چند روزی میشد که متوجه شده بودم حجم گوشیم بخاطر عکسامون کاملا پر شده …
انقدر روی عکسای آناهیتا حساسم که حتی نمیخوام عکسای تارش رو از دست بدم..
برای همینم رفتم سراغ گالریم و پایین و بالاش کردم تا یکم از حجم دونفره‌هامونو کم کنم ..
خلاصه لابه‌لای دیدن عکسا و فیلمای قدیمی، رسیدم به کلیپ سونو قلب آناهیتا و اشکایی که ناخوداگاه فرود میومدن..
اون لحظه شنیدن ضربان قلبش تازه فهمیدم معنای اولاد چیه..
معنای جگر گوشه چیه…
اگه بگم اون صدا قشنگترین آهنگ زندگیِ من تا لحظه شنیدنش بوده، دروغ نگفتم…

دلم میخواست دنیامو بدم تا آناهیتا بیاد بغلم و بشه همدم تنهاییم..
من توو اون نقطه از زندگیم فقط دختر کوچولومو برای تکمیل خوشبختیم لازم داشتم…
ولی در کنار اون احساس شور، نذاشتم یادم بره که من دیگه مادر ۲۰-۳۰ سال پیش نیستم که با بهونه کمبود امکانات، با نااگاهی جلو برم و احساس و آینده فرزندمو به بازی بگیرم…
شروع کردم به خوندن کتابای مرتبط تا بتونم زنجیره‌های اشتباهی که ممکن بود ناخوداگاه به فرزندم منتقل کنم ، بشکنم …
من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم:
«ما نیاز داریم برای کمک به دیگران خصوصا همسر و فرزندمون، به شناخت کاملی از خودمون برسیم»
یادتون نره این واژه‌ی «مادر» که بعضیا ازش بت ساختن، گاهی میتونه بزرگترین دلیل نابودیِ زندگی بچه‌هاش باشه..
چطوری؟ با نااگاهی..
با ادامه زنجیره‌های اشتباه..
با ادامه حال بد و تلاش نکردن برای حال خوب…
بیاین ما مادران آگاهی باشیم که فرزندان شاد و سالمی چه از نظر روحی که بسیار اهمیت داره و چه جسمی، تحویل جامعه بدیم…
یه تعریف جالبی بود که خیلی برای زندگی بعد از آناهیتام صدق میکنه.. میگفت:
تولد من تویی…
و پیش از تو
به یاد نمی‌آورم که وجود داشتم…

تصویر
۱۱ پاسخ

به امید دنیایی با مادران و انسان های آگاه و سالم ❤

متن تاپیکت هات خیلی قشنگن...مثل وجودخودت تو زندگیت...الهی انقدر کنارهم لحظات خوبی داشته باشی انقدر عکس از خودتون و کوچولوتون داشته باشی که وقتی بزرگ شد بشینین همشون با ذوق نگاه کنین🥰😘

چ صببببری باید داشته باشی

عزیزم یه سوال داشتم..
از وقتی ناپرهیزی کردی و همه چی خوردی
اگزمای آناهیتا جان تغییری کرده؟

چرا عکساشو چاپ نمیکنی که خیالتم راحت باشه واسه همیشه داری

اگه کتاب معرفی کنی ممنون میشم

یاد خودم افتادم سر دخترم تمام عکساشو از تولد تا یک سالگی ماه به ماه پوشه بندی کرده بودم و یک روز میخواستم بریزم توی فلش دستم خورد به اوتوجی یک لحظه هنگ کرد فلش و تمام. همه ی عکسا پرید. اینقدر رررر ناراحت شدم و خدایی گریم گرفت ولی چ میشه کرد. بعد از اون هم تا چهار سالگیش همه عکساشو پوشه بندی ماه به ماه جمع کردم و ریختم توی هارد

به هارد ضربه خورد یا خودبخود پرید؟
اخه گوشی هم مکه تا چندسال میشه نگهداشت باطریش ازبین میره

منم گوشیم پرررربود یبار تلگرام رفتم تنظیمات زده بود پاکسازی حافظه پنهان. زدم صد گیگ خالی شد

عزیزم حافظه گوشی پاسخگو فکر هارد باش
منم سربچه اولم لپ تاپو پر کردم اخر همسرم هارد گرفت

