خدا به همه ی مامانا قوت بده،قطعا مادری کردن سخترین کار دنیاست😔دیشب اصلا نخوابیدم،ساعت ۵صبح خوابم برد وساعت ۸بیدار شدم رفتم سرکار،به شدت سرم شلوغ بود و حتی نتونستم نهار بخورم،بلاخره ساعت ۶عصر کارم تموم شد و اومدم خونه،دلم واسه پسرم پررررر میزد،راه برام اینقدر طولانی بود که چندبار داشت خوابم میبرد از خستگی،براش کلی جایزه خریدم،زنگ که زدم اونم مثل یه گنجشک کوچولو بال بال میزد واسم،تارسیدم بالا پرید تو بغلم و انگار خدا یه آرامبخش قوی بهم داد🥲هرچی بوسش میکردم و بوش میکردم انگار سیر نمیشدم🥹اونم همین حس رو داشت،مثل لحظه ی به دنیا اومدنش تشنه بودم واسه بغل کردنش😭نمیدونم این روزا واسمون خاطره ی خوبی به جا میزاره یا یه دنیا حسرت و افسوس.....
توان اینکه رو پاهام وایسم نداشتم،چشام باز نمیشد اما یه پسر صبور و مهربون کل روز منتظرم بود و حقش نبود کم بزارم،تا رفتم کنارش دیدم رو تخت رفته و دراز کشیده مامان بیا با هم استراحت کنیم و من اونجا تو اون لحظه مردم😭مگه میشه با این سن منواینقد بفهمه🥹مثل همیشه باباش به دادم رسید و بردم آب بازی و من نفهمیدم کی خوابم برد.....
خیلیا رو میبینم ناشکری میکنن از خونه دار بودن و اینکه همه ی وقتشون با بچه پرشده،قطعا حق دارن و کارشون خیلی سخته اما خیلی نعمت بزرگیه قدرشو بدونید شما معنی زندگی رو یه جور دیگه میفهمید💙

تصویر
۱۹ پاسخ

ماشاالله کپلی خان 🥺😍منم خیلی از خانه دار بودن گله دارم دلم کار میخاد اما الان این تاپیک شما دیدم تصمیم گرفتم فعلا از چیزی گله نکنم و لذت ببرم از خونه موندن کنار پسرم

خدا نگهدارش باشه

ماشاللع هزار ماشالله

عزیزم اشتهای پسرتون خیلی زیاده؟

عزیزم خدا حفظش کنه. منم شاغلم و آخر اردیبهشت مرخصیم تموم میشه باز باید برگردم سرکارر. اگه ناراحت نمیشید یه چیزی رو خواهرانه بگم بهتون . عکس نی نی رو من جای شما باشم زیاد تو این فضا نمیزارم بخصوص اینکه هزار ماشالا تپلی و نازم هست. بازم عذرمیخوام بابت این توی این مساله شخصی نظر دادم

خداحفظش کنه عزیزم.درکت میکنم.پسرمنم جدیدامیخام برم سرکاردستمومیگیره میگه بشین بازی کنیم.باحال خیلی بدمیرم سرکار.وقتی هم میام بادیدنش خستگی ازتنم میره.ازبغلم بیرون نمیاد😔همیشه عذاب وجدان دارم که مادرکافی براش نیستم

از طرف من یه گازش بگیر

دلم میخواد بخورمش🧿🧿🧿🧿

آخی عزیزم انشاالله خدا حفظش کنه براتون .
من همیشه گله دارم چرا نمیتونم برم سر کار چون ما یه شهر دیگه ایم خانواده هامونم یه شهر دیگه چون کسی نیست بچمو نگه داره الان که پیام شما رو خوندم اصلا یه حالی شدم خودمو یه لحظه جا شما تصور کردم خیلی سخته بچه رو چند ساعتی نمیتونی در طول روز ببینی .

😘😘😘

ای جانم خداحافظش کنه...عزیزم پسرت هنوز شیر خشک میخوره؟

وااای خدای من چه پسر جذااب و مهربونی
واقعا دوست داشتنی و دلنشینه
خدا حفظش کنه براتون❤

ای جانم به چنین پسری، قطعا اونم به شما افتخار میکنه

عزیییزمممم ی خدا قوت ویژه بهت،خدا توان بیشتر بهت بده
شما که شاغل هستی هم قطعا زندگی برات یک معنای دیگه داره که ما خونه دارا با عادت و ریتم کند زندگیمون در به در دنبالشیم...پس قدر همین لحظه هایی که داری رو بدون🌹

بچتون رو پیش کی میزارید میرید سرکار؟

آخی عزیزم از چهرش مهربونی می‌باره❤️😘

عزیزدلم 😍

شما کارتون چیه؟

ماشاالله پسرته؟ همین یه دونه رو داری خدابرات حفظش کنه.

