۱۲ پاسخ

تووی این مرحله از زندگیم به این نتیجه رسیدم یا باید ادم بی تفاوتی باشی یا باید با هرکسی عین خودش رفتار کنی
قبلا همیشه توو خودم میریختم،غصه میخوردم،گذشت میکردم تا در نظر دیگران ادم خوبی دیده بشم
ولی الان فهمیدم اول خودم مهمم
سکوت خوبه ولی وقتی زیادی سکوت میکنی به خودشون اجازه میدن هر غلطی بکنن
یبار خونسرد و رک بدونه بی احترامی جواب بده بعدش ببین چقدر حس خوبی داری

اگه واقعا اینجورین توقع بیجادارن و خیلی خررررن😏

شعور خریدنی نیست متاسفانه 😒

همیشه توقع اشون از ماست ولی به خودشون که میرسه هیچ توقعی نباید داشته باشیم از کارا و رفتار و فرق گذاشتنشون

اصلا برات مهم نباشه بی خیال اصل کاری شوهرتو بچه هاتن 😘😘🥰🥰👌👌👌👌

مادرشوهرا همیشه همین جوری همش به فکر دختراشون هستن تازه طابکارن میشن چرا به دخترم بی محلی کردی

به درک😃همچین ادمی رو ببخشیدا ولی به تخم ات بگیر وقتی درک شو نداره کسی که تازه زایمان میکنه رو نیرن کمکش نه اینکه توقع داشته باشن

منم ۴ سال اول ازدواج هربار میرفتم خانه مادرشوهرم جاریم با هیچ کسی حرف نمیزد حتی من سلامم میکردم جوابمو نمی‌داد با کل جوان فامیل رفت آمد میکرد و پشت سرمن حرف می‌زد.
به دلیل اینکه مهریه من و ایشون خیلی باهم فرق داشت .
که بعد ده سال حالا فهمیدم تقصیر کار خانواده خودش بودند
و من بخاطر این خانم همش با شوهرم دعوا میکردم و واقعا میگم رومون تو روی هم باز شد .
من واقعا نمیبخشمش و به شوهرم گفتم دختر داره و زمین گرد.
هرکسی هرکاری میکنه برمیگرده به فرهنگ خودش مطمئن باش خواهر شوهرت بهش گفته اینکار بکنه.توهم برای عروسی دخترش جبران کن .

همینطوری جوابشو میدادی میگفتی موقعیت نداشتم .ادم یه بار مهمونی میده دیگه بیکارنیستیم که

رفتید خانه بازی؟؟🥰

توجه نکن. روان خودت مهم تره.. بزار بره تو اتاقش. اونی که اذیت میشه و خسته میشه اونه نه تو.

