۸ پاسخ

اسمش
ی شد پسر گلت

وای اخیش
خیلی نگرانت بودم خداروشکر که اومد پیشت تنها نیستی
ایشالله استانه هردتون سبک باشه قلبم
خییییلی خوشحال شدم واست به خدا انگار خودم زایمان کردم😂❤️

خداروشکر عزیزم کاش روز اخر انقد فشارنمیاوردی
دم مادرشوهرت گرم واقعا قدرشو بدون
پسرت چن کیلو بود اسمش چی گذاستی

خداروشکر بسلامتی عزیزم مبارک باشه😘😘🥰🥰

عزیزم زاگرس زایمان کردی؟ راضی بودی؟

الحمدالله تنها نبودی عزیزدلم

وایی عزیزم خداروشکر واسه منم دعا کن ب سلامتی بچمو بیارم خونه

منو یکبارم ماساژ ندادن

سوال های مرتبط

مامان آیه مامان آیه ۱ ماهگی
پارت سه

اینجا دیگ ذردام شدنش زیاد شده بود ولی باز غیر قابل تحمل نبود..
راستی من بدشذت احساس مدفوع داشتم..هم خونه مدفوع کردم هم توی بیمارستان تا موقع زایمان چند بار رفتم مدفوع کردم..اینا میگفتن نه فک میکنی کدداری اون بچه س داره فشار میاره میگفتم بابا بخدا من دارم چرا باور نمی‌کنید 😂
خلاصه من موندم و شوهرم کلی کمرم رو ماساژ داد میخواست حذف بزنه شوخی کنه حواسمو پرت کنه ک دعواش میکردم میگفتم فقط سکوت کن 😂یه روغن دادن بهش ک باهاش ماساژم بده شاید دو ساعت من روی توپ و اون پشت من داشت ماساژم میداد مابین دردا هم کامل استراحت داشتی حکمت خدارو شکر..تپش استراحت میکردی من کدداشت خوابم می‌گرفت..
ساعت دیگ یازده شد و من دردام شدید تر بدحدی ک ماما رو صدا میکردم و میگفتم فقط بذمن اپیدورال بزنید اونام میگفتن دکتر باید بیاد اجازه بده میگفتم دکترم کو میکف همینجا تو اتاق عمله
یعنی تا سر زایمان من..ن مامای همراهم اومد ن دکترم ن حتی مامای همونجا..این فقط میومد سر میزد میرف من بهش میگفتم معاینه م کن ببینم چند سانت شدم حداقل میگف ن بزار دکترت بیاد..
ادامه پارت بعد
مامان دیاکو❤️ مامان دیاکو❤️ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت۷
کم‌کم حس کردم داره اثر سری ازبدنم میره و من دل دردم شروع شد پرستارا رو صداکردم و گفتم کمکم کنید اومدن توی سرم چند تا امپول مسکن ریختن بعدم تا یه روز بعد هی بهم امپول فشارمیزدن تا تنظیم بشه
دکترم گفته بود باید تادوازده ساعت چیزی نخورم و من تا ساعت دو ظهر چیزی نخوردم بعدش کم کم خرما و نسکافه و اینا
خلاصه من تا بیست و چهارساعت به خودم جرات ندادم از تخت بیام پایین تااینکه اومدن سوند و دراوردن ولی باز من نمیرفتم دستشویی تااینکه پرستاره اومد گف اگه نری دستشویی مجبوریم دباره بهت سوند وصل کنیم منم تااینو شنیدم سریع رفتم دستشویی فرنگی و واقعا اذیت که نشدم هیچ خیلیم بهتر شدم😅
دیگه شیاف میزاشتم و کم کم راه میرفتم دکترمم اومد و مرخصم کرد هزینه بیمارستانم بیست تومن شد ولی واقعا ارزش داشت چون بدن خودمو میشناسم من طبیعی نمیتونستم امیدوارم همه‌ باردارا به سلامتی زایمان کنن و بچشونو صحیح و سالم بغل بگیرن❤️دامن همه ی اقدامی ها هم سبز
مامان حنان مامان حنان ۱ ماهگی
قسمت دوم زایمان طبیعی شکم دوم

