۹ پاسخ

خداحفظش کنه برات😍از بیمارستان راضی بودی؟ دکترت کی بود؟ من شهرستانم و میخوام زایمانم بیام مشهد ولی هیچ شناختی ندارم رو بیمارستان ها و دکترها

ای جانم چقد لحظه های قشنگی خدا برات حفظش کنه

کدوم بیمارستان بودی

کدوم بیمارستان زایمان کردی؟

خداحفظش کنه برات عزیزم ❤❤

خوشبحالت من فقط یاد زخم های بعد سزارین می افتم سوند بد زدن تا ده روز اشک ریختم ، سرم بد زدن رد نمیشد سرم ، موقع عمل بیحس کردن نشد بیهوش کردن آخر ، ینی چزوندم هر چهار ساعت هم یه امپول سولفات گرفتم فشارم بیاد پایین در حد پنی سیلین بود دردش هنوز جای امپول ها درد میکنه ، بیست و چهارساعت ناشتا بودم جیگرم در اومد از تشنگی گریه میکردم ، دیسکم تو بارداری پاره شده بود درد کمرم از درد شکمم بیشتر بود

مبارکت باشه خداحفظش کنه راضی بودی از زایمانت برگردی به قبل بازم طبیعی انتخاب میکنی؟؟

لباسه بیمارستانه یکی تنت

خدا حفظش کنه برات

سوال های مرتبط

مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 ۱ ماهگی
مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت آخر♾️
بعد وقتی اینطوری گفتم گفتن فورا برو رو تخت دراز بکش ببینم سر بچه نیست؟
بله سر پسر گلم بود🥹
گفتن بدو تو اتاق زایمان منم مثل پنگوئن صدو هشتاد درجه پاهامو باز کرده بودم و میدوییدم🤣
رفتم رو تخت پاهامو دادم بالا یه چیزی مثل آب خنک بود ریختن رو واژنم یکم بی حس شد بعد یه آمپول زد کنار لبه های واژنم بی حس شد کامل
دیگه با تمام وجودم چهار پنج تا زور محکم زدم و ساعت ۲:۴۵ عصر روز شنبه پسر قشنگم ب دنیا اومد🥹
واییی خدا چ حس قشنگی بود اون لحظه
انشالله قسمت تمام اقدامی و چشم انتظارها بشه ب زودی😍❤️
وقتی دنیا اومد دیگه هیچ دردی نداشتم فقد گفت چندتا سرفه بزن تا جفت هم بیاد بیرون
بعدش دیگه ۲۰ دیقه طول کشید بخیه هامو زد و با گل پسرم اومدم تو بخش🥹🩵
و تا ۱ روز بعدش هم بستری بودم و روز یکشنبه مرخص شدیم🥲
نافش هم روز هشتم افتاد🫠
خیلی ببخشید ک تجربمو براتون دیر نوشتم🙏
روزهای اول خیلی سرم شلوغ بود این روزا هم مثل افسرده ها شدم خیلی تو خودمم ولی چون خیلی منتظر تجربه زایمانم بودین ب احترام خودتون براتون نوشتم
اگه کم و زیادی داشت دیگه ببخشید بیشتر از این نتوستم بهتر بنویسم🌹
مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت 1️⃣
روز جمعه ۲۸ دی از صبح زود ساعت ۷ کم کم درد های شبیه پریودی شروع شد🥲
اولش فاصلش ۱ ساعتی یکبار بود در حد ۱۰ ثانیه می‌گرفت و ول می‌کرد...
دیگه نزدیکای ساعت ۱۱ ظهر بود ک لکه دیدم و مطمئن شدم ک دیگه این درد ها واقعن درد شروع زایمانه🥹🥹
خیلی استرس گرفته بودم ولی همراه با شوق و ذوق بود...
اتفاقا همون روز هم مامانم اینا مهمونمون بودن برای ناهار
منم تند تند ناهار رو درست کردم و از ساعت ۱۲ ظهر شروع کردم برای ورزش کردن
ولی چون استرس داشتم آنچنان ورزش های تاثیر گذاری انجام ندادم🥺
