سوال های مرتبط

مامان 🦋𝒹𝑒𝓁𝓈𝒶 مامان 🦋𝒹𝑒𝓁𝓈𝒶 ۱ سالگی
مادری، قصه‌ای نیست که تو کتاب‌ها نوشته باشن،
مادری، اسم توئه وقتی با چشمای خسته،
دنبال جوراب کوچولوی بچه‌ات لای مبل می‌گردی…
وقتی برای یه استکان چایِ داغ، باید با زمین و زمان بجنگی…
وقتی حتی آرزوی شونه‌ کشیدن، یه آرزوی لوکس می‌شه.
من مادر شدم،
نه با شعر و قاب‌های اینستاگرامی،
با موهای چرب،با چشمای پف‌کرده،
با بغضی که گاهی وسط ظرف شستن می‌ترکید🙃
من مادر شدم،
وقتی تلویزیون، نقش پرستار گرفت تا من فقط یه دوش بگیرم
فقط یه لباس تمیز بپوشم،فقط خودمو، یک‌ذره، تو آینه یادم بیاد.
خیلی روزا داد زدم،
نه چون بچم بد بود، چون دیگه نای خوب بودن نداشتم…
خیلی روزا خودمو قایم کردم، نه چون بچمو نمی‌خواستم،
چون یه لحظه خودمو می‌خواستم…
من با پنیک، با عذاب وجدان،
با هزار «باید» و «نباید» زندگی کردم،
خیلی کارا نکردم، اما توی هیچ‌کدومش،
خودمو گم نکردم.
به این کارای بد یاخوبم افتخار نمی‌کنم،اما ازشون خجالت هم نمی‌کشم.
چون با همین لحظه‌های سخت،من مادر شدم…
و حالا که دلسای نازمو نگاه میکنم
می‌بینم که داره بزرگ و بزرگ تر می‌شه
با مادری که هر روز
از نو بلند شده،از نو جنگیده،از نو نفس کشیده.
و این یعنی قهرمان بودن...
مامان آرین مامان آرین ۱۷ ماهگی
مامانهای عزیز لطفا هر کس می‌دونه منو راهنمایی کنه چون خودم خیلی شکه شدم... امروز شوهرم بعد از ظهر خوابید منم پسرمو برداشتم بردم تو سالن و در اتاق خواب را بستم که صدا شوهرمو اذیت نکنه و بخوابه.. تو این مدت هم کارهامون کردم یه مقدار میوه تو یخچال بود که همه را برداشتم و شستم که بذارم تو یخچال ولی خوب وقفه افتاد و میوه ها نیم ساعتی بیرون یخچال موندن... شوهرم که بیدار شد بهش گفتم چیزی میخای برات بیارم... گفت آره میوه بیار منم رفتم تو آشپزخانه... پسرم کنار شوهرم رو کاناپه نشسته بود و باری میکرد یهو با نخ افتاد زمین به طوری که ملاجش رو زمین خورد و پاهاش بالا بود ... یه لحظه گفتم گردنش شکست ... حالا شوهر عوضبم شروع کرد فحش به من بده....که مادر فلان شده ت (یعنی من ) مقصره... حالا من هیچی نگفتم ... نشست میوه بخوره گفت چرا میوه ها داغه و شروع کرد به داد و بیداد ..اون نشسته بود رو کاناپه و من رو زمین کنار بچه م نشسته بودم که بهش میوه بدم .... بعد بند شد و با پاهاش محکم کوبید تو بازو چی من.یه جوری که انگار داره شوت می‌کنه یه توپ رو و بعد بهم گفت برو لباساتو بپوش کمشو از خونه من بیرون ... من بلند شدم برم تو اتاق دو باره با پاس زد به باسن من که یعنی تیرپایی داره میزنه بهم ...مدام هم می‌گفت میذارمت دم در و فلان.... من رفتن تو اتاق پسرم و همین طور شوکه بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم چون شوهرم خیلی خرو گاوه و اگر میرفتم از خونه بیرون محال بود بذاره بچه رو ببرم و به هیچ عنوان هم نمی اومد دنبالم ... بعد چند دقیقه اومد گفت بیا بچه رو عوض کن چون پی پی کرده بود ...