سلام . من سر تربیت بچه با شوهرم به اختلاف خوردم جوری که دلم میخواد اصلا خونه نباشه
شوهر من خانواده ی به شدت سخت گیری داشته ترکیب یه پدر شدیدا وسواسی و یه مادر به شدت مضطرب و ترسو
الان خودش سی سالشه به شدت مضطربه و همه چیز رو به کام خودش تلخ میکنه تو زندگی همیشه من مجبورش میکنم به انجام کارها وگرنه از دست زدن به هر کاری می‌ترسه
خواهرش ۲۵ سالشه عرضه یه تاکسی سوار شدن تنهایی رو نداره باید باباش ببره و بیارتش حرکات و رفتارش عین افسرده هاست
با این‌که‌ خانواده به شدت پولداری دارن ولی همیشه خدا حالت افسردگی دارن
پدرش نفری یه خونه به هر کدوم داد به قرآن اصلا اینا حتی یه لبخند نزدن چه برسه به ذوق کردن
حالا خودشم یکسره از بچه ایراد میگیره
به خدا پول تو جیبش هست زیادم هست بچه یه چیزی میخواد میگه نه اینو نمیخرم اون لحظه دلشو میشکنه
یا هرکاری این بچه بکنه یکسره ازش ایراد میگیره
جوری شده که دخترم اصلا ازش خوشش نمیاد
الان اومدیم کیش
به خدا یه لحظه باهاش تنها میمونه برمیگردم میبینم دخترم داره با گریه دنبال من میگرده تند تندم غر میزنه که آره گند زدی با بجه تربیت کردنت
انقد تو بجگی کتک خوردن که فکر میکنه بجه داری یعنی با کتک بزرگ کردن
من اعتقادم اینه نه باید خیلی سخت بگیری نه خیلی شل سر همینم دخترم هم باهام دوسته هم ازم حساب میبره
مادر پدرشم همینن تا بچه رو میبینن یکسره دنبال اینن‌ ازش ایراد دربیارن
خسته شدم از اینهمه جنگیدن
زندگی و کودکی بچه رو زهر مارش میکنن بعد بزرگ میشه شروع میکنن به بذل و بخشش کردن که مثلا ننه بابای خوبین

۷ پاسخ

عزیزم بهترین کاری که میتونین انجام بدین همسرتون رو راضی کنین برن مشاوره، کتابی که آرزو میکردین کاش پدر و مادرتون میخوندن ، اونجا میبینین که دست خودش نیست تو ناخودآگاه ذهنش که باید مثل پدرم باشه، عزیزم رابطه پدر و دختر خیلی مهمه، دختری که با پدرش رابطه خوبی داشته باشه تو آینده آرامش بیشتری داره، به تنهایی بدون کمک مشاور برات سخته که متقاعدش کنی

منم همین داستانها رو دارم و همسری دارم که برای اینکه بچم کاری رو انجام نده میترسونتش . و این کار بشدت وحشتناکه
مثلا توی رانندگی هوا سرده میخواد پنجره رو پایین نده میگه اگه پایین ندی یهو هاپو میاد تو رو میگیره از پنجره ومیبره . بچمم گریه تا یکساعت و توی ذهنش می مونه که هاپو چرا اینکارو میکنه و من باید انقدر توضیح بدم که نه مامان جان برای اینکه هوا سرده بابات میگه که پنجره رو پایین ندی . کلا اعتماد به نفس بچه رو میرسونن به زیر صفر . دیگه میترسه ششیشه رو پایین بکشه

چقدر شبیه منی با این تفاوت که خانواده شوهر من فقیر هستن وشوهرمم عصبی اصلا نمیشه واسه کاری مجبورش کنی واسه همین قشنگ گند زد به آیندمون چون از همه چی ترسید وترسوندنش تا منم حرف میزدمو میخواستم کاری کنم از ترسو ناامیدی خودشو خانوادش واینکه شوهرم کتکم میزد منم ساکت میشدم الانم جوری شده هرماه برا نون شبم محتاج اینو اونیم