دیگه ساعت ۱ بود ک مامانم اینا اومدن و بهش گفتم ک درد و لکه بینی دارم
مامانم از خوشحالی پر در آورده بود چون من ۴۰ هفته ام تموم شده بود و برای روز شنبه باید میرفتم بیمارستان بستری میشدم و با آمپول فشار دردام شروع میشد و مامانمم از این بابت ناراحت بود و دلش می‌خواست من با درد های خودم برم بیمارستان 🥹🥹
و همونطور شد ک میخواستیم😍
خلاصه که همینجور رفته رفته دردام بیشتر و فاصلش کمتر میشد...
من تا ساعت ۸ونیم شب تو خونه تحمل کردم ولی دیگه از ۸ونیم ب بعد دیدم فاصلش شد ۵ دیقه‌ای یکبار و دیگه غیر قابل تحمل بود برام
دیگه مامانم و همسرم وسایل های منو نی نی رو جمع کردن منم آماده شدم و ساعت ۹ حرکت کردیم ب سمت بیمارستان 🥹🥹
مامان نی‌نی🩵 
🤱🏼🍼 مامان نی‌نی🩵 🤱🏼🍼 ۱ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان طبیعی😁
ساعت حدود ۲ بود من با یک جسم خسته و پراز درد و موهای بهم ریخته و تنی پرررر ازعرق رو بردن اتاق زایمان😍😫
دیگه رفتم روی تخت با کمک مامام و اینا اونجا دکتر گف همکاری کنی با دوتا زور اومده بیرون منم دیگه از درد زیاد هیچی رو حس نمیکردم
تااینکه سوزش سوزن بی‌حسی رو فهمیدم و بعدم برش کوچیکی داد و منم یک زور زدم و پسرم سرش اومد بیرون و گفت الان میزارم روی شکمت یکم داغه نترسی🥹🥹🥹🥹🥹😍😍😍😍😍😍
واااااااااای بهترین حس دنیااااااا بود
وقتی بدنیا اومد و من خودم داشتم نگاهش میکردم و گذاشتن روی شکمم و وقتی صدای گریه بچمو شنیدم😭😭😭😭😭😍😍😍😍😍😍بخدا تمااااااااام دردام یادم رفت همونجا و تموم شدن
دیگه پسرمو بردن ک وزنش و اینارو ثبت کنن
دکتر گف دوتا سرفه کن جفت بیاد بیرون اما من توان نداشتم دیگه خلاصه بایک زور کوچولو جفت هم اومد و دکتر شروع کرد بخیه زدن و منم گریه میکردم و پسرمو نگاه میکردم فقد😭😭🥹🥹😍😍
پسرم ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه ظهر روز یکشنبه ۲۳دی ماه با وزن ۳کیلو و ۴۵۰ گرم دنیا اومد🩵😇🥹😍
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
آقا خیلی زیاد شد توضیحاتم از ریکاوری منو بردن که ببرن بخش تو راهرو همسرمو دیدم و خیالش از بابت من راحت شد
قسمت سخت بعدی این بود که با اون دردا تختم رو چسبوندن به یه تخت دیگه و گفتن خودمو بکشونم رو اون تخت
واقعا برام سخت بود
ساعت ۵ عصر دخترم بدنیا اومد و ساعت ۱۱ من تو بخش بودم گفتن دیگه میتونم سرمو تکون بدم و از ساعت ۴ میتونم مایعات بخورم
ولی من تا ساعت ۴ تکون نخوردم و بالش زیر سرم نذاشتم
دردا هم خب سخت بود ولی سه ساعت یه بار دوتا شیاف میزاشتم
وقتی تونستم مایعات بخورم دوتا نسکافه تو یه لیوان آبجوش مامانم قاطی کرد و داد بهم خوردم و تا میتونستم آبمیوه و آب کمپوت و این چیزا خوردم
بعدشم یه شربت و شیاف بیزاکودیل دادن بهم و گفتن پاشم راه برم
خیلی درد داشت و سخت ترین قسمت سزارین برام این راه رفتن بود ولی خب هرچی گذشت راه رفتن هم برام قابل تحمل شد
عصر اون روز مرخص شدیم و دردای خونه هم با شیاف قابل تحمل بود

