تجربه_زایمان_طبیعی_پارت_۳

ببخشید دیر گذاشتم بقیشو خونمون مهمون اومد و درگیر بچه بودم.

خلاصه ساعتای ۳ عصر دردام در حد پریودی شروع شد منم چون تو یه اتاق جدا بودم زیاد رفت و آمدی اونجا نبود و کنارم یه دستشویی هم بود که آب گرم داشت.. و این فکر کنم تنها نقطه قوت و شانس من از بیمارستان امام حسین مشهد بود..
صدای ماما هارو میشنیدم که با هم بگو بخند میکردنو خاطره تعریف میکردن.. منم تو اتاق رو تخت بودم داشتم درد میکشیدم اما قابل تحمل بود.
گارد هر دو طرف تختو هم کشیده بودن بالا و عملا نمیتونستم از تخت بیام پایین.. اولاش روی تخت به حالت نشسته کف دو تا پامو چسبوندم به همو ورزشایی که از ماما همراهم قبلا یاد گرفته بودم انجام میدادم.. بعد به بهانه دستشویی صداشون میزدم بیان دسته تختو بدن پایین تا بتونم برم دستشویی.. اونام زرنگ بودن بعد از هر بار سرویس رفتنم سریع میومدن گارد کنار تختو میکشیدن بالا که تکون نخورم.. منم چند بار هی صداشون زدمو سرویس رفتنو بهانه کردم.. تا بتونم از جام یکم پاشم.. چون یه خانم باتجربه‌ی قدیمی بهم گفته بود اصلا رو تخت دراز نکش موقع دردات و راه برو یا ورزش کن کلا درازکش نباش.. منم اون لحظه مدام حرف اون بنده‌خدا تو ذهنم بود.. و میرفتم تو دستشویی میشستمو با یک دستم کمرمو ماساژ میدادم با دست دیگم شلنگو روی واژنو کمرم میگرفتم.. آب گرم خیییلی دردامو تسکین میداد.
و چندبار هم خداروشکر شکمم کار کرد.. تو این بین به اون مامای بداخلاق میگفتم توروخدا زنگ بزنید ماما همرام بیاد.. اونم از دور با یه حالتی میگفت وقتش نشددددده هنوز.. و جالب اینجاست که اصلا منو معاینه نکرده بود که بدونه دقیق چند سانتم

