با همسرم درمیون گذاشتم اولش مخالفت کرد بعد که خودش رفت از چندتا اساتید طب سنتی تحقیق کرد و پرسید متوجه شد یه چیز طبیعیه و توی خیلی از کشورای غربی هم زایمان هاشون تو خونه انجام میشه دیگه کم کم راضی شد

خب یه سری تدابیر بهم گفتن باید انجام بدم که یخورده برام سخت و حوصله سَر بَر بود ولی تا حدودی انجام دادم
گذشت و گذشت تا رسیدم به هفته های اخر ورزشا رو بهم گفتن و اینکه مهم تراز همش رابطه🔞
ولی من جز ورزشها نتونستم تدابیر دیگه رو انجام بدم تقریبا ماه اخر خونه مامانم بودم و همین مسئله مشکل ساز شد!!!

با ماما در ارتباط بودم شرح حالمو میگفتم و قرار شد زمانی که دردام شرو شد حرکت کنم! به کجا؟؟ به یه شهر دیگه با فاصله ۴ ساعت، بله من انقدر به انتخابم مطمئن بودم که قبول کردم برم یه شهر دیگه!!

خلاصه چهل هفتم تموم شد و هیچ دردی نداشتم
شبی که فرداش وارد ۴۱ هفته میشدم لک دیدم و تماس گرفتم تدابیر دادن انجام دادم
و
بالاخره روز موعود فرا رسید🥺😍

ادامه تایپیک بعد

۸ پاسخ

خوشم میاد آرامش خاصی داشتی و ایمان داشتی هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته. و همینم شد

قشنگ شدددد
آفرین ی ایمانت دختر

خیلی خیلی منتظرم ادامشو بگی😍😍

🌺🌺🌺

افرین بهت من خیلی استرس میگیرم نمیتونم خودم طبیعی بودم ولی بیمارستان

زود بذار کنجکاو شدم واقعا نترسی

بقیش رو بزار دیگه من پرم نمیتونمم درخواست بدم بهت حداقل شما بده گمت نکنم

توروخدا بقیش بگو

سوال های مرتبط

مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱ سالگی
تا تونستم قران ختم کردم با هر تکونش سوره والعصر میخوندم
خوراکی سالم و طبیعی میخوردم سویق، به، سه شیره و...
سعی میکردم هرجایی هر غذایی نخورم
و تااخرش انقد خودمو جم و جور میگرفتم که کمتر کسی متوجه بارداریم میشد (نه که اذیت بشما)
چون خونده بودم که نگاه نامحرم به شکم زن حامله اثر وضعی روی جنین داره

تااینکه خیلی اتفاقی به یه بنده خدایی برخوردم که داستان زایمان دوستشو برام تعریف میکرد که تو خونه زیر دست یه قابله خونگی زایمان کرده اونم بعد یه سزارین!
شمارشو گرفتم و زنگ زدم یه خانم حدود ۴۵، ۵۰ ساله میخورد با یه صدای آروم جوابمو داد
سلام دخترم جانم بفرما دقیقا همینجوری
که من انگار یکی ارامش بهم تزریق کرده باشه شروع کردم سوالاتمو پرسیدم و ایشون خیلی خوب جوابمو دادن و چون باید میرفتن سر زایمان زود قطع کردم
قرار شد هفته ای یه بار باهاشون تماس بگیرم و وضعیتمو شرح بدم

از دوستان عزیز که حوصله میکنن میخونن ممنونم ببخشید خیلی با جزئیات گفتم طولانی شد😓