سوال های مرتبط

مامان Ryan مامان Ryan ۲ سالگی
صبح زیباتون بخیر مامان خوشگلا🫂🩷🩵

امیدوارم که حال همگی خوب باشه و روز خوبی رو پیش رو داشته باشید☺️

دیروز با تمام خستگی وقتی در خونه رو باز کردم رایان پرید بغلم و ادای نی نی کوچولوها رو درمی آورد🥲چند روز میشه تا از بیمارستان برمیگردم این کار رو انجام میده .
میدونه هر روز صبح میرم بیمارستان کنار سه قلوها هستم
چندین بار اومده از نزدیک دیدتشون،لمسشون کرده اما کم کم داره رفتارش تغییر میکنه
دیروز بردمش پارک سه ساعت با هم وقت گذروندیم وقتی برگشتیم تا صبح ازم جدا نمی‌شد حتی من زودتر رفتم خوابیدم به بهانه های مختلف میومد رو تخت کنارم تا اینکه صبح دیدم تو بغلم خوابیده 🥹

به شدت حساس شده با وجودی که باباش خیلی این روزا واسش وقت میذاره،خودمم خونه که هستم کنارشم ،مامانمم همینطور

مهدکودک هم به سختی میره به تازگی

تجربه ای دارید گل مامانا از اومدن فرزند دوم و رفتار با فرزند اول

به هر روشی که دکتر رایان هم گفته بود پیش رفتم اما حساسیتش زیاد شده
اگر بیدار باشه و ببینه من دارم از خونه میرم بیرون از گریه غش میکنه در صورتی که اینجور نبود🥲🙇🏻‍♀️