اما بازم اصلا تاثیر نداشت بدتر حالت تهوع داد بهم فقط
با بوی اون مشکل داشتم من
خلاصه دردهام دیگه به اوووجش رسیده بود
هرررچی گفتم بیارین بی حسی بزنین من بی حسی میخام اصلااا قبول نکردن هی پیچوندن گفتن رفته اتاق عمل میاد میاد !! گفتم ینی بیمارستان ب این بزرگی یه نفر برا بی حسی داره فقط🤦🏻‍♀️اخر زنه اومد گفت تو فاز فعال زایمانی دلمون نمیاد بزنیم بهت !!
خلاصه ماما همراه اومد ،با زور خودم گلاب به روتون رفتم دستشویی اجازه نمیدادن برم میگفتن میری دستشویی میزایی یهو😐
هرچی میگفتم بابا شماره یکه مگه قبول میکردن اخر با زور خودم رفتم،میگفت میخای سوند وصل کنم گفتم من ازترس سوند نرفتم سزارین بذارم سوند وصل کنی اخه!!
خلاصه رفتم دستشویی بعدش ماما اومد رو کمرمو دوش اب گرم گرفت یه حرکتم گفت بزن که یادم نمیاد کلا شاید دو ۳ تا زدم اونم ،
کمر درد خیلییییی شدید داشتم اصلا نتونستم اسکات بزنم
کلا از سینه به پایینم انگار لَس شده بود
افتضااااح همه جام درد میکرد من دیسک کمرم دارم
بدتر چندین برابر شده بود کمر دردم،
ساعت ۸ صبح ۴ سانت بودم و دردهام به شدددددت زیاد بود
اما یهو سریع فول شدم نیم ساعت نکشید گفت زور بده
مرحله زور زدن واقعااا سخت بود برام هم کمرم درد میکرد نمیتونستم پامو تکون جمع کنم
مامان سید ماهان💙 مامان سید ماهان💙 ۲ ماهگی
#تجربه_زایمان_من
دیگه داشت ۴۱ هفته ام میشد درد نمیومد سراغم
دوبار ان اس تی دادم خداروشکر همه چی اوکی بود
آخرین ان اس تی معاینه ام کردن گفتن یک سانتی برو خونه فردا بیا اون روز اومدم خونه کلی ورزش کردم روز بعدش بستری شدم ۲۷ آذر ساعت ۳ بعد از ظهر دیگه رفتم اونجا بازم همون یک سانت بودم واسم سوند رحمی گزاشتن تا کمک کنه ب سوند ام یه سرم وصل کردن برای نرم شدن در کنارش دوبار شیاف گل مغربی گزاشتن بعد ۶ ساعت سوند رو دفع کردم بازم درد نداشتم یه سرمم ب دستم زدن داخل سرم امپول فشار بود فکنم دیگه دکترا خندشون گرفته بود درد نیومده بود سراغم میگفتن دوس داری بیا بریم سزارین😂 من میگفتم نه میخام طبیعی بیارم
خلاصه ساعت ۱۰ شب اومدن کیسه ابمو پاره کردن دیگه کم کم درد اومد سراغم تا ۴ سانت شدم گفتن پاشو ورزش کن من انقد خسته بودم کل تایم ورزش هی چرت میزدم😅 چشامو بسته بودم رو توپ قر میدادم البته دیگه دردم داشتم برای کمتر شدن دردام اکسیژن بهم وصل کردن حالا این وسط هی دستشوییم می‌گرفت 😂🤦🏻‍♀
خلاصه ساعت ۴ صبح رفتم رو تخت ورزش تموم کردم دردام شدید شد و ساعت ۵ صبح بالخره این انتظار سخت ب پایان رسید و پسرمو گزاشتن تو بغلم واقعا اون لحظه رو با دنیا عوض نمیکنم خیلی شیرین بود🥹
مامان معجزه خدا🩷 مامان معجزه خدا🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین ۱
خب چهارشنبه ساعت ۷ رفتم بیمارستان مدارکمو چک کردن برام نوار قلب بچه رو گرفتن سرم زدن ولی از ترسم نداشتم سوند وصل کنن چون دکترم عمل داشت اتاق عملم شلوغ بود دوازده ظهر تازه منو بردن اتاق عمل من دیگ یازده نیم اجازه دادم سوند وصل کنن پرستارش خیلی مهربون بود واصلا سوند درد نداشت انقد میترسوندن منو بعضیا بعد با گریه از ترس رفتم اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد امپول زد به نخاع بی حس شدم شاید باورتون نشه اونم درد نداشت خداروشکر بعد بی حس شدم کارشونو شروع کردن یکم حالت تهوع گرفتم سریع پرستار برام امپول زد بعد ساعت دوازده نیم دخترم به دنیا اومد بعد خودمو دخترم بردن ریکاوری من همین جوری میلرزیدم پرستارا هی میومدن سرم امپول میزدن ساعت سه نیم رفتم بخش تا ساعت های شش درد نداشتم چون هنوز بی حس بودم ساعت ۸ گفتن میتونی مایعات بخوری ساعت ۹ اومدن گفتن باید بلند شی با بدبختی درد بلند شدم چند قدم راه رفتم گفتن بسه به نظرم سزارین سخت ترین مرحله اش همینه بعدشم دردهام شروع شد پمپ درد نداشتم ولی هی پرستارا میمودن شیاف امپول میزدن برام تا فردا صبح که هی بهم شربت میدادن شکمم کار کنه خداروشکر کار کرد ساعت ۱۲ مرخص شدم اومدم خونه حالا داستان اینجا شروع میشه بعد چند روز شکمم قرمز میشه تا نافم دیگه رفتم دکتر گفتن این داروها امپول هارو استفاده کن اگه خوب نشی باید بستری شی چقدر گریه کردم توسل کردم خداروشکر بعد چند روز قرمزی شکمم رفت با قرص دارو امپول پماد تک خونه خوب شدم حالا فردا میخوام برم بخیه هامو بکشم
مامان 😘آراز مامان 😘آراز روزهای ابتدایی تولد
نزدیکای ۶/۳۰ بود رسیدیم بیمارستان
کلی برف و بارون اومده بود از شبش خیلی هوا سرد شده بود منم ک استرس خالی بودم بیشتر میلرزیدم
ساعتای ۷ و ربع بود که صدامون زدن بریم بخش زنان مدارکمون رو تحویل بدیم
رفتیم اونجا ولی انقد شلوغ بود که تا ۸ فقط معطل شدیم تا مدارکمو ازم بگیرن و لباس پوشیدم
ساعتای ۹ اومدم نوار قلب بچه رو گرفتن و برامون شانت زدن که اینا تا ساعتای ۹/۳۰ باز طول کشید
به بقیه خانومای اونجا سوند میزدن اما من سوند نزدم گفتم با دکترم هماهنگ کردم واسم اتاق عمل قراره سوند بزنه