ادامه تاپیک بعد👈🏻
مامان پناه💫 مامان پناه💫 ۱ سالگی
سلام صبح تون بخیر عزیزانم☀️
من تا سه بیدار بودم خسته و سر درد شدید اومد سراغم🥺
همسرم بیدارشد گف بخواب من هستم😍
تا ۵ صبح همسرم بیدار بود ☺️
میگفت نیم ساعت بعدی که تو خوابیدی تب پناه اومد پایین😍
ممنون بابت تاپیک قبلیاون و جویای حال پناه بودین و ممنون از دوستانی که راهنمایی کردن و بهم گفتن چیا انجام بدم💓
و عزیزانی که قراره واکسن۱۸ماهگی به بچه های گلشون بزنن😍
اصلااا و اصلاااا استرس نداشته باشین یعنی من اونقد به خودم استرس داده بودم و اروم نبودم به پناه هم منتقل کرده بودم🥺
حتما شیاف استا و دیکلوفناک، شربت بروفن، قطره استامیفن در دسترستون باشه ☺️
من با اینکه خونه مادرشوهرم بودم و مادرشوهرم کمک حالم بود ولی باز استرس داشتم☹️🥲
خلاصههه از تجربیات من اینکه تا وقتی که من بیدار بودم استرسمو منتقل کرده بودم به پناه، همسرم که بیدارشد اروممون کرد و من خوابیدم همسرم با کمال ارامش پناه رو خوابونده بود و تبشو اورده بود پایین☺️😍
عکس: مربوط به چندروز پیش📷
مامان مهرسام مامان مهرسام ۱ سالگی
واکسن ۱۸ ماهگی مهرسام
اول صبح زنگ زدم ببینم واکسن دارن یا نه و فقط دو شنبه و چهار شنبه ها میزن که من چهار شنبه رفتم ،به گفته یکی از مادرا نیم ساعت قبل استا دادم و یه قطره خوراکی بود و یکی از دست و یکی از پا زدن و بعد واکسن بردمش تو حیاط درمانگاه یکم راه رفت این عکسم از همونجا قدم زدنش هست،بعد که آمدیم خونه هم عالیه بود ولی کم کم درد پا شروع شد روز اول باید سرد بزاری و رمز دوم گرم،که مهرسام نمیزاشت بزارم میترسید،بعد یکم تب کرد استا دادم و غذا دادم و خوابوندمش و بعد ساعت ۴ اینا پاشو می‌کشید و واسه اولین بار بچم میگفت درد درد و پاشو می‌گرفت دیدم حالش بده گفتم برم خونه مامانم برادرزاده بیاد بازی کنن یادش بره ولی بیشتر شد و ساعت هشت و نیم بود فکر کنم دیدم چشماش داغه و شکمش هم گرمه و استا داده بودم تاثیر نداشت یه شیاف زدم که تا آمدیم خونه هم گریه میکرد و بعد یکم سرگرمی کردیم و بازی کردیم تا یادش رفت سریع خوابوندمش و هر ۴ ساعت هم بهش استا دادم و صبح هم همینجوری بود و دقیقا همون ساعت که واکسن زدم خوب شد و دیگه راحت بلند شد و درد از بین رفت خداروشکر. و یک شکر گزاریم کنم خدایا شکر به خاطر همه چیز
مامان نلین مامان نلین ۱ سالگی
گله گرد من چشم تیله ایی من 😍
اینجا نلین پنج ماه و خورده ایی هستش نمیدونم مامانها شماها هم مثل من از دوران نوزادی بچه هاتون لذت نبردید؟ من فقط دوست داشتم زودتر بگذره... تنهایی، افسردگی که از توی دوران بارداری تا بعد از زایمان درگیرش بودم، دوری از خانواده، سختی‌ها که توی بارداری به تنهایی کشیدم و تا بعد از زایمان هم این سختی‌ها ادامه داشت و خونه ساختنمون که درگیر کارهای خونه بودیم کولیک شیرنخوردن نلین با سرنگ شیر دادن و ریفلاکس و ... همه ی اینها باعث شد من اصلا لذتی از مادری کردن نبرم....
مهمترینش فکر کنم با همه این چیزهای که نوشتم قوی نشون دادنم بود... کاش ما دهه شصتیها یاد گرفته بودیم قرار نیست همه ی کارها و مسئولیت‌ها رو خودمون به تنهایی انجام بدیم بلد بودیم از دیگران کمک بخایم من از نوجوونیم یاد گرفتم کارهای خودمو به تنهایی انجام بدم در واقع مزاحم کسی نشم استقلال و مسئولیت پذیری خیلی خوبه ولی هر چیزی اندازه اش درسته که اینو همیشه به خودم میگم از من که گذشت ولی تمام تلاشمو می کنم نلین مثل من نباشه....
مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱ سالگی
صبح ساعت۶ با درد خیلی خفیف بیدار شدم
خیلی دردش عجیب و جدید بود 😅
هم خوشحال بودم هم منتظر هم ترس داشتم!🥰
دیدم ماما هم باهام تماس گرفته و پیام داده.. سریع زنگ زدم گفتن به امیدخدا حرکت کن اینجا همه چی برات آمادست منتظرتم🥰❤
یه دوش گرفتم و با مامان و همسرم حرکت کردیم...
ساعتای ۱، ۲ ظهر بود که رسیدیم
بی صبرانه منتظر دیدن مامای مهربونم بودم
بغلم کردن دلداریم دادن ینی منو بگی انگار سااالهاست این خانومو میشناسم انقد به دلم نشست🥺🤍