خوب تو خانواده مذهبی بزرگ شدن اون هم که گفتی عرضه سوار شدن تاکسی نداره عرضه نیست اجازه هست مثلا فکر الان عرضه سوار شدن تاکسی رو داره دخترها چی شده با احترام خیلی خانواده مذهبی دوست دارم تمیز وپاک هستن ولی غژ زدن شوهرت هم درک میکنن حرف بزن

حتما پیش یه مشاور خوب برو یا انلاین صحبت کن.و تو برای تربیت بچت باید از راه درستش شوهرتو درمان کنی

اهمیت نده کاری ک به صلاح بچته ومیدونیو انجام بده اونا مشکل دارن و بیمارن تو حرصشو نخور زیاد مخل نده به کاراشون الکی خودتو پیر میکنی
بقول عمم صبح ک بیدار میشی یه قرص به من چه بخور و زندگیتو بکن

کاملا درکت میکنم
یکی هم من دارم
همش میگه لوسش کردی
همشون یه چیزیشون میشه
مال من مامانش می فته سرکار پشت هم بچه ردیف کرده اینم اولی بوده کلا غیب شده بین بقیه فکر کن ۶ سالش بوده بچه دوساله میدادم دستش ببره چند تا خیابون بذاره خونه مادربزرگش که مامانش و با بقیه خواهر و برادرانش بره سرکار 😐تازه تا میگی مادرش با افتخار میگه من هرکس هرکاری کرد نرم سرکار اما من اهمیت ندادم چسبیدم به کارم
ریده تو تربیت بچه هایش همشون عقده ای و آواره بودن بعد افتخارم می‌کنه
حالا خوبه پولدارن مال تو اینا که جون به عزراییل نمیدن آب از دستشون نمیچکه برم تو خیابون صد سال تشنه باشن یه آب نمیخرن