برگردم عقب قطعا همین راهو بازم انتخاب میکنم و از انتخابم خیلی راضیم و اینکه اونقدری که فکر میکردم ترسناک و وحشتناک نبود
دیگه همین.
مامان نها🫧🤍 مامان نها🫧🤍 ۲ ماهگی
🌿تجربه زایمان سزارین
پارت دوم
ساعت تقریبا ۱۲شب بود که دیگه گفتن میریم سراغ آمپول فشار 😖
یه ساعت که تقریبا گذشت اصلا دردی نیومد سراغم حالا منم داشتم می‌خندیدم میگفتم آمپول فشار که میگن اینه
با خودم گفتم این که اصلا درد نداره😅 واقعیتش من فکر میکردم زودی آدم با آمپول فشار درد شدید میگیره ولی خبر نداشتم که قراره کم‌کم دردام شروع بشه😑همین که یه ساعت دیگه گذشت درد ها شروع شدن
حالا درد ها از اون اول کم ولی قابل تحمل بود 🥺
یه چیزی اینکه من چون کلاس آمادگی زایمان رفتم نامه بهم دادن که تا وقتی که فول شدم یعنی به ده سانت رسیدم میتونم همراه داشته باشم واسه همین ساعت۱۲شب دیگه مامانم اومد پیشم 😌
رفتم یکم پیاده رویی کردم دیگه دردها داشتن زیاد میشدن حالا این به کنار که هر نیم ساعت یکبار ماما معاینه میکرد که خودش مث یه عذاب بود 😭
ساعت نزدیک ۵صبح بود که دو سه تا ماما اومدن بالا سرم از این چراغ ها هس که تو اتاق عمل روشن میکنن و نور زیادی هم داری حالا اسمش رو نمی‌دونم از اون رو آوردن بالا سرم روشن کردم یکی از ماما ها رفت دستگاه آورد یعنی جوری اومدن بالا سرم فک کردم میخوان عمل جراحی چیزی انجام بدن 😣
کیسه آبم رو مثل وحشی ها پاره کردن همین که تکون هم می‌خوردم ماما سرم داد میزد می‌گفت مگه نمی‌گم تکون نخور اصلا جوری داد میزد که تموم بدنم می‌لرزید
تموم بدنم شروع کردن به لرزیدن اصلا نمی‌تونستم خودم کنترل کنم مادرم رو فرستادن بیرون کارشون که تموم شد با صدای بلند مادرم رو صدا زدم 😞
مادرم که اومد تو اتاق هم بدنم می‌لرزید هم داشتم مثل ابر گریه میکردم خیلی سخت بود تموم تخت خیس شده بود
بعد پاره شدن کیسه آب دردهایم بیشتر شد معاینه که کردن گفتن یه دوسانتی باز شدی 😶
مامان علی مامان علی ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۷
من اینجا دیگه هیییییچ . هم خوابم میاد هم گشنمه هم دیگه هیچ دردی حس نمیکردم . جفت رو کشید بیرون حسش میکردم گرم بود . بعدش بخیه زد و دوخت . گفت زیاد بخیه نخوردی نگفت چنتا ولی من میشردم تقریبا ۷تا بود . بعدش چون کم خون بودم و هیچی نخوردم . بالا هم اوردم سرم وصل کردن همونجا رو تخت سرمم تا تموم شد بعدش اروم اروم کمکم کردن از روتخت بیام پایین فرستادنم من و بچم تو اتاق . بچم دیگه خواب بود من هرچی خوراکی داشتم داشتم میخوردم چون ضعف کرده بودم . واقعا همه خوراکیارو خوردم . مامانم و اجیم برام اورده بودن . دادن به پرستار برام بیاره . خرما و اجیل و شیربرنج و ابمیوه و کیک و شیر . ماهی پلو .
بعد نیم ساعت هم اومدن بچه رو بلند کردن ازکنارم بم دادن که باید شیرش بدم . کمکم کرد سینمو دربیارم از روپوش . دیگ ازجلو بسته بود باید که استینمو دربیارم که سینم دربیاد . بزور تونستم بچه رو نگه دارم زیر سینم بلد نبودم شیر بدم . خودش بچه رو گذاشت سینمو گرفت گف همینجوری دستتو بذار زیر سینه که از دهنش در نیاد .
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ششم...
همسرمو مادرهمسرمو صدا زدن اومد تو اتاق
چون آخر آخرا موقع زور زدن خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم همسرم تحمل دیدنمو تو اون وضع نداشت رفت بیرون

