره بیام خونتون
خب میگفتی ی لحظه برو من کار دارم با داداش دیگع دعوامون شد
خیلی بهم برخوزد رفتارش تند بود
مامان شاهان🧒👨‍👩‍👦 مامان شاهان🧒👨‍👩‍👦 ۵ سالگی
مامانا ما همگی ناهار خونه مادر شوهرم دعوت بودیم خواهر شوهرام با بچه هاشون و شوهراشون بودن
شاهان خیلیییی پرو و وقیح شده سر سفره ناهار صدا در آورد بهش گفتم دستشویی داری پاشو بریم گفت نه بعدش گفتم کار زشتیه بی ادبیه
پدر شوهر مادر شوهرمم بهش خندیدین گفتن بوق زدی پسرم شاهانم قهقهه زد
دوباره میوه خوردنی اینکارو تکرار کرد من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه محکم زدم رو پاش سرشم داد زدم گفتم مگه بهت نگفتم اینکارو تکرار نکن
شوهرم برگشت گفت چرا میزنی اخه زورت به بچه رسیده 😐مادر شوهرم برگشت گفت بچه بی صاحب نیست که گفتم مادرشم صلاح دوسنتم زدم خواهر شوهرم بلافاصله گفت اهان یعنی اینکه به کسی گوه خوریش نیومده
اصلا بچتو بکش،گوشتشو تیکه تیکه کن به ما چه
ما هم میگیم چرا زدی
منم گفتم بچه باید ادب بشه هزار بار با روی خوش گفتم اینکارو انجام نده وقتی شما به روش میخندین فکر میکنه کار خوبی میکنه مشکل از بزرگشه نه از بچه
منم دست شاهان رو گفتم اومدم خونه اونام هیچی نگفتن
کثافتا، حرصیم ازشون
بچه هرکاری میکنه اینا می‌خندن ،بعدش خب بچه باید بفهمه کار درست و نادرست رو
خودم تنبهش کنم خیلی بهتره تا اینکه فردا تو جمع صدتا حرف بشنوه
والا بچه هم نیست دیگه ۵ سالشه
مامان هلیا مامان هلیا ۴ سالگی
سلام خانوما من و همسرم همیشه درمورد رابطه و محبت مشکل داشتیم
(یا من باب میلش نیستم یا ادم سردیه)
رابطمون چهل روز ،سی روز یباره که تایمش کم
من اصلا سمت همسزم برای رابطه نمیرم اوایل ازدواج هفته ای چند بار رفتم سمتش ولی پسم میزد یا میگفتم بغل کن اینا نمی‌کرد کم کم منم زده شدم
الان مثل خودش من ماهی دو س بار اگه بغلش کنم
من چند روزی خونه نبودم دیروز برگشتم گفتم دلم سک س میخواد شاید دو س ساله نگفتم بهش دیشب مثل اوایل عروسی واقعا نیاز داشتم
(مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن دیدنم تا ساعت۱۲ موندن همسرم ۱۱ زفت بخوابع)
من دخترمو خوابوندم رفتم پیشش بهش نزدیک شدم ب بهونه مختلف بیدارش کردم ، گفتم بغلم کن ،بوسم کن بیا بغلت کنم لباستو در بیار گفت ولش کن همه جوره سعی کردم بهش بفهمونم
دیدم خبری نیست منم رفتم پیش دخترم خوابیدم گفت بیا اینجا گفتم نمیخوام نه میبوسی نه بغل نه چیزی
واقعا حالم بذ شد هم بهش نیاز داشتم
هم بی تفاوت بود
بهش گفتم صبح میگه تقصیر خودته من خواب و بیدار بودم تو چرا رفتی
من دیشب خواستم ی چرت بزنم بعدش پاشم تو خودت دنبال مقصری و کلی م بدهکار شدم منم گفتم اگه هر مرد دیگع ای رو تخت بود حداقل بغل میکرد

نمیدونم چرا اینجا گفتم فقط دوست داشتم یکی بشنوه حرفامو
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
سلام دوستان روزتون بخیر وشادی🥰 امروز حالتون چطوره 🥰🥰
من خداروشکر خیلی حالم خوبه امروز 🥰 دیروز خیییلی دلتنگ خواهرم بودم یعنی هر روز دلتنگ میشم و باهاش حرف میزنم هر روز براش زیارت عاشورا میخونم هدیه میکنم دیروز ولی خیلی بغض داشتم گفتم خیلی بیمعرفتی گذاشتی رفتی نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه چیکار کنیم هر روز زنگ میزدی بهمون باید بیای سر بزنی و...
