۴ پاسخ

من پارسال یک ماهی باهاش رفتم مهد تا به محیط مهد عادت کرد و اعتماد کرد به مربی هاش بعد به مرور عادت کرد و خوشش اومد بعد تنها فرستادم یکدفعه به بچه ضربه روحی وارد میشه بخصوص وقتی وابسته است

نمیدونم خصلت بچه ها با هم فرق دارن اما من دوس نداشتم دخترم گریه کنه بهد ببینه چاره ای نیست کتار بیاد به خاطر همین اصلا مهد نبردم

از خانه کودک شروع کردم دقیقا یک سال با هم رفتیم حتی نمیذاشت حیاط بشینم یواش یواش از چند دقیقه ازش اجازه گرفتم که برم حیاط جواب تلفن بدم شروع شد اگه ی روز خونمون داشت آژیر می کشید تلفن منم هی زنگ می‌خورد بهش گفتم بیا بریم خاموشش کنیم بیایم گفت مامان خودت برو و شروع شد........
همون جا ثبت نامش کردم بعد از صبونه سه ساعت میره بازی و کاردستی

خانه کودک ی مزایایی خیلی بزرگ نسبت به مهد داره اینه که همیشه یکی دو تا مادر تو مرکز هستن و مربی اصلا نمی تونه کم کاری یا بی توجهی کنه به بچه ها

پسر من از پارسال میره مهد،یک هفته گریه میکرد ولی من میزاشتم و میومدم الان اگه مهد نره گریه میکنه🙃

اولش بیشتر بچه ها همینجورین لاید حوصله کنی به چند وقت پیشش بمونی ولی کم کم زمانش رو کم کنی اگه گریه هم کرد اشکال نداره اون میترسه که دیگه شمارو نبینه ولی وقتی بهش اطمینان بدی و مطمئن بشه میری دنبالش دیگه عادت میکنه

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد