با همسرم درمیون گذاشتم اولش مخالفت کرد بعد که خودش رفت از چندتا اساتید طب سنتی تحقیق کرد و پرسید متوجه شد یه چیز طبیعیه و توی خیلی از کشورای غربی هم زایمان هاشون تو خونه انجام میشه دیگه کم کم راضی شد

خب یه سری تدابیر بهم گفتن باید انجام بدم که یخورده برام سخت و حوصله سَر بَر بود ولی تا حدودی انجام دادم
گذشت و گذشت تا رسیدم به هفته های اخر ورزشا رو بهم گفتن و اینکه مهم تراز همش رابطه🔞
ولی من جز ورزشها نتونستم تدابیر دیگه رو انجام بدم تقریبا ماه اخر خونه مامانم بودم و همین مسئله مشکل ساز شد!!!

با ماما در ارتباط بودم شرح حالمو میگفتم و قرار شد زمانی که دردام شرو شد حرکت کنم! به کجا؟؟ به یه شهر دیگه با فاصله ۴ ساعت، بله من انقدر به انتخابم مطمئن بودم که قبول کردم برم یه شهر دیگه!!

خلاصه چهل هفتم تموم شد و هیچ دردی نداشتم
شبی که فرداش وارد ۴۱ هفته میشدم لک دیدم و تماس گرفتم تدابیر دادن انجام دادم
و
بالاخره روز موعود فرا رسید🥺😍

ادامه تایپیک بعد

۹ پاسخ

خوشم میاد آرامش خاصی داشتی و ایمان داشتی هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته. و همینم شد

قشنگ شدددد
آفرین ی ایمانت دختر

خیلی خیلی منتظرم ادامشو بگی😍😍

جالب شد😍

🌺🌺🌺

افرین بهت من خیلی استرس میگیرم نمیتونم خودم طبیعی بودم ولی بیمارستان

زود بذار کنجکاو شدم واقعا نترسی

بقیش رو بزار دیگه من پرم نمیتونمم درخواست بدم بهت حداقل شما بده گمت نکنم

توروخدا بقیش بگو

سوال های مرتبط

مامان آنیا مامان آنیا ۱ سالگی
تجربه من برای شیر کمکی
من از اول به آنیا شیر خودم رو دادم،دیگه ۹ ماهگیش دلم میخواست شیرخشک بهش بدم یا یه شیر کمکی،اخه از وقتی به غذا افتاد وزن نگرفت کلا
خلاصه این هیچ رقمه شیر خشک نگرفت،حتی غذا خوردنشم افتضاح بود
دیگه عید بود که ۱۰ ماهه شده بود یه شب اتفاقی خوندم به بچه حلیم بدی خوبه
دیگه تا دوماه غذای اصلیش حلیم بود و دوسش داشت و یکم وزن گرفت
خلاصه این روند وزن کم گرفتن یا اصلا نگرفتن ادامه داشت تا تیرماه که با شیر اینفترینی آشنا شدم،این معجزه بود ها.آنیا شروع کرد به بالا رفتن اشتهاش و وزن گرفتن
دیگه منم یه روز درمیون یا گاهی هرروز میدادم بهش ،اولش ۱۲ تا،بعدش تا ۱۰ روز هیچی پسدا نکردم، ولی بعد واسم از داروپخش پیدا شد و یهو ۴۸ تا اوردن
۲۴ رو عالی خورد،۱۷ تاش رو دوستان ازم گرفتن، اون ۱۳ تا اخرم خورد.تقریبا روزی یک بطری رو کامل میخورد و تا ۱۰ کیلو رسید
منتها مریض شد و یهو وزنی که گرفت ریخت
رسید وزنش به زیر ۹ کیلو
اشتهاشم خیلی کم شد کلا...بیماری که خوب شد،شیرای اینفترینی هم تمام شده بود
موندم چکار کنم برم باز بخرم یا کلا دیگه ندم که یه شیر ببلاک از قبل خریده بودم نخورده،براش درست کردم ۱۰۰ میل و با بازی و خنده خوردش و این شد که یه قوطی اش رو کامل خورد
طبق مشورت با پزشکش قرار شد بجای ببلاک بهش ریسورس جونیور بدم،شما بگو این لب بزنه حتی بهش😅😅 رفتم پدیاشور گرفتم😥بازم هیچی
منم در یه حرکت رفتم واسش نوتری درینک خریدم،با اینفترینی هردو تقریبا شبیه بهم هستن و برای یه شرکت
خداروشکر خیلی دوسش داشت
دیگه در انتها بگم وزنی که تا بالای ۱۰ کیلو رفته بود یهو با یه بیماری ریخت و الان ذره ذره داره بالا میره شکر خدا و البته توی اشتهاشم تاثیر داشته
امیدوارم بکارتون بیاد این تجربه
مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱۷ ماهگی
تا تونستم قران ختم کردم با هر تکونش سوره والعصر میخوندم
خوراکی سالم و طبیعی میخوردم سویق، به، سه شیره و...
سعی میکردم هرجایی هر غذایی نخورم
و تااخرش انقد خودمو جم و جور میگرفتم که کمتر کسی متوجه بارداریم میشد (نه که اذیت بشما)
چون خونده بودم که نگاه نامحرم به شکم زن حامله اثر وضعی روی جنین داره