احسنت واقعا زیبا کلمات رو بیان میکنی ❤️

سوال های مرتبط

مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 ۵ ماهگی
با امروز شد ۵ماه و ۲۰روزه که از زایمانم میگذره
روزای اول زایمان قطعا برای همه خیلی خیلی شیرینه برای منم بود ولی منتها کمتر طوری که کمتر بخوام به اون روزا فکر کنم
من از چند روز بعد از زایمانم افسردگی بعد از زایمان گرفتم حملات پنیک بهم دست میداد
خیلی اون روزا رو برام ترسناک و وحشتناک کرده بود .
که باعث شد نتونم شیر خودمو به بچم بدم و شیر خشک بهش بدم همینم چقدر حرف و تیکه از بقیه شنیدم که خیلی تو حال روحیم تاثیر میزاشت (گفته بودم میام از تجرم از افسردگی بعد از زایمان میگم ولی وقت نشد یه روز حتما میام میگم)☹️
خداروشکر الان نسبت به اون روزا خیلی خیلی بهترم هنوزم گاهی حس های منفی میاد سراغم ولی اصلا مثل اون روزا پنیک و اینا نمیشم
چاره افسردگی بعد از زایمان فقط و فقط رفتن پیش روانشناس هست که اصلا چیزه بدی نیست چون بعضی ها این دیدگاه و دارن که هر کسی بره پیش روانشناس دیونس و مشکل داره در صورتی که اصلا اینطوری نیست خیلی تو بهتر شدن حالتون کمک می‌کنه

فردا نوبت سونوگرافی دارم
چون دوباره باردارم ☹️
که ببینم قلبش تشکیل شده یا نه😕
میدونم نباید میشد و خیلی خیلی زوده ولی خوب ناخواسته شد
با وجوده اینکه میدونم خیلی روزای سختی پیش رو دارم با وجوده ۲بچه کوچیک ولی اصلا دل اینکه بخوام بندازم ندارم 😕😔😔
از حسم بخوام بگم کاملا خنثی هستم هم خوشحالم هم ناراحت 😕
یه اتفاقی برام افتاد که متوجه شدم عمره و روزی این بچه به این دنیا هستش
ان شاالله که فردا رفتم سونوگرافی قلبش تشکیل شده باشه
برام دعا کنید شب اول ماه رمضان که بتونم از پسش بر بیام و دیگه افسردگی بعد از زایمان نگیرم 😕🙏
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
توو این لحظه‌های سختی که دارم میگذرونم، فکرم مدام برای روزا و لحظه‌هایی پر میکشه که با آناهیتای نازم توو خونه و آشپزخونه میچرخیدم و دخترکم با اون صدای ناز و دلنشینش برام حرف میزد و منم با عشق جواب میدادم و باهاش وقت میگذروندم….
دلم پر میکشه برای شبایی که آروم آروم لامپارو خاموش میکردم و علائم خواب آلودگی رو توو چشمای شیطونش میدیدم و برای یه خواب آروم و راحت آمادش میکردم…
دلم تنگ شده برای خونه..
برای آشپزی و خونه داری کنارش.. برای حال خوبش..
برای شیطونیاش..
برای شیرخوردنش که با هر بار میک زدن، یبار از روی شیطنت به طرف مخالف نگاه میکرد و سریع به سمت سینه برمیگشت….
دلم تنگ شده برای آناهیتای سالم و سرحالم…
دلم تنگ شده برای آرامش خیالی که شاید زیاد بهش بها ندادیم و کمتر قدرشو دونستیم و حالا سه روزه که توو بدترین حال و شرایط داریم تاوانشو پس میدیم…
نفهمیدیم توو این دو هفته چطور یهویی خونه دیدیم و پسندیدیم وقولنامه و رهن کردیم و قرار شد اثاث کشی کنیم…
انقدر حال هممون خوب بود که نفهمیدیم که دختر نازدار من اذیته و داره از درون درد میکشه….
خدایا کاش یه گزینه میذاشتی که در مقابل عمر من، دخترم الان انقدر درد نمی کشید و سریعتر با حال خوب به خونه برمیگشت….