اولش اومد پیش منو بغلم کرد و گریه کرد
گفت من مردم و زنده شدم
ولی بعدش رفت پیش دخترمون
چه حس خوبی بود دیدن عشقت و ثمره ی عشقت کنار هم
یکمی تو زایشگاه موندیم و برادرشوهرم و پدرشوهرم اومدن پیشم
(همون موقع زایمان که رونیا رو گذاشته بودن رو سینه ام ، همونجا سینمو گرفت و شروع کرد به خوردن)
پیش همسرم بهش شیر دادم ، خیلی ناز داشت شیر می‌خورد
همسرم یکم موند پیشم و گفتم تو برو خونه استراحت کن هم زیاد گریه کردی هم چیزی نخوردی هم اینکه خسته و بی خوابی
رفت و مادرشوهرم موند پیشم
مامانم تو راه بود
راه خیلی دور بود
قرار بود شنبه ۱ دی ماه برسه
یه ساعت دیگه بردن بخش منو، لباسامو عوض کرده بودن بعد زایمان
گذاشتن رو ویلچر و بردن بخش، بچه رو هم بردن واسه ازمایش و خونگیری و اینا
سرم دستمو درآوردن تا تو بخش یکی دیکه بزنن
از موقعی که درد داشتم سرم زده بودن بهم که ضعف نکنم
رفتیم بخش غذا آوردن، غذا خوردیم
خیلی گرسنه ام بود
دردم که نداشتم راحت خوردم
دردم فقط تو ناحیه ی مقعدم بود
چون همه ی فشارم رو اون بود، دکتر گفته بود زورتو بده پشتت
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
بیمارستان حسابی تحویلم گرفتن و خیلی مهربون باهام برخورد کردن استرسم یکم کم شد
اومدن برام سرم وصل کردن و آزمایش خون و ادرار هم دادم. بعدش اومدن سوند وصل کنن
نمیگم درد نداشت ولی خب یه لحظه بود و بعدش درد نبود اما آدم اذیت بود و اینکه اون لحظه حس خجالت بهم دست داد
خلاصه همینطور منتظر موندم و ساعت رو به روم هر لحظه‌ش یه ساعت طول میکشید
تا اینکه شنیدم گفتن خانوم دکتر اومده بلند شدم و منم بردن سمت اتاق عمل
تو راه هم اجازه دادن همسرم و مادرمو ببینم بوسشون کردم و رفتم
دکتر بیهوشی بهم گفت دوست داری بی حس بشی یا بیهوش گفتم کدوم کم عوارض تره گفت بی حسی فقط بعدش رعایت کن
منم بی حسی رو انتخاب کردم
رفتم اتاق عمل خیلی سرد بود نشستم رو تخت و آمپول بی حسی رو زدن تو کمرم
دردش خیلی کم بود مثل اینکه خلال دندون فشار بدی روی پوستت
و بعد دراز کشیدم پرده انداختن و من دیگه شکمم رو نمیدیدم
گفتن پاهاتو تکون بده و من نتونستم و شروع کردن
حس میکردم که شکمم و پوستم تکون میخوره و کشیده میشه ولی هیچ دردی نداشتم مثل دندون پزشکی
تو همین حال و هوا بودم که صدای گریه دخترم اومد
با صداش منم گریم گرفت و همش میگفتم سالمه گفتن بله خداروشکر و حسابی قربون صدقه‌ش میرفتن
دخملی رو آوردن گذاشتن رو صورتم و بهترین و شیرین ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم
بعدش گفتن یه چیزی میزنیم برات خوابت میبره و تو ریکاوری بیدار میشی
همین شد و چن ثانیه بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم

ادامه پارت بعد