بعد از ۹/۳۰ دیگه هیچ کاری نداشتم بجز انتظار و انتظار
حالا مگه نوبتم می‌شد
دیگه همه رو کم کم راهی کردن فقط دو سه نفری مونده بودیم
یکم حالت ضعف و تشنگی داشتم
تحمل کردم بالاخره ساعت ۱۱و نیم سوار ویلچرمون کردن و بردن طرف اتاق عمل

اونجا باز به جز من یکی جلو تر تو نوبت انتظار نشسته بود اون خانوم رو ساعت ۱۱و۴۵ بردن و من تنها اونجا موندم
همش تو اون مدت دعا میکردم قرآن میخوندم و ناخودآگاه اشکم در میومد
بالاخره یکی از کادر اتاق عمل ساعت ۱۲/۲۰ بود اومد دنبالم گفت بریم اتاق عمل
دنبالش راه افتادم رسیدیم به یه اتاق خیلی دلباز یه تخت وسط بود و چند تا چراغ بالای سرش
راسش فک نمیکردم اونجا اتاق عمله 🤷🏻‍♀️😂فک کردم فقط سوند میزنن یا کار دیگه ای میکنن اونجا رفتم رو تخت خوابیدم اومدن فشارمو گرفتن ‌بهشون یاد آوری کردم ک سوند ندارم برام بزنن

یکم طول کشید تا دکتر و بقیه بیان حدود ساعتای ۱۲/۴۰ بود دکتر اومد فوری برام بی حسی زدن