تااینکه خیلی اتفاقی به یه بنده خدایی برخوردم که داستان زایمان دوستشو برام تعریف میکرد که تو خونه زیر دست یه قابله خونگی زایمان کرده اونم بعد یه سزارین!
شمارشو گرفتم و زنگ زدم یه خانم حدود ۴۵، ۵۰ ساله میخورد با یه صدای آروم جوابمو داد
سلام دخترم جانم بفرما دقیقا همینجوری
که من انگار یکی ارامش بهم تزریق کرده باشه شروع کردم سوالاتمو پرسیدم و ایشون خیلی خوب جوابمو دادن و چون باید میرفتن سر زایمان زود قطع کردم
قرار شد هفته ای یه بار باهاشون تماس بگیرم و وضعیتمو شرح بدم

از دوستان عزیز که حوصله میکنن میخونن ممنونم ببخشید خیلی با جزئیات گفتم طولانی شد😓

ادامه تاپیک بعد👈🏻
مامان ♥️mahour🧿 مامان ♥️mahour🧿 ۱ سالگی
تجربه از شیر زدن پسرم❤️🤤
که میخان بچتون از شیر بگیرین اگه دوست داشتن از تجربم استفاده کنن اگه هم نه که هیچی نیان بگین ایطور بچه اذیت میشه ...