عکس هم از دیروز میگفت مامای کیک تولدت🥲😍🩵
خودش با ماسه درست کرد بعد اسمارتیزهاش رو چید روی ماسه ها🥹😍
مامان دلوین مامان دلوین ۲ سالگی
سلام شب بخیر مامانهای مهربون خدا قوت🌹
امروز دلوین جان برای اولین بار تولد دعوت شد یک تجربه ی جدید برای خودش بود و یک چالش وتجربه برای من😮‍💨دلوین جان مدتی برای بازی به یک خانه ی بازی میبرم چون ما غریب هستیم وکسی رو تو این شهر نداریم هم از محیط خونه خارج میشه هم با آدمهای جدید معاشرت می‌کنه و خودم هم گاهی یک وقتی برای خودم دارم خلاصه امروز تولد پسر مجموعه بود و دلوین جان هم از چندروز پیش دعوت شده بود منم براش به زبون خودش چطوری که متوجه بشه گفته بودم تولد چجوریه نباید چه کارهایی بکنه یا نکنه کادو هم براش تهیه کردم (سعی کردم قیمت کادو مناسب باشه)عصر رفتیم تولد همه چیز خوب پیش رفت خیلی هم خوش گذشت تا یک دفعه یک نفراون وسط تصمیم گرفت کادوهارو باز کنه (چرا واقعا جایی که چندتا بچه ۲تا۳ونیم سال هستن باید کادو باز بشه) همه ی کادوها باز شد و دلوین هم دست میزد و خیلی بی‌تفاوت بود تا یک دفعه یک کادو باز شد یک دایناسور سبز بود بعد اون وسط مادر بچه آیی که کادو رو آورده بود نمی‌دونم از کجاش یکی مثل اون درآورد و گفت این حباب ساز و اینجور کار می‌کنه و شروع کرد دکمه اون وسیله رو زدن و از دهنش حباب میزد بیرون😳🤔🙄همه ی بچه ها شروع به گریه کردن که بده منم بزنم منم میخوام ودلوین هم شامل میشد خلاصه به دلوین گفتم گریه نکنه چون اگر گریه کنه کلا خریدش کنسله و از اون مادر نمونه پرسیدم از کجا خریده و به سمت مغازه آیی که اون داشت رفتیم و برای دلوین هم خریدم چون نمی‌خواستم از اولین تولد خاطره بدی داشته باشه ولی اینم بگم از اون خانم خیلی حرصم گرفت حالا شما بودید چکار می‌کردید میزاشتید بچه گریه کنه ؟؟ اگر تجربه ی مشابه دارید خوشحال میشم باهم شریک بشیم🥰🥰🥰
مامان قلبم 💖💖 مامان قلبم 💖💖 ۲ سالگی
دیروز بردیم دختری ثبت نام مهد کودک کردیم
امروز اولین روزی بود که رفت از ساعت ۸ تا ۱۲ ما ساعت ۹ اونجا بودیم اولش ۱۰ دیقه تاب بازی کرد بعدش راضی شد بره تو من کلا نیم ساعت تو مهد کنارش بودم توی این نیم ساعت خداروشکر با بچه ها سریع دوست شد و انس گرفت چون از قبلم جمع بچه هارو خیلی دوس داش ارتباط اجتماعیش خوب بود ولی نمیدونستم در این حد
تامن اونجا بودم ۳تا بچه اومده بودن خواب‌آلود و بی انرژی اصن نه حرکتی
ولی این دختر ما دس میزد به همه چی همه بازارو امتحان کرد تو کمد چن تا ماشین چوبی که سرهم میشدن رو دید میگفت از اینا میخایم مربی براش آورد بعد با یکی از دخترا همشونو ریختن دوباره ساختن بعد رفت با یکی از پسرا الاکلنگ بازی کرد در کل بچها ی اونجا رو به تحرک و بازی انداخت
من دیگه نیم س بودم گفتم به مربیش میرم فک کنم مشغول شده و اومدم باباش ظهر رفته بوده دنبالش گفت به زور آوردمش بیرون همه از جنب وجوشش خوششون اومده بود باعث انگیزه تو بقیه بچه ها م شده بود
اونجا مادریارم دارن بچه هارد هر نیم ساعت میبره دستشویی گفتن یه دست لباس اضافه هم بزارین اگه خدانکرده کثیف کردن ما عوض میکنیم و میشوریم
درکل تاالان ۲میلیون هزینه ثبت نام و وسایلی بود که تا این پایه براش گرفتیم
ماهی یکی و نیمم شهریه
ولی بنظرم می ارزه هم بچه ها باهوش تر میشن تو محیط اجتماعی قرار میگیرن هم من تا ظهر سر آرامی دارمو به کارام میرسم و تو خونه ورزش میکنم
اینم عکس حیاط مهده وقتی همه ی بچه بودن
مامان دوتا پسرام مامان دوتا پسرام ۲ سالگی
سلام حالتون چطوره خوبین
من که بچه هارو خوابوندم و گوشی به دست شدم🫠😅
همینطور که توی گوشی سیرررر میکردم یهو چشمم افتاد به صفحه بالای گوشیم که ساعتو نشون میداد همیشه تا ساعت ۱۲میشد عین این خلوچلا میرفتم سریع وضعیت بارداریمو چک میکردم و لحظه شماری میکردم که اخ جون یه روز دیگه سپری شد و الان شدم فلان هفته و فلان روز ...
ارسلان که روی پام بود یهو یادم اومد ازاون روزای سخت بارداری که هم نمیتونستم بشینم بااون شکم بزرگ نه میتونستم طاق باز درازبکشم و ارسلان رو روی پام بخابونم ...و چقدر براش غصه میخوردم و اشک میریختم و با همه اون سختیا ب خودم بیشتر سخت میگرفتم و میگفتم این بچه کوچیکه و ب من نیاز داره پس تحمل کن و همونحور ک دوستداره باهاش راه بیا چقدر روزای سختی بود ولی نمیدونم یهو الان بااینکه هنوز ۶روز از تولد ارشیا میگذره چرا دلتنگ شدم ...
ارسلان رو بغل گرفتم یهو‌دیدم چسبید ب سینم یهو ته دلم یجچری شد گفتم وای پسرم کی اینقدر بزرگ شد چقدر این بغل بهم چسبید چون همیشه ی شکم بزرگ و سفت مانعمون بود ...خیلی بغضی شدم هم برای اینکه چ روزای سختی رو پشت سر گذروندم ب تنهایی و چ شبهایی رو تا صبح سپری کرذم با گریه ولی الان که میبینم این دوتا فرشته کنارم خوابن عمیقا احساس خوشبختی و خوشحالی میکنم و بابتشون خداروشکر واقعا بچه های ناخواسته (خداخواسته) چقدر حضورشون شیرینه
امشب واقعا دلتنگ بارداری شدم و ب فکر فرو رفتم ک چ روزها و حالیاتی روگذروندم
مامان آرتا😍🥰 مامان آرتا😍🥰 ۳ سالگی
آرتا رو آوردیم خونه همه چی خوب بود ولی خونریزی بیرون پانسمان رو داشت ولی چون زیاد نبود پزشک گفت مشکلی نیست، پنج شنبه صبح ادرار آرتا رو خالی کردم بستم دیدم اصلا از شب ادرار داخل کیسه نیست نگران شدم مایعات دادم تا ظهر دیدم اصلا ادار نیست فقط خون هسن بچه هم هی زور میشه انگار زیر دوش آب کل بدنش خیس از پیشونی و موهاش آب می‌چکید و گریه شدید زنگ زدم اورژانس توضیح دادم گفتن طبیعی، هی گفتم بابا از دیشب ادرار نیست گفتن طبیعی، بچه با هر زوری که میزد جیغ میکشید از بغل سوند ادرار قطره قطره میریخت بیرون، بازم شال و کلاه کردم به همسرم گفتم پاشو بریم بیمارستان بچم از دستم رفت، رفتیم خلاصه دوتا جراح دیگه امدن چک کردن گفتن این مثانه خالی گفتم بابا از دیشب لیتر و آب و آبمیوه خورده چجوری خالی، گفتن ببرید خونه گفتم نمیبرم لطفا بگید پزشک جایگزین بیاد بچم جیغ میزد انقدر اونجا پا فشاری کردم تا پزشک جایگزین امد آرتا رو دید گفت الان میام برم به استاد زنگ بزنم( همون جراح آرتا) خلاصه پنج دقیقه بعد برگشت سریع آرتا رو جا به جا کردن و گفتن سوند بسته شده برگشت ادرار فشار به مثانه و کلیه و کمر😰