۱۴ پاسخ

طبیعیه . منم از الآن همچین حسی رو دارم .

من روزی صدبار این فکرو میکنم

دقیقا منم حس میکنم تواناییشو ندارم
میترسم کم بزارم برابچم🥲

منم اینجوریم .چون خیلی برنامه ها داشتم خیلی کار داشتم که انجام نشد . منم همش این فکرا میاد تو سرم

ببین عزیزم این حسا زیاد میاد سراغت
حتی وقتی نینی به دنیا بیاد
ناخودآگاه اشک میاد بی قرار میشی از خستگی از حرفای اطرافیان کلا همه چی
من تجربه خودمو دارم بهت میگم
ولی هر وقت اینطور شدی به خودت تلقین افسردگی نزن طبیعیه
منم پسرم شبا بعضی وقتا بی قراره و منم سنی ندارم
گریم میگیره بی قرار میشم
بعضی روزا میرم تو حموم گریه میکنم بغل شوهرم گریه میکنم
ولی فردا یادم میره
اینا به خاطر هورمونه
تو شکم خیلی راحت تره تا بیرون باید خیلی صبور باشیم دیگ مادر شدیم
و مسئولیت جدید داریم نگران تر استرس زیاد تر
اینگار تازه ب دنیا اومدیم خودمونم

ی چیزی خواهرانه بگم افکارتو کنترل کن من سرکلاژیم قبل بارداریم بشدت استرسی بودم بارداری قبلمم خیلی استرسی بودم بعد زایمان اولم افسردگی گرفتم استرس روم موند بعد گذشت ۱۲ سال دلم بچه نمیخواست چون میترسیدم از استرس دوران بارداری ولی همسرم و پسرم خیلی دوست داشتن منم راضی شدم ب بارداری مجدد ماه پنج بارداری سرکلاژ شدم ی دنیا استرس جدید اومد سراغم الان ده هفته اس که خوابیدم ولی استرس مریضم کرده خواب شبو ازم گرفته ناچار تحت نظر روان پزشک رفتم دارو دارم مصرف میکنم با وجود داروها بازم تمام شب حمله دارم توروخدا مراقب افکارت باش نزار مثل من بشی و‌خداروشکر کن بابت بارداری بی دردسرت

منم وقتی خسته و بی خوابم این فکر میاد تو ذهنم عادیه

مثل منی🥺🫠

خیلی طبیعیه عریزم این حس خیلی بیخوده من وقتی که چنین فکری میکنم حس میکنم نی نیم هم میفهمه فورا فکرمو دور میکنم میگم مامان ناراحت نشی ها من خیلی دوست دارم فکر نکنی پشیمونم که تو اومدی سعی کن فقط به این فکر کنی که قرار به زودی مامان بشی عزیزم بچه خوشکلتو بغل کنی

اصلا هم زود نیست ببین وقتی بچه بیاد چقدرررر زندگیت شیرین میشه

منم دقیقا . پشیمونم. این حس بهم دست میده . من افسردگی بارداری گرفتم . اصلا حالم خوب نیس هیچی خوش حالم نمیکنه

منم اینطوری بودم اما الان خیلی بهترم
چون که فهمیدم خیلی ها با تلاش باردار میشن و باید کلی هزینه کنن
اما چون که ما زود خدا بهمون داده یه کم ناشکری و اینطور فکرها میاد تو سرمون
اما خدا ما رو خیلی دوست داره
ماهم باید از این نعمت شکر گزار باشیم بقیه اش با خدا

عزیزم مطمئن باش هرموقع بچه ارو میاورذی همین فکرها همراهت هست.. دوست من روانشناس کودک و نوجوانه، میگه مامانه میاد بچه اش مدرسه میره میگه اصلا نمیدونم بچه داشتن درسته یاغلط😏... افسردگی ایشالا که نگیری ولی اونم دارو داره مشاوره هست.. همه این حس‌ها که ماها داریم کاملا طبیعیه

منم خیلی میاد توذهنم این حسه
ولی یهو یدونه تکون میخوره لگد میزنه ذوق میکنم اون حسه میپره ناشکری نکنیم خدارو شکر کنیم که خدایه بچه ی سالم داده بهمون انشاالله بتونیم به بهترین شکل بزرگشون کنیم🥹

دقیقا منم اینطوریم🥲🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان امیررضاوشاهان مامان امیررضاوشاهان ۱ ماهگی
پارت چهارم .