۲ پاسخ

من حس میکنم اون لحظه ک درد دارم این همه کلیپ و ورزشی ک دیدم همه از یادم برن 😂

بقیه شو میزاری

سوال های مرتبط

مامان امیرماهان مامان امیرماهان ۴ ماهگی
تجربه_زایمان_طبیعی_پارت_۴

و هی بهم میگفت مامات گفته از ۴ سانت میاد.
تختم از روبرو مُشرف بود به تخت یه خانمی که کورتاژی بود.. به اونم اهمیت نمیدادن.. اسهال شده بود و هربار که میخواست بره سرویس باید صدبار صداشون میکرد تا یکی بیاد گارد کنار تختو بده پایین این بره سرویس.
همین خانمه از دور بهم اشاره کرد گفت بذار معاینه‌ت کنه ببینه چند سانتی تا بگن ماماهمراهت بیاد.
بهش با اشاره گفتم بخدا دستش خیلی سنگینه.. این تا ته میبره تو درمیاره بعد میگه حالا باسنو بده اینور دوباره ببینم چند سانتی!!!! در صورتیکه ماماهای شیفت صبح عالی بود.. حتی مامای تریاژم بهتر از این بود.
دیگه دردام ساعت ۵ و نیم در حدی شدید شد که آخرین بار رفتم دستشویی و نتونستم بیام بیرون.. اونجا فقط ناله میکردمو آب گرم رو واژنم گرفته بودم.. وقتی خواستم بیام بیرون ناخودآگاه روی دو زانو نشستم.. فقط تونستم درو باز کنم.. بلند ماما رو صدا زدم.. اونجا بود که اومد پیشم. و گفت پاشو پاشو نشینی یه وقت کف سرویس.‌ پر آلودگیه. و رفت!!!
بعد یه مامای دیگه رو فرستاد که معاینه‌م کنه.. اون اومد براحتی معاینه‌م کرد. داشت میرفت گفتم چند سانتم؟ گفت خوبی!! و نگفت چند سانت!
بعد شنیدم که به ماما بداخلاقه گفت زنگ بزنید ماماهمراهش بیاد.
باز وقتی اومد پیشم ازش پرسیدم چند سانت بودم گفت ۴ سانت.. ولی فکر کنم بیشتر بودم.. چون ساعت حدودا ۶ و ۲۰ دقیقه.. یعنی ۴۵ یا ۵۰ دقیقه بعدش ماماهمرام اومد.. و من تو این فاصله موقع دردام ناله میکردم.. و حضرت زهرا رو صدا میزدم که بنظرم واقعا تاثیر داشتو دردامو کمتر حس میکردم.. با التماس میگفتم توروخدا بی دردی وریدی بزنید.. گفتن بیهوشیمون رفته یکساعت دیگه میاد!!!
خلاصه ماماهمرام رسید😍😍😍
مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 ۳ ماهگی
🌸تجربه سزارین پارت پنجم🌸
همون موقع به خانم پرستار گفتم و اومدن دوتا شیاف هم برام گذاشت تا ساعت چهار اینا که وقت ملاقات تموم میشد با خانواده ام سرگرم بودم در اون حین بیحسی ام کامل رفت وقتی همه رفتن دردم شروع شد اما اونقدر که میگفتن و شنیدم بودم زیاد نبود واسه من مثل درد پریودی بود اما من پریودی های دردناکی هم داشتم خلاصه درد غیر قابل تحملی نبود با شیاف و سرمای که بهم وصل میکردن من اوکی بودم.خب شاید ساعت ده شب و باید یک چیزی میخوردم و از تخت میومدم پایین که قسمت سخت سزارین از نظر من فقط اون لحظه ای بود که خوابیده بودم و باید مینشتم لبه تخت این خیلی واسم سخت بود خلاصه با کمک همراهمیم بلند شدم نشستم لبه تخت یکم بابونه و نبات خوردم پرستار اومد سوند رو خارج کن اصلا درد نداشت سوزش هم نداشت من چون از وقتی از اتاق عمل اومده بودم تکون نخورده بودم و کلا به پشت دراز کشیده بودم موقعی که تکون خوردم و نشستم خون ریزی کردم همین باعث شد شکمم رو فشار بدن چون به دکترم سپرده بودم تو بیحسی انجام بدن که همین کار رو هم کرده بودن اینو یادم رفت بگم موقعی که میخواستم برم پخش از ریکاوری اونجا هم شکمم رو فشار دادن درد نداشت موقعی هم وارد پخش شدم فشار دادن چون هنوز بیحسی داشتم اونم قابل تحمل بود خب داشتم میگفتم چون خون اومد ازم پرستار چند بار شکمم رو فشار دادم خب واقعا دردناک بود اما چند ثانیه فقط دردش میشد
مامان بردیا🩵 مامان بردیا🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت سوم🩵شروع کردم رو توپ بالا پایین کردن و اسکوات زدن و حرکت گهواره رفتن فقط وسطاش درد عمیقی منو میگرفت که تمام استخونام انگار با چکش میزدن و باز ول میکرد دیگه ساعتای ۳ شب بود که من همچنان لخته خونه ازم میومد و دردام یه سره شده بود فقط در حد یک دیقه خوب میشدم دوباره میگرفت گفتم همراهم برام آبمیوه اورد ولی اصن اشتهایی نداشتم یه لیوان خوردم و همراهم نزاشتن بمونه فرستادن رفت باز من تنها تو اتاق با درد وحشتناک که فقط التماس میکردم پسرم بیاددردای قبلش سوتفاهم بود جوری شده بود که تمام بدنم به شدت می‌لرزید و فقط احساس ادراریه سره میرفتم سرویس و بزور چند تا حرکت ورزش میکردم دیگه بی رمق رو تخت افتاده بودم سرخودمو میکوبوندم تو تخت موقع درد تمام بدنم میلرزید به ماما گفتم توروخدا بی دردی بزنین که گفت بچه اول اپیدورال نمیکنیم گاز اپوکسی برام اوردن اما هر چقدنفس میکشیدم دردم بیشتر میشدکمتر نمیشد ماماهم با دکتر اومد معاینه کردن باهم حرف میزدن منکه دیگ حالت بیهوش فقط صداشون شنیدم ک گفتن خیلی ورزش کرده دهانه اش هنوز ۵ شده تازه اینو ک شنیدم دیگه تمام انرژیم گذاشتم زور میزدم با تتفس ماما هم معاینه تحریکی میکرد ک دردی رو دردا بود و فقط میگفت خانم زور بزن نصف راهو رفتی اما از اون به بعد تا ساعت ۶ من همچنان ۵ ساعت موندم با معاینه های زیاد و ده بار سرمی که عوض شد و بدنی که لرزشش قطع نمیشد ضربان قلب بچم پایین اومد و فشار خودم بالا رفت ب ماما گفتم توروخدا میبینی من تمام تلاشمو کردم اگه میدونی نمیشه بفرس سزارین دیگه تحمل ندارم بعد ی ساعت بیجون روی تخت افتاده بودم یه پرستار اومد سوند وصل کرد من دیگه چیز زیادی یادم نمیاد فقط انداختنم رو ویلچرو با حالت منگی رفتم اتاق سزارین
