تلاش میکنم با ضربه وارد کردن به پشت ماشین دستی تعادل ماشین رو روی دو چرخ حفظ کنم که شما چیز متفاوتی رو تجربه کنید دوتایی با هم سوارش شدین
تو پشت فرمونی و لئا هم پشتت نشسته
تو هیجان زده شدی و جیغ می‌کشی و لئا موهای فرفری قشنگش رو پشت گوشاش میندازه و با اون صدای نازش رو بهم میگه خاله مهشید لیامی میخندهههه
میخندم و میگم آره عزیزم خوشش اومده
بهتون خوش میگذره؟
میگه آره خیلی و برمیگرده به سمت تو و با هم می‌خندین
به دوتاتون نگاه میکنم و تو دلم خداروشکر میکنم برای وجودتون
یادمه خاله منا که باردار بود آرزو میکردم بچه ش دختر بشه
دلم دنیای صورتی میخواست
دلم عروسک و گل سرای رنگی و لباسای چین دار میخواست
با لئا همه چیز رو تجربه کردم
و وقتی باردار شدم آرزو کردم پسر بشی مامان
دیگه با لئا همه دلبری های دخترانه رو داشتم حالا دلم جهان پسرانه میخواست
بهتون نگاه میکنم که تحقق آرزوهای منید
بمونید برای من که قلبم براتون میتپه

۵ پاسخ

حسو کامل منتقل کردی عاشقتم🌱🤍

عالی بود گلم 🫂🌹❤️❤️❤️

کاش بهم یادبدی چطوری میتونم قلم خوبی داشته باشم.من زیاد مینویسم کلانوشتن رودوس دارم ولی بلدنیستم قشنگ کلمات روجفت.وجورکنم

خیلی قشنگ مینویسی که وقتی میخونم تصورمیکنم..خدادادی هست این استعدادتون یا درسشو خوندین؟؟
اسماشون چه قشنگن لئاولیام
خداحفظشون کنه

چه عالی رشته تحصیلی چی خوندی گلم عالی توصیف می‌کنی تو خونه همین طوری حرف میزنید حتما بیشتر اوقات

سوال های مرتبط

مامان لیام جان مامان لیام جان ۱ سالگی
با سردرد عجیبی چشمهاموباز میکنم نتیجه ی بی خوابی شب گذشته ست
زیر لب میگم خدا لعنتت کنه مهشید استرست رو به بچه هم منتقل کردی
تو هم دیشب اصلا درست نخوابیدی
انگار یه نیروی عجیبی بینمونه
بااینکه تلاش کردم اوضاع آروم باشه اما متوجه اضطرابم شده بودی و همین باعث شد توهم بدخواب بشی
می‌بوسمت و بغلت میکنم
میایم داخل آشپزخونه که صبحانه ت روآماده کنم
فرنی با خرما و چهار مغز
صبحانه رو که خوردی با بابا حمید تماس میگیرم و میگم ما آماده ایم
با تب سنج درجه بدنت رو ثبت میکنم و بسم الله گویان از خونه خارج میشیم
مرکز بهداشت و واکسن ۱۸ماهگی در انتظارمونه
رشد قد و وزنت طبق نموداره اما با معیارهای مادرانه من فاصله داره
در مورد بدغذاییت سوال هامو میپرسم و به جواب جدیدی نمی‌رسم
مثل همه ی واکسن های گذشته وقتی اشکت در میاد مستأصل میشم و از خودم متنفر که نمیتونم در مقابل این سوزن لعنتی ازت دفاع کنم محکم بغلت میکنم و زیرگوشت میگم من کنارتم مامان
بهم نگاه می‌کنی و میگی دد
اشکاتو پاک میکنم و میگم چشم
با بابا حمید میریم دد
خیابون گردی و گوش کردن به موزیک محبوبت
من و بابا هم با موزیک هم خونی میکنیم و تو سر ذوق میای
بارون بی وقفه می‌باره
و من فکر میکنم کاش تو تقدیرت اگه دردی هست قد همین سوزن واکسن باشه جان دلم
مامان نور چشم مامان نور چشم ۱ سالگی
مامان هاناخانوم🎀 مامان هاناخانوم🎀 ۱ سالگی
همیشه اینجا مامان‌هایی رو دیدم که غصه می‌خورن از اینکه نتونستن به بچه‌شون شیر خودشون رو بدن، دل‌شکسته‌ان از دیدن قوطی‌های شیرخشک، و بغض می‌کنن وقتی شیشه شیر دست بچه‌شونه... اما من؟ من برعکسم. من دلم می‌خواست بچه‌م شیرخشک می‌خورد. نه اینکه اون لحظه‌های عاشقانه‌ی شیر دادن رو دوست نداشته باشم، نه اینکه بغل گرفتن اون تن نرم و کوچولو و حس نفس‌هاش کنار قلبم برام قشنگ نباشه… ولی واقعیت اینه که با تمام عشقی که توشه، شیر دادن گاهی یه عذابه. تو خواب، تو بیداری، وسط مهمونی، توی جمع، توی سفر... یه موجود کوچولو میاد، با اصرار و نیاز، لباستو بالا می‌زنه و دنبال آرامشه. بدنت دیگه مرز نداره، شب و روز قاطی می‌شن. هیچ‌وقت خواب عمیق نداری، هیچ‌وقت آزادی کامل نداری، هیچ‌وقت نمی‌تونی فقط برای خودت باشی. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش یه شیشه شیر بود، یه کم آب جوش، و بعدش یه خواب بی‌وقفه. کاش بدنم فقط برای خودم بود، نه یه منبع بی‌پایان آرامش و تغذیه. کاش می‌تونستم با خیال راحت، یه روز، فقط یه روز، تنم رو از این نیاز بی‌وقفه آزاد کنم... ولی خب... باز شب که می‌شه، وقتی اون صورت کوچولو و بی‌پناهش رو می‌چسبونه به دلم، وقتی اون نفس گرمش روی پوستم می‌خوره، وقتی نگاهش می‌گه: «تو تمام دنیامی»، تمام خستگی‌هام رنگ می‌بازه. باز هم نرم می‌شم، با تمام تضادهایی که تو دلمه. شاید این وابستگی همیشگی سخت باشه... ولی یه روزی تموم می‌شه. و من، با تمام وجودم دلم براش تنگ می‌شه. برای همین شیر خوردنِ نصفه‌شب، برای همون دستای کوچولو که پیراهنمو می‌زنن بالا، برای این عذابی که اسمش «عشق»ه.