سوال های مرتبط

مامان آرن و الا مامان آرن و الا ۳ سالگی
سلام خانوم ها من خواهرشوهرم یه پسر داره که الان نه سال داره قبلا که پنج یا شیش سالش بود اصلا نمیتونست تو موقعیت ها از خودش و وسایلش دفاع کنه و همیشه تو جمع دوستانه ، دوستاش ازش سواستفاده میکردن ، مثلا دوچرخه اش میگرفتن باهاش بازی میکردن اما اسباب بازی هاشون اصلا بهش نمیدادن ، خوهرشوهرم هم خییلی از این بابت ناراحت بود کلا شروع کرد بهش یاد دادن که نباید وسایلت هات بدی کسی ، وقتی پسرم یک ساله بود ، اصلا به کسی اجازه نمی‌داد که به پتو و وسایلش نزدیک بشن ، بعد هیییی خواهرشوهرم پسرش علیه پسرم می‌کرد، ببین آرن نمیده تو هم نده، خلاصه خیییلی رابطه اشون بد شده بود ،جوری که اصلا نمی‌رفتم خونه مادرشوهرم( خواهرشوهرم طلاق گرفتن و با مادرش زندگی میکنه) اما پسرم خیلی عمه و پسر عمه اش دوس داره ، همش دوس داره بره پیششون ، اما هر وقت میره چه پسرش خونه باشه چه نباشه ، اسباب بازی هاش از پسرم قائم میکنه ، یا مثلا ماشینش رو کمد باشه ، و پسرم داره میبینه که رو کمد ماشین هست میگه نه ماشین نداریم هییی بچهدام میگه عمه نیگا اینجاست ، هی اون اصرار میکنه چیزی رو کمد نیست ، خلاصه من اصلا پام اونجا نمیزارم از دست خودش و پسرش اما خانوم همیشه آخر هفته پسرش می‌فرسته خونه ام ، بنظرتون واکنشی باید چه جوری باشه
مامان محمدامین مامان محمدامین ۳ سالگی
سلام دوستان اگر کسی تجربه مشابه داره لطفا راهنمایی کنه....
من پسر بزرگم فوق العاده باهوش ودرسخون وبه شدت منظم هست ولی خیلی درونگراست. یه جوریه که فقط وقتی ازش چیزی میپرسی جواب میده اونم با بله ونه... مثلا اگر تو مدرسه جشن یا اردو باشه من ازطریق کانال مدرسه متوجه میشم اصلا درموردش صحبت نمیکنه حتی ازش میپرسم اردو چه طور بود فقط میگه خوب بود. اصلا اهل تعریف کردن نیست. خیلی باکسی دوست نمیشه.
برعکسش پسر دومم فوق العاده فوق العاده برونگراست خیلی راحت باهمه قاطی میشه اونقدرعجیب حرف میزنه خودمم میمونم، خیلی میتونه همه رو جذب کنه حالا مشکلم اینجاست که هر جا میریم همه میگن دومیه خیلی بهتر از اولیه یا حرفایی که همش دومیه را بهتر نشون میده یا بیشتر تحویلش میگیرن براش چیز میخرن اونم جلو پسر بزرگم واقعا اعصاب من خورد میشه. باعث شده پسر بزرگم از برادرش بدش بیاد همیشه میگه کاش امین بمیره یا من از این خونه میرم. دائم دعوا میکنن هرچقدر خوبیاشو جلو همه بزرگ میکنم میگم درسش خوبه و... فایده نداره. واقعا هم پسر خوبیه خیلی درکش بالاست. احساس کم بودن میکنه نسبت به برادر کوچکترش درصورتی که خیلی توانمندتره. به نظرتون من با این وضع چی کارکنم اعصابم نمیکشه از دعواهاشون. بامشاوره صحبت کردم میگه درونگراست باید بپذیرید ولی اطرافیانمون نمیپذرین انگار حتی پدرمادر خودمم میگن دومیه یه چیزی میشه نمیدونم چرا اینجوری میگن و فکر میکنن
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
۱-خانوما سلام میخوام خودتون رو جای من تصور کنید چندلحظه، من خیلی دوست داشتم به بچه م شیرمادربدم چون اون اولی خیلی بدخواب بودمیگفتم به این یکی بعدسه ماهگی شبا شیرخشک میدم که یه کم بخوابه،بچه که به دنیااومدمتوجه شدیم گریه ریسه ای میره وخیلی برام سخت بودوواقعاچندباری منوترسونده تا الان ازبس یهونفسش میره پایین،من خیلی خیلی شیرداشتم تا ده روزگی بچه از تب و دردشیرنمیتونستم دستاموحرکت بدم مثه مجسمه شده بودم وخب بچه از روز اول توی بیمارستان هم سینه رو نمیگرفت طوری که پرستارابردن معدشو تخلیه کردن دوباره آوردن یه کمی شیرخوردخلاصه توهمون گیروداردردشیربودم که شیرم تبدیل به آب خالی شد یهو یه ۲۴ ساعت بچه گریه کردبردیم دکترگفت گشنه ست وباخوردن شیرخششک بچه واقعا آروم شدوخوابید با خودم گفتم چندروزی شیرخشک میدم وقطع میکنم اوایل بین شیرخشک دادنا به هرسختی بودخودمم شیرمیدادم تا اینکه کم کم از یه پیمونه شیرخشک رفتیم به دوتا و بچه بازم گریه میکرددرواقع بازم گشنه بود اینجا تقریبا یک ماهه بود بعدچندروز بردیم ختنه و نخ بخیه ش زودافتادوزخم بچه واشد از اون طرف رادمهر خیلی به من میچسبید وهمش میترسید بدون من بمونه روزای سختی بود مثه همه روزای سخت مامانای دیگه خلاصه گذشت وگذشت تا اینکه بچه شیرمنوهی کمترخورد و حدودا سه هفته پیش یه ۴۸ ساعت اصلا نخورد دوباره تقلا کردم ندرونیازکردم و خلاصه به هرزحمتی شده دوباردرروز بهش شیرمیدادم تا اینکه دوباره از دیشب شیرنمیخوره این وسطاهردوبچه مریص هم شدن و کوچیکه الان آنتی بیوتیک میخوره