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۳
با ۴سانت ساعت ۲ شب بستری شدم. وارد زایشگاه شدم و به نظرم فضای ترسناک و غریبی داشت، ماماها هم بداخلاق بودن، به خصوص که نصف شب بود. درخواست ماما همراه دادم. تا ساعت۳ که ماماهمراهم بیاد روی تخت خوابوندنم و نوار قلب گرفتن، درحالیکه میتونستم ورزش کنم. با اینکه شام نخورده بودم اما همون محتویات کم معده رو هم بالا آوردم. ماما که اومد بهم توپ داد و گفت بپر بپر کن روش و لگنت رو بچرخون، ۱۰ دقیقه انجام دادم و گفتم دستشویی دارم. گفت برو و کامل تخلیه کن و روی خودت آب گرم بگیر، ۵ دقیقه اینکارو انجام دادم و یه انقباض رو توی دستشویی رد کردم. اومدم بیرون بهم گفت حالا چرخش لگنی انجام بده، منم ماساژ کمر میدم بهت. فاصله دردام خیلی کم شده بود و وقتی میگرفت فقط کیسه آب گرم و ماساژ کمر میخواستم و اصلا نمیتونستم حرکتی بزنم. حتی تکنیک های تنفسی که تمرین کرده بودم هم نمیتونستم انجام بدم، واقعا انقباضا سخت رد میشد. دوباره حس دستشویی داشتم. رفتم ولی خبری نبود، ۱۰ دقیقه اونجا موندم و با آب گرم انقباضا رو رد کردم ولی وقتی اومدم بیرون با اینکه با حوله خودم رو خشک میکردم لرز بدی من رو گرفت، تصمیم گرفتم دیگه دستشویی نرم. با انقباض بعدی دوباره حس زور داشتم، ماما میگفت این فقط حسه، من میگفتم بخدا داره میریزه. گفت خب برو دستشویی، ولی از لرز بعدش میترسیدم...
ادامه تاپیک بعدی
مامان Karen💙 مامان Karen💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۶
پرستاره اومد کمکم کنه که راه برم اول سوند رو باز کرد و بعد با سختی از رو تخت اومدم پایین به شدت بخیه هام میسوخت
به زور چند قدم برداشتم و حس میکردم دستشویی دارم رفتم تو توالت نشستم اما گلاب به روتون دستشوییم نمیومد
از درد زیاد نمیتونستم از رو توالت پاشم به زور پاشدم در رو که باز کردم فشارم افتاد داشتم میلرزیدم آبجیم دستمو گرفت رفتم رو تخت که چشمتون روز بد نبینه حالت تهوع گرفتم
اون لحظه بدترین قسمتش بود هی اوق میزدم و با هر اوقی که میزدم حس میکردم بخیه هام داره پاره پاره میشه گریه میکردم و به آبجیم میگفتم بگو پرستار بیاد درد دارم الان بخیه هام پاره میشه بگو بیاد یه کاری کنه..
رو تخت دراز کشوندنم حالت تهوعم رفت خداروشکر اما از ترس اینکه دوباره تهوع نگیرم هیچی نمیخوردم
پرستاره میگفت واسه اینکه نفخت خوب بشه راه چاره ش راه رفتنه که من اصلا با اون وضعی که پیش اومد نمیتونستم راه برم
اون شب تا صبح درد کشیدم و تنها چیزی که باعث میشد دردا رو تحمل کنم پسرم بود که ساکت و آروم کنارم خوابیده بود حتی یه ثانیه هم گریه نکرد و باخودم میگم خداروشکر با اون شرایط حداقل بچم آروم بود..
صبح دوباره پاشدم برم دستشویی که دوباره همون اوضاع دیشب پیش اومد و با گریه میگفتم کاش سزارین نمیشدم کاش همون طبیعی دنیا میاوردم بچمو..
مامان چش قشنگ مامان چش قشنگ ۲ ماهگی
پارت پنجم
ماما بهم گفت بخواب تا معاینات کنم ببینم چند سانتی که دو ونیم باز شده بود دهانه رحمم بعد آمد سرم وصل کرد دستگاه نوتر قلب وصل کرد نوار گرفت خوب بود کلا تا آخر همش نوار می‌گرفت که ضربان قلب بچه افت نکنه... خواهرشوهرم همراهم بود تو اتاق زایمان کمک دست ماما بود هر چی میگفت براش می‌آورد بهش میگفت قراره امشب ازت خیلی کار بکشم... همچی اوکی بود انقباضارو زیاد نمیفهمیدم ماما میگفت هر 3الی4 دقیقه داری بهم گفت از تخت بیا پایین و بشین روی توپ ورزش کن از قبل ورزش روز زایمان بهم گفته بود دیگه نشستم روی توپ لباسام در آوردم لباس بیمارستانی پوشیدم کم‌کم ورزش کردم خوراکی میخوردم با خواهر شوهرم حرف میزدم همچی خوب بود درد نداشتم اصلا ماما خیلی براش سوال بود ک چجور انقباضارو نمی‌فهمم خودمم حیرون بودم چرا نمی‌فهمم ماما هی میومد و میرفت منم ورزش میکردم تا اینکه ماما آمد گفت بخواب معاینه کنم ساعت ۱٢شب بود که 3 سانت بود بعد یکساعت به ورود زایشگاه خب ماما گفت که پیشرفتت خوبه که همینطوری ادامه بده...
مامان مهرداد🫀 مامان مهرداد🫀 ۱ ماهگی
پارت چهار


