۵ پاسخ

ای وای گلم این چه اخلاقیه معذرت میخوام مردا مثل خمیر مجسمه میمونن قشنگ نرم تو دستت میتونی بگیریشون و هرجوری دوس داری بسازیشون گلم لج نزار باهاش با خوبی رفتار کن باهاش ببین هم رفتارش باتو خوب میشه هم خودت بیشتر جذبش میشی زندگی همینه خاهرم شوهر منم همینجوره زبون دراز ولی هرچی میگه میگم اره حرف تو درسته ولی همون کاری خودم دوس دارم انجام میدم ببین بگیرش تو دستت خیلی راحته اینجوری باشه هیچکس از شوهرش راضی نیست

سر به سرش نزار زندگیت هر روز سردتر از قبل میشه حسودیت بزار کنار یعنی چی حرفت رو نمیگنجه مغزم بابا بچشه بایدم شکلش مثه باباش باشه و باید بره سمتش من وقتی دخترم رو بغل آقلم میبینم یا میره سمتش مبیمیرم براشون از ذوق😍😍😍😍 همیشه هم حامله بودم میگفتم خداکنه دخترم شبیه آقام بشه و خداروشکر هم شد

وای دقیقا عین شوهر من یه زبون نفهم به تمام معنا هیچی سرش نمیره حتی اگه خیرشو بخوام 😑

منم خیلی از شوهرم ناراضیم دیگ داشتم دق مبکردم از دستش هرچی هم میگفتم با زبونش نمیتونستم را بیام صب رفتم خونه بابام اومدن دنبالم بزور اوردنم اصلا نمیخواستم بیام

من از دیشب حالم بد شده تب‌و لرز بدن درد سردرد حالت تهوع معذرت میخوام اسهال و معده درد....ب‌شوهرم گفتم ی‌حالی از من ک نپرسید هیچی میگه تو دروغ‌میگی هیچیت نیس😭

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۶ ماهگی
خانما یه سوال
شماها هیچکدومتون مثل حال روحی منو دارین!!!.
الان نزدیک یکساله از موقع زایمانم تا الان حساس تر و از لحاظ روحی خیلی اذیتم....هیج جا ارامش ندارم حتی خونه مادرو پدرم...همش حس میکنم مادر بدی ام یا خوب از بچم نگهداری نمیکنم و ی اتفاق کوچیک براش میوفته همش خودمو سرزنش میکنم و وسواس روانی گرفتم
یطرفم از اول بخاطر هشدارهای بقیه و اطرافیان و خانواده ها ، مثلا همش مثل پتک تو سرت میزنن مراقب بچه باش، یهو نیوفته، یهو فلان نباشه، همش دخالت و تذکر..جوری ک ادم حس نامادری بودن بهش دست میده..جوری ک حس میکنم منو دست کم گرفتن یا بعنوان مادر فکرمیکنن خیلی خام و بچم و بلد نیستم از بچم چجوری مراقبت کنم....هیچکی نمیگه تو چقدر خوبی یا مادر خوبی هستی....همش همجا هی بهم تذکر هی بهم هشدار...همش فلان کارو بکن و نکن یا چرا فلان کردی‌‌....دیگه خیلی خستم..یکسال بچمو ب اینجا رسوندم دست تنها...حتی همون ادما حتی مادر خودم یبار تو واکسن زدن بچم یا مریضیش یا هیچیش نبوده کنارم....غم و درد و بیماری بچم و همچیشو خودم دست تنها دیدم و کشیدم حتی شوهرمم اونقدرا نبود کنارم
الان تا ی کوچولو اتفاقی برای بچم میوفته همه اذیتم میکنن با حرفاشون...حس های قشنگ مادر بودنمو بااین چیزای بیهوده گرفتن....حالم خیلی بده از درون داغونم
فقط دلخوشی زندگیم و امید ادامه زندگیم شده دخترم
حتی شوهرمو بزور تحمل میکنم

همه منو رنجوندن ولی نگفتن این ادمی ک رنجوندین و اینقدر سنگ بچشو ب سینه میزنین ، همین ادم باید شیر این طفل رو بده با تن رنجور و گریون