آیهان جانم پسر عزیزم مامان خیلی بلد نیست خوب حرف بزنه یا بنویسه ،، ولی سعی میکنم تمام چیزایی که تو دلمه رو بگم ،، مامانی وقتی خدا تورو تو دل من آفرید از همون اول عاشقت شدم همیشه سپازگذار خدا بودم که تو رو به من داد ولی همیشه گفتم اول خدا بعد تو چون نمیخوام بیشتر از خدا کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم تو شدی تمام زندگی من یه صفا و رنگ دیگه ای به زندگیمون دادی مامان افسردگیش خوب شد روحیش عالی شد ،،چقدر روزا تند میگذرن افسوس که مامان نمیتونه زمان رو نگه داره تا از بزرگ شدن تو بیشتر لذت ببره ولی سعی کردم از بزرگ شدنت بیشترین لذت رو ببرم از هر لحظه اش چون میدونم خیلی زود داری بزرگ میشی حتی همیشه کارامو رها کردم اول با تو بازی کردم با جونو دل بهت شیر دادم🥺🥺 همیشه موقع شیر خوردن صورت قشنگتو نگاه کردم چقدر
قشنگ بود شیر خوردنت میدونستم اون لحظه ها خیلی زود تموم میشن ،، خیلی دوست داشتم این لذتو تا دوسالگیت بکنم اما مامانی کلیه هاش سنگ داره باید زود تر از شیر بگیرمت تا هم دارو هامو بخورم هم مامان قوی باشم برات 🥺🥺اینطوری برای هر دومون بهتره از دیروز دارم بهت شیر خشک میدم ،، امیدوارم این مرحله و چالش رو هم با کمک خدا به خوبی بگذرونیم 😘😘😘خیلی دوستت دارم .
بمونه به یادگار ۱۴۰۴/۱/۲۸

۵ پاسخ

ای جان عزیزم

دلنوشته هاتو توی دفترچه بنویس بزار یادگاری بمونه اینجا چیزی به یادگار نمیمونه

تنتون سلامت

آخی فداتشم بغض کردم 🥲

آخ عزیزمممم اشکم دراومد مامان مهربونم

سوال های مرتبط

مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
صبحانه امیر شایانم : فرنی خرما بامغزیجات آسیاب شده.
همیشه تو تصورات خودم میدیدم بچه دار که بشم خب از یه سنی به بعد که بزرگتر شد و صبح ها برای صبحونه لقمه های کوچولو درست میکنم میدم دستش میخوره بازی میکنیم قدم می‌زنیم پارک میبرمش تو خونه صدای شیطونی کردنش بازی کردنش خنده هاش حرف زدناش مامان گفتنش
آخ مامان گفتنش اینقدر دلم میخواد بدونم امیرشایان صداش چجوریه چرا باید کلمه مامان گفتن رو فقط من بیمارستان رفتنی از زبون پرستارا بشنوم که همشون به من میگن مامان 🥺 ، امیر شایان که بستری شده بود صدام میکردن مامان بچه رو آماده کن بیا بریم اکو بگیریم ازش 🥺😓😥
خیلی دلم برای خودم و همسرم میسوزه ما به ناحق بی گناه گرفتار این بلا شدیم این بلارو اصلا خدا سرما نیاورد برعکس خدا خیلی دوستمون داره معجزه هاش رو بهم نشون داده بارها پسرم رو از دم مرگ نجات داده بارها پسرم تا مرگ رفت و برگشت اون شفای کامل دست خداست 🙏😭
بابا ، میگن پسر عصای دست باباس اما همسر من باید عصای پسرم بشه همسرمن خیلی حفظ ظاهر می‌کنه اما تو خلوت خودش گریه می‌کنه غصه میخوره و خیلی این عذابه برام همیشه با بچه های کوچک‌ بازی می‌کنه می‌خنده حرف میزنه، و غصه میخورم و تو دلم میگم الان تو باید با پسر خودت بازی میکردی الان باید پسرت رو می‌بردی پارک بیرون ، وقتی بیرون میریم البته بیرون که برای گردش نمیریم همون بیمارستان دکتری میریم و گاهی همسرم باهام میاد وقتی یه پدر و پسری از جلوی ما میان می‌گذرن من همسرمو میبینم که چشماش پر میشه میبینم که این حسرت تو دلش هست و تو تصورات خودم پسرم رو با باباش میبینم که میرن بیرون بازی میکنن میره براش خوراکی می‌خره باهم قدم میزنن پارک می‌بردش حسرت تمام این چیزها تاابد تو قلب من و همسرم میمونه 🖤
مامان امیرحسین🙍‍♂️ مامان امیرحسین🙍‍♂️ ۱ سالگی