پی نوشت:
بعد از نوشتن جمله آخر، انگار خدا صدامو شنید و اون گزینه رو بهم هدیه داد…
یه متخصص خوب بالاسر بچم اومد و جواب ازمایشارو دید و مرخصمون کرد :)
مثل یه معجزه، بعد از اون میزان استرس و اضطراب، بازم وجود خدا رو کنارم لمس کردم و رنگ آرامش رو دیدم…
خدایا هزار بار شکرت…
شکرت خدا..
خدایا همه مریضا به خصوص نی نیا و کوچولوها رو شفا بده و در پناه خودت حفظ کن.
که تو آفریدی و خودت هم مراقبمونی :)
مامان هاکان مامان هاکان ۵ ماهگی
🙊سلام
یکم یاد چن ماه پیش افتادم‌گفتم به شمام بگم چون احساس میکنم همه مامانا مثل همیم اکثرا اگه دوست داشتید شمام تعریف کنید🙂❤️
یادمه روزای اول که زایمان کرده بودم شوهرم فقط ده روز پیشم بود چون نظامی بود بیشتر مرخصی نداشت (فقط شوهرم کنارم بود هیچکس دیگ نبود حتی مامانم،چون خودش بچه دوماهه داشت)
بعد ده روز وقتی میخاست بره سرکار من شبا ک پامیشدم به هاکان شیر بدم انقد گریه میکردم همش احساس تنهایی و ضعیفی میکردم و عذاب وجدان چون شوهرم پا به پای من بیداری میکشید و کمکم میکرد فرداصبح زودم میرفت سرکار😭
من هیچوقت هیچ جا از کسی کمک نخواسته بودم قبل زایمان اصلا احساس ضعیف بودن نکردم هیچوقت حتی دلیلم برای انتخاب زایمان طبیعی هم این بود که کسی پیشم نمونه یا من نرم خونه مامانم و خودم بتونم از پس کارای خودمو هاکان بربیام ولی بعد زایمان همش احساس ضعیف بودن میکردم و از دست تنها بودن میترسیدم
الان که به اون روزا فکر میکنم باورم نمیشه که گذشته
صدبار خداروشکر میکنم برای این لحظه ک تونستم یه روتین خوب پیداکنم برای زندگیم با بچم
برای اینکه همه چیز خوب پیش رفت و خانواده سه نفرمون قوی تر شدو اینبارم مثل همیشه نشون دادیم ک فقط خودمون میتونیم به هم کمک کنیم و باهم از پس همه چیز برمیایم
امیدوارم همه مون به هر طریقی تو هر مسیری که هستیم از خودمون و زندگیمون و شوهر و بچه هامون رضایت داشته باشیم🤍
امیدوارم هیچوقت هیچ زنی به نقطه ی مقایسه زندگیش با زندگی یکی دیگ نرسه چون شروع تمام نارضایتی ها از خودش و خانوادشه و از هم پاشیدگی زندگیش
به امید خوشبختی و سلامتی همه ی مامانای قوی🤍🤍🤍
مامان mr.Arta🤍 مامان mr.Arta🤍 ۷ ماهگی
از تجربه اولین سرماخوردگی پسرم باید بگم که با تب شروع شد
و من تا صبح ۱ ساعت خوابیدم تبشو کنترل کردم و بردمش پیش دکترش
گفت که ریه هاش درگیر شده گلوشم عفونت داره
بعد گفت نمیتونم داروهای خیلی قوی بدم
چون نمیخوام بدنش عادت کنه
اینارو استفاده کن بزار کم کم خوب بشه
برات سخت میشه ولی اینطوری بهتره
و گفت اگه با قطره پایین نیومد تبش شیاف بزن
اگه با شیافم پایین نیومد هر ساعتی که بود ببر بیمارستان
ولی ۹۹ درصد به محض اینکه دوباره شبر بخوره تبش کنترل میشه و میاد پایین
خداروشکر دیشب بعد خوردن انتی بیوتیک و بقیه قطره ها و اسپری ها حالش بهتره و تبش پایین اومد و بچم شیر میخوره
ولی این وسط به یه نتیجه ای رسیدم
یه دکتر خیلی خوب برای بچه هاتون انتخاب کنید واقعا خیلی خیلی رو سلامت بچه تاثیر گذاره
