انقدر که همتون در مورد داستان طلاقم پرسیدید از دونه دونه توضیح دادن خسته شدم گفتم که یهو تاپیک بزارم و خیال همه رو راحت کنم
پارت 1
راستش من کلا زندگی خوبی نداشتم چون ازدواجم فقط بخاطر فرار از خونواده بود
من حدودا 14 سالم بود که ازدواج کردم و اخرای 15 سالگیمم باردار شدم و بچه اولم نزدیکای 17 سالگیم بدنیا اومد
از همون موقع بند ناف بدبختیای دنیا پاره شد و ریخت رو سر من
البته تا قبلش همسرم دست بزن داشت
بعد بدنیا اومدن نیلا کلا عوض شد یه ادم رفیق باز بود که بعضی وقتا به خانواده خودشم سر میزد
منم گفتم تا قبلش کمک حالش بودم و خرجی خودمو خودم میدادم حالا که بچم یه سالشه دوباره برم سرکار اقا من رفتم سر سه تا کار همزمان بکوب کار میکردم با بچم که تونستم خونه و ماشین بخرم و خونه قبلیمون که مال همسرم بود شد خونه مجردیش و من و دخترم تو خونه ای که من خریده بودم زندگی میکردیم چون من شیر نداشتم خیلی ننگ بهم چسبوند و همش میگفت چطور شیر داری به مردای اینور اونور میدی جن*ده خیابونی ولی شیر نداری به دخترمون بدی
دخترم بزرگ شد و هر سال یه چوب خط به کارای بد همسرم اضافه میشد دیگه دخترم 11 سالش شده بودو همه چیز و کم و بیش میفهمید جز یسری چیزا
همسرم میگفت شده بود یه ادم رفیق باز، ماشین باز، مشروب خور، سیگاری، رفیق باز و گه گاهی ام دخترمو کتک میزد ولی یادمه از وقتی که بچه بدنیا اومد منو تا همین موقع طلاقمون حدود 5 6 بار کتک زد که خیلی کمتر بود از قبل بارداریم
و یه موضوع که منو عذاب میداد این بود که همسرم فقط وقتایی میومد خونه که راب.ط.ه میخواست
وضع مالش بد نبود ولی من با خودم گفتم شاید اگه یه کوچولو دستشو بگیرم اوکی شه واسش کلی چیز میز و یه ماشین خریدم ولی هیچی تغییر نکرد