خلاصه دیشب اومد تو خوابم تا صبححححح با خواهرم بودم انقد باهاش حرف زدم😍😭 انقدر بغلش کردم فشارش دادم😍🥰 دیگه نشستم کنارش تا صبح دستاشو ماساژ میدادم مثل دوره مریضیش و باهاش حرف میزدم خیلی حالم خوب بود کنارش حتی میدونستم مرده به مامانم و و خواهرم و شوهرش گفتم بیاین ملیحه اومده شمام میبینین گفتن نه گفتم اینجا کنار منه داریم حرف میزنیم بشینین شمام گوش کنین🥰
گفتم خواهر هنوزم دستات درد میکنه گفت نه دیگه خوب شدم 😭
گفتم از من راضی هستی گفت اگه کارایی که بهت میگفتم خوب نیست و کارایی که خوب هست و درست انجام میدی آره کارت درسته 😍😭
خلاصه جیک تو جیک بودم هر موقع ازش میخوام میاد بهم سر میزنه یه مدت خیلی بیقرارش بودم اومد گفت چرا اینقد شماها ناراحتین گفتم بخاطر تو مریضی گفت نه دیگه من مریض نیستم ببین هیچ جام دیگه درد نمیکنه من خوبه خوب خوب شدم دیگه برای من غصه نخورینا یه شبم شب جمعه براش فاتحه خوندم دم صبح صدام زد از صداش بیدار شدم 🥰😭
ممنونم از خدا که اجازه میده خواهرم بیاد پیشم 😭🥰
هر موقع خوابش میبینم تا چند وقت حالم خوبه 😍🥰😍🥰
دیگه ناهارم آبگوشت تو دیزی گذاشتم جاتون خالی یه صبحانه خوشگلم آماده کردم گفتم بیاین باهم بزنیم بر بدن 🤪
مامان احمدرضا🤍 مامان احمدرضا🤍 ۴ سالگی
اول اینو بگم که از بارداریم چون تیروئید بارداری دارم خیلی عصبی هستم
جمعه با شوهرم دعوا کردم در حد لالیگا.سر اینکه با پسرم بیرون بودن وقتی اومدن من صدای جارو برقی تو گوشم بود صدای در زدنو نشنیدم اونم اومده داد و بیداد ک چرا در باز نمیکنی مگه کری، اونم کجا تو راه پله که همسایه ها شنیدن منم اومد تو خونه حقشو گذاشتم کف دستش.
بعدشم ساک پیچیدم و رفتم خونه مامانم
بعد یادم اومد که شنبه آزمایش دارک و شبشم یه مهمونی خونه مادرشوهرم دعوت بودیم که دلم میخاست تو اون مهمونی باشم
دیگه بعد از اینکه ناهار خونه مادرم خوردم گفتم بذار تا زوده برگردم
دیگه ساکمو برداشتمو دست از پا دراز تر برگشتم و سعی کردم کوتاه بیام تا برنامه های شنبه رو رد کنم
البته شوهرم سرسنگین بود
دیگه صبح ازمایشمو رفتیم دادم شبم مهمونی رو رفتم
و برگشتنی که خرم از پل گذشت منم مثل شوهرم سرسنگین شدم
و تا الان هم اون سرسنگینه هم من
حوصلم دیگه سر رفته
شوهرمم آدمی نیست که اگه پیش قدم بشم آشتی کنه بدتر بزش به کوه میره
چیکار کنم ب نظرتون ؟
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
سلام سلام عشقای من چطورین در چه حالین 🥰🥰
دلم براتون یه ذره شده🥺😘
نمیدونم چند روز نبودم
گفتم برم یکی دو روز کمپ بخوابم یکم کارای عقب افتاده مو انجام بدم دیگه حسابی شلوغ پلوغ شدم 😅😅
هیچی جونم براتون بگه که گشتم و گشتم تا بالاخره یه مهد شرایطی هم برای مهدیار پيدا کردم اولش گفتم بیست و دو سه تومن گفتم اووووووو چه خبره😳 بعدم گفت یک سوم بده بقیشم تا اسفند تسويه کن گفتم اوووووو 😳 نمیتونم گفت چطوری میتونی گفتم ماهیانه گفت ماهی دو سه تومن گفتم اووووووو😳 گفت چقد گفتم من ماهی یک و پونصد میتونم فقط بدم چون بچه دیگم دارم اونم هزینه مدرسه و مهد داره خلاصه خدا یه رحمی به دلش انداخت و از من خوشش اومد 😎😌 قبول کرد 😁
ازینطرفم سرویس ریحانه گفت ماهی یک تومن 🙄 گفتم اووووووو چه خبره😳 خلاصه تصميم گرفتم خودم دو تاشونو ببرم بیارم هزینه سرویس ریحانه رو بدم برای مهد ساعتاشونم مثل همه خداروشکر از 8 تا 1 هست🥰
خلاصه دیگه سرویسسسس شدم رفتتتت 😪😂
از ساعت 6 و نیم بیدار میشم اینارو بیدار کن و براشون چی بذار و چی نذارو ببر و... 😪 خوب نونت کم بود آبت کم بود تا ساعت 9 خواب بودی مثل آهوی نازززز چه کاری بود 🤪
ازونوروم طفلک پسر خالم که گفتم آی وی اف کرده بود زنش زود زایمان کرد دوقلوهاش الان 6 ماهه بودن از دنیا رفت دو سه روزم درگیر اونجا بودم 😔
و گذر زمان اینگونه گذشت...
از همه دوستانی که نگران و احوال پرس بودن عذرخواهی و تشکر میکنم عاشقتونم فداتون بشم😘
شما در چه حالین؟ 🥰