چرا بیمارستان بود پسرت؟۰

سوال های مرتبط

مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۱۵ ماهگی
الان یاد پارسال افتادم
تو بیمارستان بعد زایمان نخوابیدم اون شب
فرداش هم که رفتیم خونه تو برگه های بیمارستان دیدم دکتر سونو نوشته برای کلیه دخترم تا صبحش از استرس پلک رو هم نذاشتم فقط بلند بلند گریه میکردم که چرا بچم دو روزه جیش نکرده 😓نگو بنده خدا بخاطر مسکن هایی که به من تزریق میشد فقط میخوابیده و چهار پنج ساعت یبار شیر میخورد و وقتی هر دوساعت به زور بیدار کردم شیر دادم و سونو رفت فهمیدیم از کم ابی جیش نمیکرده
خلاصه شب سوم بعد زایمان هم رسید و من هنوز نخوابیده بودم و از شدت فشار بی خوابی احساس ضعف داشتم و نمیتونستم سرمو نگه دارم میفتاد
زنگ زدن اورژانس اومد و خلاصه همه چیو چک کرد گفت هیچیش نیس هر کاری کردیم یه ارامبخش نزد من بخوابم 😢شلید باورتون نشه چهار صبحش از شدت خستگی قش کردم و یه نیم ساعت بعد دوباره پا شدم نمیتونستم بخوابم😓و نمیتونستمم بیدار بمونم آخرش شوهرم منو بغل کرد تا تونستم بخوابم یکم🥱
چقدر روزهای اول استرس های بیخودی داشتم چقدر گریه و بیخوابی و بیحالی کشیدم
چقدر مادر شدن با سختی همراهه
ولی خداروشکر که گذشت
مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۱۵ ماهگی
پارت سیزدهم
دیگه ما که جنسیت رو فهمیدیم مامانم یا از تهران خرید میکرد عکس میفرستاد یا میومد اینجا با من میرفت خرید سیسمونی
گذشت و اینا از شهرستان برگشتن و ما کلا خودمون یه دست بلور شلوار خریدیم که تا اونو نشون دادم گفتم اینم خودمون خریدیم سریع گفت ولش کن زیاد لباس نخرید براش و من واقعا ناراحت شدم گفتم ما کلا یدست لباس خریدیم و بعد به شوهرم گلایه کردم که چرا فک میکنه چون دختره نباید خرید کنیم براش من واسه بچم بهترینارو میخرم و ....و مجدد چند روز بعد دوباره تکرار کرد حرفشو و پدرشوهرمم گفت اره لباس نخرید میخواد چیکار شوهرمم گفت من واسه دخترم همه چی میخرم خدا ارزومو براورده کرده داره بهم دختر میده منم کم نمیزارم براش
خلاصه گذشت و سر بیمارستان رفتن هم داستان داشتم هی میگفت باید بری دولتی طبیعی بیاری منم هیچی نمیگفتم درحالی که قبلش با دکترم هاهنگ کرد که خصوصی سزارین باشم و بعد که فهمید گفتم دکترم خودش تشخیص داده و حالا گیر داده بود شب من باید بمونم پیشت تو بیمارستان نه مامانت که منم گفتم نه مامانم نه تو من میگم خواهرم بیاد بمونه
مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۱۵ ماهگی
پارت پانزدهم
بعد از اینکه جنسیت بچه ام معلوم شد مدام برادر شوهرام تیکه مینداختن که پسر خوبه و پسر شیرین و از این حرفها
و تمام طول بارداریم مادرشوهرم میگفت فلانی گفته تو که نوه ات هم بدنیا بیاد عروست نمیزاره ببینیش خدا میدونه درمورد من چی گفته که اونم اینجوری گفته منم گفتم والا الان که باردارم هرروز اینجایی اخه این چه حرفیه
بعد که دخترم بدنیا اومد شروع کرد که اره یکم بزرگ شه بده به من خودت یکی دیگه بیار و گفت خواهرم رفته پیش دکتر بچه دومش پسر شده توام برو 😒من واقعا موندم همینجوری هیچی به ذهنم نرسید
حتی قبل از عروسی هم میگفت خدا کنه علی بچه هاش مث بچه های من پسر بشن از کجا بیاره پول جهیزیه بده (این برای اون زمانی بود که فکر میکرد من جهاز نمیارم ولی کاملا ضایع شد)
خلاصه که الان بچمو دوس دارن ولی من یادم نمیره حرفاشونو که چقدر هی تو بارداری میگفتن خداکنه پسر باشه و فلانی میگه پسره و علائمت همه مث پسره و .....
ما خودمون داداش نداریم ولی بابام وقتی فهمیدی دختره گفت خداروشکر خدا یه دختر دیگه هم بهم داد
ولی مادرشوهرم سه تا پسر داره همه میگفتن تو دختر نداری باید خوشحال باشی که نوه ات دختره و به من میگفتن خیلی عزیز میشه براشون چون دختر ندارن ولی هیشکی نمیدونست که اینا چقدر خداخدا کردن پسر شه که حتی من یه جایی تو بارداریم به شوهرم گفتم خدا کنه دختر شه اینا دیگه یدفعه خودشونو جمع کنن و دخمل هم شد الهی دورش بگردم من
خلاصه که انقدر بارداری بهم فشار روحی وارد کردن و استرس دادن که من اواخر بارداری دچار پنیک شدم 😔
مامان شکوفه انار مامان شکوفه انار ۱۶ ماهگی
دیشب فهمیدم ک من خیلی بچه داری رو سخت گرفتم🤣
رفته بودیم عروسی یک خانومی از دوستان همسرم، دخترش رو که یک ماه از دختر من بزرگ تره آورده بود..
فقط یک شیشه شیر نصفه که شیرش رو خونه درست کرده بود همراهش بود..
نه شیر خشک بود و نه فلاسک آب نه تنقلات برای سرگرمی بچه نه شام (حالا این خیلی مهم نیس چون بالای یکساله)و نه حتی لباس اضافی برای بچه که اگر لباسش کثیف شد عوض کنه..
فقط پوشک همراهش بود
و تمام مدت خودش داشت وسط میرقصید و بچه رو یا دختر بزرگش میگرفت یا دی جی یا فیلمبردار..دی جی که رسما دیوونه شد چون هی میرفت جای میزش🤣😁
حتی رفت برای بچه هاش از روی میز عروس داماد پاپ کورن برداشت(برای یلدا چیده بودن)
آخر شب هم وقتی شام خوردیم گفت خب بقیه ی دوغ رو میریزم توی شیشه اش که توی ماشین بخوره و بخوابه..

قیافه من فقط : 😨🤔🥴

خلاصه که من تا خونه ی مامانمم میرم حتما غذا و تنقلات و لباس و شیرخشک و فلاسک و اسباب بازی همراهمه
یا من حساس و دیوونه ام یا ایول به بقیه که راحت بزرگ‌میکنن🥴🤣