روز شنبه عصر ساعت ۵ بردمش خونه داداشم با بچه ها بازی کرد دیگه منم کمک زن داداشم فرش شستم خواهرم هواسش به بچم یا بقیه بود بچه خیلی دورش بودن دیگه تا ساعت ۱۰ شب بهش شیر دادم باز بازی کرد نزاشتم بخواب تا خوب خسته بشه
ساعت ۱۲ شب خسته شد و دیگه شیر بهش دادم گرفت خوابید
مثل شب های قبل که ساعتش می دونستم کی بیدار میشه بیدار شد ساعت ۲ شب
و من از قبل عطاری بهم یه پودری داد به اسم صبر
زدم رو سینم فقط گذاشتم یکم بوش کنه دید بوش بده دیگه شیر نخورد درحد دو دیقه گریع کرد بعدش خوابید
باز ساعت
ساعت ۴ بیدار شد شیر خاست سرگرمش کردم
اهنگ گذاشتم واسش دیگه با آهنگ خوابید
ساعت ۷ صبح بیدار شد دیگه براش آب شربت لقمه نون پنیری براش گرفتم خورد سیر شد خوابید تا ساعت ۱۰ صبح
دیگه بعدش باز بیدار شد سرگرم شد با بچه داداشم اومد نگاه سینم کرد منم بهش گفتم اخ دیگه خودش هم فهمیدکه نباید بخوره هی می گفت اخ
ساعت ۲ظهر شد غذا دادمش خورد خوابید
ساعت ۴ بیدار شد دیگه خواهرم بردش بیرون سرگرم شد باز اومد تقویتش کردم بادام‌.. خورد دیگه یکم بازی کرد
دیگه ساعت ۹ شب یکم خوابید بیدار شد گذاشتم یکم دیگه خسته بشه و شام باز بهش دادم خورد دیگه ساعت ۱۱ نیم خوابید
مامان نلین مامان نلین ۱ سالگی
گله گرد من چشم تیله ایی من 😍
اینجا نلین پنج ماه و خورده ایی هستش نمیدونم مامانها شماها هم مثل من از دوران نوزادی بچه هاتون لذت نبردید؟ من فقط دوست داشتم زودتر بگذره... تنهایی، افسردگی که از توی دوران بارداری تا بعد از زایمان درگیرش بودم، دوری از خانواده، سختی‌ها که توی بارداری به تنهایی کشیدم و تا بعد از زایمان هم این سختی‌ها ادامه داشت و خونه ساختنمون که درگیر کارهای خونه بودیم کولیک شیرنخوردن نلین با سرنگ شیر دادن و ریفلاکس و ... همه ی اینها باعث شد من اصلا لذتی از مادری کردن نبرم....
مهمترینش فکر کنم با همه این چیزهای که نوشتم قوی نشون دادنم بود... کاش ما دهه شصتیها یاد گرفته بودیم قرار نیست همه ی کارها و مسئولیت‌ها رو خودمون به تنهایی انجام بدیم بلد بودیم از دیگران کمک بخایم من از نوجوونیم یاد گرفتم کارهای خودمو به تنهایی انجام بدم در واقع مزاحم کسی نشم استقلال و مسئولیت پذیری خیلی خوبه ولی هر چیزی اندازه اش درسته که اینو همیشه به خودم میگم از من که گذشت ولی تمام تلاشمو می کنم نلین مثل من نباشه....
مامان سهیل مامان سهیل ۲ سالگی
مامانای گل اومدم از تجربه ام درباره واکسن ۱۸ ماهگی بگم براتون
من ۱۷ اردیبهشت واکسن کوچولوم رو زدم
پیاده روی کرد از بهداشت تا خونه مسیرمون یکم طولانی بود ...
اومد خونه استا دادم بهش با پسر عموش و داداشش تا تونستن بازی کردن
یکم خوابید عصر باز بازی کرد شربت استا هم ۴ ساعتی بهش میدادم
از ساعت ۵.۶ عصر دردش شروع شد نق و نق و نق تا تبش هم اضاف شد شربت استا نمیخورد تب میکرد با شیاف کنترل کردم چون شربت تف میکرد بیرون تا صب گریه کرد و نق زد و تو بغل من تکون نمی‌خورد ناگفته نماند پاشویه هم کردم با گلاب هم تبش کنترل کردم باز جواب نداد با پیاز تا صب دیگه تبش اومد پایین کمپرس یخ یکم براش انجام دادم اما کمپرس گرم هر کاری کردم نزاشت درست انجام برا براش
در طول روز هم گرم بود تا شب هم بهش استا به زور دادم دیگه مشکلی نداشت
اما ...... تا یک هفته تمام اصلا لب به غذا نمیزد و شیر می‌خورد خداراشکر الا دیگه کم کم شروع کرده غذا میخوره اما اشتهاش اینجوری بخوام نیست هنوز
مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱۷ ماهگی
صبح ساعت۶ با درد خیلی خفیف بیدار شدم
خیلی دردش عجیب و جدید بود 😅
هم خوشحال بودم هم منتظر هم ترس داشتم!🥰
دیدم ماما هم باهام تماس گرفته و پیام داده.. سریع زنگ زدم گفتن به امیدخدا حرکت کن اینجا همه چی برات آمادست منتظرتم🥰❤
یه دوش گرفتم و با مامان و همسرم حرکت کردیم...
ساعتای ۱، ۲ ظهر بود که رسیدیم
بی صبرانه منتظر دیدن مامای مهربونم بودم
بغلم کردن دلداریم دادن ینی منو بگی انگار سااالهاست این خانومو میشناسم انقد به دلم نشست🥺🤍

مارو بردن یه خونه با تمام تجهیزات نماز خوندیم ایشونم وضو گرفتن و دائم ذکر میگفتن
صدای قلب بچه رو چک کردن و کمرمو ماساژ دادن برا تسکین درد...و معاینه کردن ولی اصلا درد نداشت برخلاف چیزایی ک شنیده بودم!! ایشون اصلا نگاه نمیکردن و خیلی کار بلد بودن (چیزی که ازش خجالت میکشیدم خداروشکر خیلی مراعات میکردن)
ازم پرسیدن مگه رابطه نداشتی؟؟ گفتم نه و خیلی ناراحت شدن گفتن این کارو سخت میکنه😔😔😔😔
خلاصه تا اذان مغرب دردای من خفیف بود نماز خوندیم
چندتا لقمه کباب خوردم، کاچی بهم دادن دیگه کم کم داشت دردام زیاد میشد

ادامه تایپیک بعد