۱۱ پاسخ

تو ب مامانت بگو بیاد با یه بهونه ای ببره تو رو اینطوری ک نمیشه اخه ..خودت باید هم بچه هاتو هم خودتو نجات بدی وسسلام
طفل معصوم ۶ روزه رو چه به نبات داغ اخهه معده بچه داغون میشه

بچه رو نده دستش گناه داره یعنی چی اخه ابنبات میده نزار سینه خودتو بده به شوهرت بگو حداقل یکاریش کنه

شوهرت به مادرش نمیگه میخواد احترام نگه داره خودت بگو بشینه سرجاش

تو کار خونه و غذا اینارو کلا ول کن
فقط کار بچه تو انجام بده
بزار به شوهرت و مادرش فشار بیاد

آب نبات روده بچه رو سراخ میکنه 🙄🙄

عزیزم بهش بگو آب‌نبات و وقتی میدن که بی قراره نه یکسره اون بچه شکمش باد میکنه

وای درکت میکنم شدید..

مادرشوخرا همینن

وا بگیر بخواب بلندنشو استراحت کن بگو درد دارم
بعدشم بگو ک دکتر گفته اب نبات و چیزای دیگ ندی بچه تا ۶ماه کلیه هیچی جز شیر تصفیع نمیکنه

عزیزدلم 🥲
به شوهرت بگو که اذیتی! والا هیچی خونه بابا نمیشه

نزار خب عزیزم الان باید استراحت کنی نه من کار خونه

سوال های مرتبط

مامان یکتا👼🏻 مامان یکتا👼🏻 ۱ ماهگی
سلام 👋
اومدم یکم باهم حرف بزنیم
کل دیروز اصلا نتونستم بخوابم چون مهمون داشتم دیشب هم از بی‌خوابی سرم داشت می‌میترکید از وقتی هم اون بی حسی رو بهم زدن مهره های گردن تا کردم میسوزه و درد میکنه تا یکم میشینم و دیشب آنقدر دخترم بی‌تابی میکرد یکسره نشسته بودم تا دوشب اصلا نخوابید آنقدر گردنم درد میکرد بچه پیش شوهرم آروم نمیشد شوهرمم بچه داری زیاد بلد نیست ،در همون حال به شوهرم غرغر میکردم و آخر گریه کردم آروم شدم، بهش میگم اصلا تو این یک ماه نتونستم برا خودم باشم نتونستم خوب بخوابم چشمام گود رفته و تیره شده از بی‌خواب ی سرم درد میکنه از یه هفته میشه اومدم خونه خودم مسئولیت هام بیشتر شده گردنم تا یکم میشینم بچه شیر بدم میسوزه و درد میکنه کمرم تا یکم کاری میخوام بکنم درد میگیره میخوام کارای خونمو بکنم بچه نمیزاره صبحانه م میشه ناهار،ناهار میشه شامم ، هیچوقت خود قبلیم نمیشم ،دلم واسه خود قبلیم تنگ شده،به مامانم میگم میگه من که گفتم یکم دیگه واستا خودت گفتی برم خونه خودم،چقدر مادر شدن سخته مادرامون چی کشیدن تا ما بزرگ بشیم
خدایا ناشکری نیست بازم برای وجود دخترم شکرت
مامان سارینا مامان سارینا ۴ ماهگی
تجربه من از افسردگی بعد زایمان
بعد زایمانم یه احساس غمگینی داشتم همش تا که از زایشگاه اومدیم خونه خیلی تحریک پذیر و پرخاشگر شده بودم همش سر مادرم و برادر خواهرام فریاد میزدم همش در خلوت میزدم زیر گریه میرفتم زیر پتو گریه میکردم تا که اومدیم خونه دیدم شوهرم اصلا بهم اهمیت و مهر و محبت نمیده گریه هام بیشتر شد همراه با درد قفسه سینه اشکم اصلا بند نمیومد احساس پوچی و بی همه کسی میکردم شوهر سنگدلم بی تفاوت از همه چی بیخیال رد میشد میدید حالم خوب نیس اما انگار نه انگار این حالمو بدتر کرد همش گریه و درد قفسه سینه و سردرد تا اینکه به خودم اومدم دیدم برای کسی مهم نیستم فقط با این گریه ها دارم خودمو عذاب میدم هیچ دلداری ندارم آخرش من میمونم و کلی مریضی تصمیم گرفتم برای خودم خوش باشم و بر این احساس غمگینی و پوچی گریه ها غلبه کنم تصمیم گرفتم به خاطر خودم و بچه هام خوشحال زندگی و کنم و اطرافیان برام مهم نباشن همجونجوری که من براشون زره ای اهمیت نداشتم