آیهان جانم پسر عزیزم مامان خیلی بلد نیست خوب حرف بزنه یا بنویسه ،، ولی سعی میکنم تمام چیزایی که تو دلمه رو بگم ،، مامانی وقتی خدا تورو تو دل من آفرید از همون اول عاشقت شدم همیشه سپازگذار خدا بودم که تو رو به من داد ولی همیشه گفتم اول خدا بعد تو چون نمیخوام بیشتر از خدا کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم تو شدی تمام زندگی من یه صفا و رنگ دیگه ای به زندگیمون دادی مامان افسردگیش خوب شد روحیش عالی شد ،،چقدر روزا تند میگذرن افسوس که مامان نمیتونه زمان رو نگه داره تا از بزرگ شدن تو بیشتر لذت ببره ولی سعی کردم از بزرگ شدنت بیشترین لذت رو ببرم از هر لحظه اش چون میدونم خیلی زود داری بزرگ میشی حتی همیشه کارامو رها کردم اول با تو بازی کردم با جونو دل بهت شیر دادم🥺🥺 همیشه موقع شیر خوردن صورت قشنگتو نگاه کردم چقدر
قشنگ بود شیر خوردنت میدونستم اون لحظه ها خیلی زود تموم میشن ،، خیلی دوست داشتم این لذتو تا دوسالگیت بکنم اما مامانی کلیه هاش سنگ داره باید زود تر از شیر بگیرمت تا هم دارو هامو بخورم هم مامان قوی باشم برات 🥺🥺اینطوری برای هر دومون بهتره از دیروز دارم بهت شیر خشک میدم ،، امیدوارم این مرحله و چالش رو هم با کمک خدا به خوبی بگذرونیم 😘😘😘خیلی دوستت دارم .
بمونه به یادگار ۱۴۰۴/۱/۲۸

۴ پاسخ

ای جان عزیزم

دلنوشته هاتو توی دفترچه بنویس بزار یادگاری بمونه اینجا چیزی به یادگار نمیمونه

تنتون سلامت

آخی فداتشم بغض کردم 🥲

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین🙍‍♂️ مامان امیرحسین🙍‍♂️ ۱ سالگی
مامان لیموشیرینم👶 مامان لیموشیرینم👶 ۱ سالگی
سلام شبتون بخیر
مثل مامان اولی ها منم اومدم تجربه زایمانم رو بگم
ولی من بخاطر کمک و راهنمایی دوستای عزیزم می‌نویسم
اونایی که همراه من بودن میدونید که پسرم ۹ماهه بود من مجدد باردار شدم
بارداری دوم من خدا خواسته بود
و اینکه پسرم شیر خودم رو میخورد
بعد دو ماه که فهمیدم باردارم تقریبا همون موقع ها دیگ از شیر گرفتم
بماند که چه چالش هایی رو پشت سر گذاشتیم چقد خودم ناراحتی ها کشیدم
بخاطر گریه کردم
و اونایی که منو نمشناسن بگم من کمکی نداشتم کسی از خانوادم نزدیکم نیستن
تمام بارداریمو تنهایی گذراندم
روز اول بخدا گفتم هدیه خودت هست که صلاح دونستی دادی منم با جون دل پذیرفتم مطمئنم خودت کمکم میکنی
مامانا من هیچگونه استراحتی طول روز نداشتم
تقریبا هم تمام کارای خودنمو هم خودم انجام میدادم
پسرم راه نمیرف مجبور بودم بغلش کنم
اینا رو میگم برای اینکه سر هر چیزی موقع بارداری نترسید
من نه به خورد خوراکم میتونسم برسم(نه اینکه نداشته باشیم هزار مرتبه شکر خدا روزیمون رو خوب داده)فقط وقت نمیکرپم
وقت داشتنی هم حوصله نداشتم
پسرم همیشه موقع دراز کشیدنم میاومد از روم رد میشد مثل پل میکرد منو
برسیم به دکترم
من چون زایمان اولم سزارین بود و زود باردار شدم میترسیدم
مامان نیما🐥نیکا🍼🧸 مامان نیما🐥نیکا🍼🧸 ۱ سالگی
سلام دوستان عزیزم
‌دیشب که باپسرک پنج سالم صحبت میکردیم گفت مامان تو هیچوقت پیر نشو من دوست دارم دوس ندارم پیربشی🥺🥺گفتم خب عزیزدلم همه یه روزی پیر میشن من پیر بشم شما بزرگ میشی 😍😍بعد گفت آدما پیر میشن بعد چی میشه گفتم هیچی یه روزی خدای مهربون میگه دلم تنگ شده واستون بیاین پیشم ومیرن پیش خدا همونطوری که باباجون من رفته(البته پیرنبود💔💔💔).گفت نه پیرنشو گفتم باشه بعد شروع کرد گریه کردن نیم ساعت گریه میکرد وهرکاری میکردم آروم نمیشد ومیگفت تو میری پیش خدا🥺🥺🥺گفتم نه عشق مامان گفت چرا خود یه روزی میگه بیا پیشم وگریه میکرد😭😭بعد نیم ساعت باکلی قول که نه من نمیرم واینا آروم شد وبعدم شام خوردیم خوابید ولی از نصف شب تب کرد بمیرم براش🥺🥺🥺
‌من همیشه دوست داشتم پیرنشم نهایت در میانسالی نباشم ولی بعدمادرشدنم همش میگم خب بچه هام چی🥺🥺
‌چقدر سخته مادرشدن.چقدر سخته کوچولویی مادرش رو ازدست بده پسر من فقط بخاطر یه فکر اینقدر گریه کرد💔💔💔😞😞😞😞
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
سلام خواهرا اول از همتون ممنون که همیشه دعامون میکنین فقط من نتونستم جواب همتونو دونه دونه بدم عذر می‌خوام از همتون ، از همینجا ممنون همتونم که دعا میکنین ، وضعیت پسرم الان خوابیده دیروز که خیلی حالش بد بود و واقعا من یه صحنه هایی رو دیدم که الان تعجب میکنم چه طور تونستم تحمل کنم دوام بیارم پسر قهرمان مامان دیروز نفس نمیتونست بکشه و خدا به هیچ مادری نشون نده این صحنه و لحظه هارو دیگه وقتی نفساش داشت کم میشد چند لحظه فکر کردم خدایی نکرده زبونم لال داره می‌ره از پیشم خیلی وضعیت بدی داشت بچم اصلا نمیتونست نفس بکشه من فقط دعا میکردم خیلی حالم بد شد دیروز و تاالان با زور ۳ تا سرمی که زده بودم سرپا شدم اینم از خدا ممنون که قدرت بهم میده توان میده بتونم مراقبت کنم از پسرم ، الان با سرنگ شیر دادم کم کم میخوره ولی بیحاله ومیخوابه هربار می‌خوام دارو بدم نرده های تخت رو باید بیارم پایین اینقدر سنگینه دستام توان نداره وفقط از خدا می‌خوام توانش رو بهم بده 😭😭😭چند قاشق فرنی خورد و ما دوتا تو یه اتاق ایزوله ( اتاق خصوصی که فقط پسرم خوابیده ) هیچکس حق ملاقات نداره و منم حق ندارم برم بیرون آلوده میشم ادامه طولانی شد بعدی و