مارو بردن یه خونه با تمام تجهیزات نماز خوندیم ایشونم وضو گرفتن و دائم ذکر میگفتن
صدای قلب بچه رو چک کردن و کمرمو ماساژ دادن برا تسکین درد...و معاینه کردن ولی اصلا درد نداشت برخلاف چیزایی ک شنیده بودم!! ایشون اصلا نگاه نمیکردن و خیلی کار بلد بودن (چیزی که ازش خجالت میکشیدم خداروشکر خیلی مراعات میکردن)
ازم پرسیدن مگه رابطه نداشتی؟؟ گفتم نه و خیلی ناراحت شدن گفتن این کارو سخت میکنه😔😔😔😔
خلاصه تا اذان مغرب دردای من خفیف بود نماز خوندیم
چندتا لقمه کباب خوردم، کاچی بهم دادن دیگه کم کم داشت دردام زیاد میشد

ادامه تایپیک بعد
مامان یارا مامان یارا ۱ سالگی
مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱ سالگی
من کلا فوبیای بیمارستان و دکتر و این چیزا دارم اصن انقد بهم انرژی منفی میده که کلی استرس میگیرم و جدا از اون ترسه، وقتی مریض شم تا بتونم خودمو با داروهای گیاهی و طب سنتی معالجه میکنم و جواب گرفتم خداروشکر با همسرم هم تو این قضیه تفاهم داریم😐😁
از قبل بارداریم هم ترس زایمان داشتم به لطف خاطرات عجق وجق و وحششتناااااکی که از اینو اون میشنیدم از محیط سرد بیمارستان رفتار بد پرسنل و معاینه و ....ماجراهای خودشون.
من خیلی دوست داشتم زایمانم به روال "طبیعی" باشه
میگفتم میخوام ببینم دردی که ازش انقد بد میگن چجوریه😂
خلاصه تااینکه
توسط چندتا کانال با زایمان در منزل اشنا شدم
تجربه هاشونو میخوندم مطالب و نکاتی که میذاشتن و خیلی علاقمند شدم که منم تو خونه زایمان کنم اما خب میترسیدم و ریسکش بالا بود و مطمئن بودم که شاید با مخالفت بقیه روبرو بشم.

من تا ۲۴ هفته فقط یه سونوی جنسیت رفتم😎 اونم بخاطر سیسمونی! و بعدش یه دکتر زنان که انقد بد باهام برخورد کرد که چرا آزمایشات و سونوها رو انجام ندادم چرا دیر اومدم چرا انقد بی تفاوت و مادر بی قیدی هستم😔 که چشام پر اشک از مطبش اومدم بیرون، حالا جالب اینکه سونو و وضعیت جنین و خودم از نظرش خوب و نرمال بود!
چون اعتقاد داشتم که خلقت خدا بی عیب و نقصه و اونی که بهم بچه داده خودش پشت و پناه فرزندم هست و دوست نداشتم جنین کوچولومو با اشعه های دستگاه ها و سونو و غربالگری هاشون دستکاری کنن و بعضا منو با خطای پزشکی خودشون بترسونن
خلاصه بدون هیچ شکی رفتم جلو
دامه تایپیک بعد👈