تو زایمان های قبلیم هیچ وقت بچم رو بعد زایمان نزاشتن تو بغلم اون لحظه . این موضوع شده بود حسرت برام . که چرا بچم رو اون لحظه بهم ندادن . ولی اینسری سریع گذاشتنش تو بغلم . واییییی چه حس خوبی داشتم . حسرتم جبران شده بود . فقط تند تند بوسش میکردم و ازش تشکر میکردم که سالم اومده پیشم .
بعدش دیگه بخیم زدن و به بخش منتقل کردن . بچم رو دادن بهم . اون لحظه دلم میخواست فقط سجده کنم و از خدا تشکر کنم . ولی با وجود بخیه هام نتونستم و نشسته از خدا و همه اماما و .... تشکر کردم وایه اینکه بچم سالم اومده بود بغلم .
میدونم این داستان زایمانم شاید واسه بعضی ها ترسناک باشه ولی من نخواستم کسی رو بترسونم . فقط خواسنم بگم این حرف رو که میگن . در ناامیدی بسی امید است .
پایان شب سیه سپید است .
خداروشکر آخر کار منم روشن و سپید شد . خواستم بگم فقط همه چیز دست خداس . خدا بخواد تو هر شرایطی بهت هم توان میده هم قوت قلب . و طوری کمکتون میکنه که بعدا انگشت به دهن میمونید .
خب دیگه . ببخشید خیلی حرف زدم . از همتون معذرت میخوام .
مامان ریهام مامان ریهام ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی




کلافه شده بودم و میخواستم زودتر زایمان کنم از یه روز قبل ترشح غلیظ داشتم بعد ناهار نین ساعت پیاده روی کردم شب هم با جاروی دستی کل خونه رو جارو کردم بعد جاروی برقی هم اوردم دوباره با جارو برقی کل خونه رو جارو کردم😂😂 رفتم حموم بعد یه درد خیلی خفیف پریودی گرفتم اهمیت ندادم و خوابیدم ساعت 3شب با درد از خواب پاشدم رفتم دشویی برگشتم خوابیدم دوباره با حس درد بلند شدم احساس کردم یه درد منظم دارم ولی خیلی خستم بود و تایم نگرفتم ساعت 4و نیم 5بود که دیگه دردم خیلی شدید شد و فهمیدم درد زایمانه (اول فک کردم از معدمه😅)
از اونجایی که اون شب با شوهری قهر کرده بودم دوست نداشتم بیدارش کنم و بگم درد دارم تا ساعت ۷ونیم میرفتم دشویی و میومدم یه ترشح داشتم مثل ترشح روزای قبل فقط یه رگ خیلی ظریف خون باهاش بود که ترسیدم و بیدارش کردم رفتیم بیمارستان تا معاینم کرد گفت دختر تو چقدر صبوری بچه داره میاد همونجا کیسه آبم پاره شد و با ویلچر منو بردن زایشگاه داشت بهم سرم میزد و من دیگه خیلی درد داشتم ولی اینم بگم حتی یه جیغ ریز هم نزدم همش نفسمو حبس میکردم و واقعا تاثیر داشت اونجا از وضعیتم خبر نداشتن و گذاشتن همینجوری درد بکشم تا ماما اومد معاینه کرد گفت تو چجوری انقد ساکتی فول شدی زود منو بردن روی تخت زایمان با دو سه تا زور دخترم به دنیا اومد دکتره بهم گفت تو هر روز بیا اینجا زایمان کن از بس آروم بودم و همش فقط نفس عمیق میکشیدم تو دلم صلوات میفرستادم بخیه هم فقط داخلی سه تا خوردم که گفت برای بچه اول عالیه خداروشکر میکنم که از پسش بر اومدم و تونستم دختر قشنگم رو به دنیا بیارم🥹❤️
ریهام خانم باوزن ۳۲۵۰و قد ۵۳ در۳۹ هفته به دنیا اومد❤️
مامان لوبیا مامان لوبیا روزهای ابتدایی تولد
3... من فقط داد میزدم که کار خیلی اشتباهی بود و انرژیم‌ رو می‌گرفت ولی دست خودم نبود و از شدت درد نمیتونستم جیغ زدنم رو کنترل کنم سعی میکردم نفس عمیق بکشم سه چهار زور زدم و ی حس سبکی بهم دست داد و داغی بدنشو روی سینم حس کردم و گل پسرم بعد نیم ساعت بیمارستان بودن به دنیا اومد که وقتی به مامانم گفتن لباس بچه رو بده متعجب بوده ازین سرعت!
بخیه زدن هم سوزش بدی داشت ۵تا داخلی و ۲تا بیرونی خوردم که اگه همکاری میکردم همون دوتا رو هم نمی‌زد
اینو بگم که ماه آخر هر شب در حد نیم ساعتم شده پیاده روی داشتم دو هفته آخرم هرروز رقص و ورزش
زایمان طبیعی فقط همون موقع آخر ک بچه میاد آدم ب شدت اذیت میشه و چند روز اول نشستن روی بخیه ها ولی بعدش خوبه که وقتی بردنم بخش بعد چند ساعت بلند شدم و راه رفتم. راحت ب بچم شیر دادم و سرپا شدم کارامو انجام میدم.. البته بدن هر کسی هم باهم فرق داره ..
امیدوارم همتون زایمان خوبی داشته باشین و بسلامتی نی نیتون رو بغل بگیرین