همسرم مدام کنارم بود و میگفت تو میتونی اینقدر نگو نمیتونم.
دردام به جایی رسیده بود که موهای سرمو میگرفتم، چشمام از شدت درد باز نمیشد و انگار تو حالتی بین بیهوشی و بیداری بودم،صداهارو میشنیدم اما چشمامو نمیتونستم باز کنم .
مجدد ماما اومد و با معاینه سر بچه رو آوردن تو لگن
اینقدر شدت دردام زیاد بود که معاینه هارو نمیفهمیدن
و اصلا متوجه ساعت نبودم .
دیگه دکترم کم کم اومد و اتاقو آماده کردن برای زایمان
به دکترم گفتم شما گفتی لگنت کوچیکه و سربچه بزرگه ،قرار بود منو سزارین کنی گفت وقتی دیدم پیشرفتت خوب بوده گفتم حیفه
همسرم کنارم بود ماماهمراهمم حضور داشت
دو نفر دیگه هم کادر بیمارستان بودن با دکترم .

یه نفر رفت روی تخت و دو زانو وایساد و دو تا دستشو گذاشت رو شکمم و فشار میداد و کل وزنشو انداخته بود رو شکمم و ازم میخواستن زور بزنم .
فشاری که اون خانم میداد خیلیییی دردناک بود اصلا نمیتونم براتون توصیفش کنم.
اون خانم کلی فشار داد و گفت دیگه نمیتونم
و فکر کنین سه بار آدما عوض شدن و میومدن فشار میدادن شکممو تا بچه بیاد بیرون .
سربچه گیر کرده بود و دکترم میخواست با وکیوم بیارش بیرون که چند بار دیگه زور زدم و اومد .
اون لحظه ای که بچه اومد بیرون رو اصلاااااا نفهمیدم
همیشه فکر میکردم اون لحظه دردناک ترین لحظه باشه اما اصلا اینطوری نبود و اگه بهم نمیگفتن که بچه اومده اصلا نمیفهمیدم…
مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۵ ماهگی
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان بردیا🩵 مامان بردیا🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوم🩵
من از دکترم بیمارستان خصوصی نامه داشتم اما بهداشت نامه معاینه داد واسه بیمارستان دولتی (حضرت زینب واسه دزفولیای عزیز میشناسن)منم بدون درد فقط مدارک برداشتم با مامانم رفتم شوهرم دوساعت با من کارش فاصله داشت و استرس اونو هم گرفته بودم که باهام نبود خلاصه بعد معاینه و ان اس تی گفتن که ۴ سانتی بفرستینش واسه بستری منم از یه طرف خوشحال که بالاخره داره میاد از طرف استرس ک چقد یهویی شد اومدنش منو گذاشتن تو یه اتاق خصوصی بود و یه ماما اومد و سرم وصل کرد منم حدود ساعت ۹ شب منم دراز کشیده بودم میدونستم بالاخره آمپول فشارو میزنه منتظر دردام بودم تا ساعت ۱۱ شب دردام شروع شد و هر ده دیقه در حد ۳ دیقه دل درد و کمر درد شدید میگرفت و ول میکرد ولی من با تنفس کنترلش کردم ماما هم خوشش اومده بود گفت آفرین همکاری میکنی فک کرد کلاس رفتم ک گفتم نه تو خونه ورزش میکردم بعد ساعت ۱۲ دردام نزدیک تر شد ان اس تی هم یع شکمم وصل بود از اون طرفم صدای جیغ و دادای مامانای دیگه خیلی رو مخ بود😑دیگه ماما همش میرفت بعد نیم ساعت ۱ ساعت میومد بهم سرمیزد که گفتم من میخام ورزش کنم سرمو قطع کرد معاینه کرد که حین معاینه کیسه آبم پاره شد و یهو زیر پام پره آب شد بعد گفت بلند شو برو سرویس خودتم بشور یه توپم داد گفت ورزش کن و رفت
مامان زینب نازم 🌸 مامان زینب نازم 🌸 ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت دوم؛

