۹ پاسخ

خدا رحمت کنه
پدر من اصلا بچه هامو ندید🥺🥺🥺🥺

روحش شاد

روحشون شاد عزیزم🥲 🌹🌹

خدارحمتش کنه گلم🖤توکه ازش خاطره خوب داری من چی بگم که بابام زندس یادمونمیکنه

روحش شاد عزیزم🖤 چقد دلم با تایپیکت گرفت🥺

عزیییزم،انشاالله که جاشون بهشته

الهی دلم گرفت خدا بیامرزتش من چی بگم که ۸سالم بود فوت کرد نه بزرگ شدنمو دید نه بچمو ،خدا رحمتشون کنه

روحش شاد عزیزم

خدا رحمتشون کنه
چرا فوت کردن

سوال های مرتبط

مامان گردو(حلما )جانم مامان گردو(حلما )جانم ۷ ماهگی
اولین دندونت دراومد ، و دلِ من دوباره افتاد… اما این‌بار، توی لبخند تو 🦷✨

حلما جانم...
تو نیومدی که فقط دخترم باشی...
تو اومدی که منو از نو بسازی، که بشی معنای زندگی توی تاریکی‌های بی‌صدا.
وقتی اولین دندونت رو دیدم، انگار یه تیکه ماه افتاد توی لبخندت…
چقدر کوچیکه، اما چقدر بزرگه… چون داره نشونم می‌ده که داری بزرگ می‌شی… و من؟
من با هر نشونه‌ی بزرگ شدنت، هزار بار عاشق‌تر می‌شم،
تو رو نه با قلبـم ، با روحم دوست دارم…
با همه‌ی بود و نبودم، با همه‌ی لحظه‌هام…
دندون کوچولوی تو، فقط یه سفیدیِ خوشگل نیست،
یه نشونه‌ست…
نشونه‌ی این که خدا هنوزم معجزه خلق می‌کنه،
و من خوش‌شانس‌ترین زن دنیام،
چون معجزه‌ش توی آغوش منه 💞
حلما… تو دلیل بودنمی.
تو دلیل دوباره لبخند زدنمی.
تو دلیلی… که هنوز می‌تونم با اشک شوق، بنویسم💖
بعد از خواهرت ک پیشمون نموند💔
تو شدی نجات دهنده ی من🤍✨
اولین دندون حلما جانم
بمونه یادگاری ۱۴۰۴/۳/۱۰
ب وقــت ۷ ماه و۱۵ روزگی💫
مامان امیررضا مامان امیررضا ۸ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۹ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