اینکه دکتر بتونه تمام شرایط رو پیش بینی کنه و همه شو با جزئیات بهت توضیح بده خصوصا برای ماهایی که مامان اولی هستیم خیلی کاربردیه و خیلی به سلامت بچه هامون کمک میکنه
مامان الین مامان الین ۷ ماهگی
سلام خواهرا میخواستم ازتون راهنمایی بخوام
من الان ترم شش پرستاری ام دانشگاه آزاد میرم سال پیش ناخواسته حامله شدم و خدا شاهده هیچوقت ناشکری نکردم و همیشه خداروشکر میکنم بابت دختر سالمی که بهم داده ..
ولی از وقتی دخترم به دنیا اومده نتونستم کلاسا رو شرکت کنم فقط امتحانا و دادم ولی مشکل اینجاست که برای کارآموزی بیمارستان باید حتما بریم مرکز استان که ۴ساعت تا خونمون فاصله داره و من نمیتونم دخترمو جایی بزارم چون رفت و برگشتم از صبح میشه تا شب و مامانم هم دیسک داره نمیتونه نگهش داره
الان واقعا نمیدونم چیکار کنم از همه عقب افتادم و احساس میکنم با اینکه ترم شش ام هیچی از پرستاری نمیدونم ..
خیلی به هم ریختم وسواسی و استرسی شدم دخترم کولیک داشت بهر شد رفلاکس گرفت خیلی بی خوابی دارم و کسی ام کمکم نیست از یه طرفم درسم اینطوری شده
احساس میکنم اصلا دیگه به درد این رشته نمیخورم فک میکنم می‌خوام برم سر کار حالم بد میشه
برای چند تا کارآموزی مجبوری گذاشتمش پیش مادرم ولی دیدم که خیلی آه و ناله میکنن که ما نمی‌تونیم و یا زنگ میزدن میگفتن که برگرد نمی‌تونیم دخترتو نگه داریم ..حقم دارن دخترم بدآرومه
انقد حرص خوردم سر این چیزا و یه سری مسائل دیگه دلم میخواد برم انصراف بدم تا آرامش داشته باشم
دلم فقط یه لحظه بدون استرس میخواد دیگه نمیتونم تحمل کنم این حجم از استرس رو
ولی شوهرم هم خیلی منت می‌ذاره که این همه پول خرج کردم از همون اول گفتم نرو تو گوش ندادی و این حرفا میزنه بهم ..
بنظرتون چیکار کنم؟؟؟ حالم دیگه از پرستاری به هم میخوره دلم میخواد یه کار دیگه بکنم یه کاری که توش استرس نباشه
مامان دخمل کوچولوم مامان دخمل کوچولوم ۷ ماهگی
از بد شانسی ها بگم زیاده اولین پنچشنبه بابام بود فرداش یعنی جمعه شب یلدا بود دنیز دو روز بود بخاطر تب واکسن چهار ماهگی بستری بود من بردم واکسن زدم آوردم شیر دادم بعد دادم به دختر خواهر شوهرم نگهداره چون خونه کثیف بود یعنی هزار تا ظرف خورده بودن میخواستم خونه رو تمیز کنم با اونا ... دیدم دنیز میلرزه دستاش مشکی شوده نفس نمی‌کشه فقط جیغ کشیدم بچه رو برداشتم زنگ زدم به شوهرم رفتم توی کوچه نمیدونم کی آمد رفتیم بیمارستان خلاصه بستری کردن مادر شوهرم رفته بود گفته بود به دکتر که این از دهنش کف آمده اعلام تشنج اینا آمدن دیدم میخوان آمپول تشنج بزن خلاصه با هزار بلا نذاشتم بزن آمپول رو شب تا صبح نخوابیدم فردا که پنچشنبه میشه تا شب گریه کردم شبش توی خواب میگفتم بابا بسه دیگه به اون خدات بگو بسم نیست نه فردا ولم کن از این بیمارستان رفته بود خواب مامانم میگفت چرا اون دختره رو تنها گذاشتی الان که من نیستم برو پیشش بگو بابا گفت فردا میری خونه همون جوری که گفت شود دلم برای بابام تنگ شوده کاش پیشم بود🙂💔از اون موقعه نمیاد خوابم باهام قهر