وقتی فاصله دردهام به ۷-۸ دقیقه یک بار رسید حموم رفتم و زیر دوش آب گرم شکمم و کمرم رو ماساژ دادم، حدود ساعت ۲ و تیم هم لکه بینیم شروع شد و ترشحات صورتی رنگ کشدار روی لباس زیرم می دیدم، و از طرفی تکرر ادرار و بیرون روی هم گرفته بودم که باعث شده بود شکمم خالی باشه و حین زایمان که ماما و پرستار ازم میخواستن برای تسریع زایمان گلاب به روتون دفع مدفوع داشته باشم دیگه نمیتونستم،
سعی میکردم موقع دردها با نفس عمیق دردها رو رد کنم ولی یه جاهایی هم تحملش از دستم در میرفت و داد میزدم
حدود ساعت ۵ صبح به سمت بیمارستان راه افتادم و به ماماهمراهم هم خبر دادم .
تا برسم بیمارستان و پذیرش و بستری بشم ساعت ۶ بود، بلافاصله مامای شیفت که معاینه م کرد ۳-۴ سانت بودم و همونجا تو بیمارستان قبل از اولین معاینه خون ریزیم هم شروع شد
ماماهمراهم اومد و تا حدود ساعت ۷ روی تخت دردها رو تحمل میکردم و فاصله درد ها به ۵ دقیقه یک بار رسیده بود
ماماهمراهم بهم یه سری حرکت و ورزش با توپ داد و بین اینها منو می‌برد حموم داخل سالن زایمان و با آب گرم شکم و کمرم رو ماساژ میداد
موقع دردها و انقباض ها هم یک سری تکنیک تنفس یادم داده بود و چند نقطه از بدنم رو مثل کمرم و بین انگشت های دستم و نزدیک مچ پام رو ماساژ میداد که خیلی کمک کننده بود
مامان امیرماهان مامان امیرماهان ۴ ماهگی
تجربه_زایمان_طبیعی_پارت۴یا ۵ شک دارم😅

ماما همرام که اومد سریع اومد پیشم بغلم کرد گفت بذار وسط دردات معاینه‌ت کنم تا باز شی قشنگ..وای تصورشم وحشتناک بود.. گفتم توروخدا بذارید دردام کم شه بعد. با خوشرویی گفت باشه دردات تموم شد سریع بگو تا معاینه کنم. منم همینکارو کردم.. وقتی معاینه کرد گفت آفرین مامان ورزشکار تو الان ده سانت شدی.
و در ضمن خیلی هم ناراحت شد از کادر زایشگاه که دیر بهش زنگ زدن.. گفت من دو سه بار به زایشگاه زنگ زدم گفتم وضعیت مریض من چطوره گفتن دو فینگره پیشرفتم نداشته!!
در صورتی که من صبح ساعت ۹ که با کیسه آب پاره خواستم بستری بشم ۲ سانت بود.. نه ساعت ۵ شب !!!!
و دیدم که داره از ماماها گله میکنه که این مامانم ده سانته چرا دیر بهم خبر دادین.. اول گفت برو سجده.. منم رفتم و اونم بنده خدا محکم و عالی ماساژ میداد کمرمو و بغلم کرده بود نیفتم از تخت.‌
بعدم گفت بخواب.. و پاهامو میگرفت تا زور بدم.. چند تا زور زدم گفت آفرین خیلی خوبه اندازه یه سکه سر بچت دیده میشه.. منم خوشحال شدمو چند بار ازش پرسیدم واقعا میگین یا بخاطر دلخوشیمه؟ گفت بخدا دیده میشه.
منم هی زور میزدم.. اونجا فکر کنم ساعت شده بود ۷ شب.. که سریع زنگ زدن دکترم بیاد.. بنظرم ساعتای ۷ و نیم بود که دکترم اومد.. و منو با ویلچر بردن اون اتاقی که مخصوص زایمانه و تخت مخصوص داره.
داستان اصلی از اونجا شروع شد👀😟