یه آقا پسری رو امروز وسط آتیش بازیا دیدم
۱۲ سالش بود
یه لحظه نگاهش کردم گفتم چقد شبیه آینده‌ی آرمان
همون لحظه پشت پشتی اومد خورد به پسرم دوتایی افتادن زمین، بلند شد آرمان رو هم بلند کرد، ۵ ۶ بار گفت خاله واقعا نمیدونم چی بگم از عمد نبود معذرت میخوام، فقط خیره شدم بودم بهش دستشم گرفته بودم،به خودم اومدم بهش گفتم نه عزیزم اشکالی نداره، بعدش با آرمان دوس شد دوتایی فقط آتیش بازی کردن، مثل ارمان مودددب،سفید،ریزه میزه، خیره بودم به دوتاشون که پرسیدم چندسالته؟گفت ۱۲ گفتم اسمت چیه گف آرمان دلم ریخت، گفتم تو خیلی شبیه پسر منی، گفت اره منم همین فکرو میکنم، میرفت میومد دستمو میگرفت برام از خودش میگفت،مثلا گف خاله من ۲۴ کیلوعم، ببین مچ دستم چه نازکه🥺یه کارتیه هم انداخته بود جفت کارتیه پسر من
احساس کردم تو زمان سفر کردم...دلم پیشش جا موند...

آخی عزیزم مو به تنم سیخ شد

وای چقد قشنگ حس خوبی بهم داد حس کردم یه فیلم واقعی و دیدم یه لحظه تصورش کردم

خدا پسرت و برات نگه داره ایشالا

پسرتون گم شده؟

وااای عزیزم‌چقدر قشنگ بود چه حس خوبی داشته

وای چه جالب