۴ پاسخ

همه ی این اتفاقا فدای سرت

جدا شو و ب هیچکی نگو جدا شدی
زندگیتو بکن
ب اونم فکر نکن
حیفته

😞🤕🤕

😔😔😔

الان دوباره بچه آورذی

سوال های مرتبط

مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۱۰
متوجه شدیم گشنشه و من شیر ندارم تا همسرم شیر خشک میورد بچه آروم نمیشد اتاق روبرو اومد گفت این بچه گشنشه بیا شیرخشک نان یه پیمونه درست کردیم بهش دادیم دیدیم آروم شد 🥲😶🫡شب کنارم نبود کلی گریه کردم عکساشو نگاه کردم و بلاخره بعد دو روز یکم خابیدم صبحش من مرخص شدم مامانم کنار بچم بود فقط اومدم خونه دوش گرفتم لباسمو عوض کردم برگشتم پیش بچه وقتی رسیدم پرستارا بد اخلاق و باز وقتی شنیدم از طرف کی اومدیم بهتر شدن و ترسیدن تاغروب پیشش بودم زردیش شد ۹ گفتن باید بمونه باز هرکاری کردیم که نه ببریمش خونه گفتن نه چون گروه خونیش با مادر یکی نبوده ممکنه بره بالا همینجا بزارین بمونه تا فردا شب دوم شد که بچه بستری باشه من گفتم برم خونه و برگردم اصلا نخوابیده بودم شاید در حد دو ساعت خیلی درد داشتم و حالم بد بود وقتی رفتم حالم بد بود مامانم گفت برو خودم میمونم با همسرم برگشتیم خونه صبح زود که رفتم پرستار دعوام و بداخلاق مگه سزارین بودی که نیومدی چرا نیومدی به بچت شیر بده شیر خشک نده و.... حالا جالبه بدونید روز قبلش که کنارش بودم شیر خودم خب کم بود و میدادم تا هر جا که داشتم میگفتن چرا از دستگاه درش میاری خوب دارم بهش شیر میدم مگه خودتون صدام نزدید گریه میکرد گشنشه 🥲خوب نمیشه اینجوری همش داری درش میای از دستگاه منم برا همین که گفت خوب نمیشه و نمی‌خواستم بمونم دیگه از طرفی حالم خیلی بد بود ۷ تا خانم تو اتاق مادران بود همه سزارینی بودن بغیر من همه به بچهاشون میرسیدن راحت میخابیدن بیدار میشدن بلند میشدن مینشستن فقط منی که طبیعی بودم نه میتونستم بشینم نه دراز بکشم رو اون تخت ها که خیلی پایین بودن صندلی بودن
مامان Yazdan مامان Yazdan ۱ ماهگی
سلام مامانای عزیز خوبین خوشین انشالا
من از روزی که زایمان کردم تازه فرصت کردم بیام گهواره یه دل سیر پیامها رو بخونم و براتون از تجربه زایمانم بگم
خب به نام خدا
دکترتوی ۳۷ هفته گفت که باید پیاده روی کنی و منی که زود از پیاده روی خسته میشدم و خیلی تنبلیم میشد کلا سه شب اونم پشت سر هم نبود شب در میون‌رفتم که شب آخر دردم گرفت ولی خیلی شب آخر پیاده رفتم از بعد از ظهرش ترشح قهوه ای و چند قطره خون دیدم ولی مشکلی نداشتم رفتم پیاده روی که ساعت ۱۲ شب یه حس فشار تو واژنم احساس کردم که داشتم برمیگشتم خونه تو مسیر خونه یکی دوبار همون‌جوری احساس فشار همراه با درد داشتم ولی خیلی خفیف رسیدم خونه دراز کشیدم گفتم شاید مال پیاده روی زیاده ولی دیدم نه ساعت ۱ شب شد ساعت ۲ شب شد ولی این دردا بیشتر داشتن فشار میاوردن تا حدی که دردم میگرفت نمی‌تونستم تکون بخورم ولی هر ۲۰ دقیقه بود ساعت ۲و نیم رفتیم بیمارستان که معاینه کرد گفت ۳ سانت باز شدی و من ساعت ۳ بستری شدم ولی دردام همون‌جوری بود هر یه ربع ده دقیقه یه بار ولی اصلا سرو صدا نمی‌کردم فقط تنفس عمیق و دم و بازدم تا ساعت نزدیک ۵ دردام بیشتر و فاصله اش کمتر شده بود ومن چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم ساعت۵و نیم اومد برام تزریقش کرد و اون موقع ۴ و نیم سانت بودم وقتی تزریق کرد انگار توی بیهوشی بودم خواب و بیداری هیچی حس نمی‌کردم خیلی خوب بود .
ساعت ۶ دکترم اومد و من اون موقع فقط یکی از پاهام درد عجیبی گرفته بود به حدی که داشت فلج میشد به دکترم گفتم پام داره فلج میشه گفت چیزی نیست نگران نباش و در کنارش لرز هم منو گرفته بود که این حالتها خیلی رو اعصاب بود
مامان کارن 🩵 مامان کارن 🩵 ۱ ماهگی
مامانا بلاخره می‌خوام تجربه زایمانم و بزارم
زایمان طبیعی
من چهل هفته تمام کردم که بخاطر اینکه حرکات بچه کم شده بود احتمال داشت مدفوع کنه منو بستری کردن ساعت ۱۰ شب من بستری شدم آن موقع ۳ سانت بودم من چون ماما خصوصی گرفته بودم اجازه میدادن همسرم هم بیاد پیشم همسرم آمد ماما برامون آهنگ گذاشت شمع و عود روشن کرد برق خاموش کردم از اتاق رفت بیرون آنقدر بوی خوبی گرفته بود اتاق اصلا دردا یادم نمی آمد 😂😂
تا ساعت ۳ شب همسرم پیشم بود بعد ماما گفت باید بره موقع که میخواست بره دلم میخواست گریه کنم 😂
ماما دوباره منو معاینه کرد گفت پنج سانتی و کیسه ابم و پاره کرد
من دردام شروع شد دردای غیر قابل تحمل آنقدر فکر می کردم الان میمیرم از درد ساعت پنج صبح معاینه کرد ۷ سانت بود که تو اون لحظه‌ دردام خیلی زیاد بود و حالت تهوع هم گرفته بودم که ظربان قلب بچه رفت رو ۹۰ آمدن بهم گاز بی دردی و اکسیژن وصل کردن و تا ساعت یه ربع۶ که شدم ۱۰ سانت و از ساعت یه ربع۶ تا یه ربع هفت همش زور میزدم و آخرش دیگه اصلا انرژی نداشتم که زور بزنم تا رفتن دستگاه بیارن ماما آنقدر شکم منو فشار داد که کارن من ساعت به ربع هفت به دنیا آمد چون پسر بجای اینکه با سر بیاد با صورت آمده بود سرش حالت گرفته بود یکم ترسناک شده بود که دکتر اون خودش خوب میشه و تا دو روز خوب شد
اینم از تجربه من همه رو یه جا نوشتم دیگه اگه سوالی داشتید بپرسید ؟
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
پارت سه

اصلا ورزش اصلا بدردم نخورد خلاصه که یکی اومد مثل بازاریابی که امپول بیحسی میخوای گفتم اره یه امپول زد من خوابیدم ولی درد حس میکردم ولی ضعیف تر بعد نمیدونم چند مدت دوباره دردا شدید وقتی اومد سراغم ولی من عالم هپروت بودم فقط یادمه ناخوداگاه داد میزدم که من درد دارم یکاری بکن اونم باز امپول مزد باز من عالم هپروت مبرفتم ‌هیچ تسلط روی بدنم نداشتم ازینورم کشنه بودم حلقم خشک شده بود بشدت یکنفر نبود به لیوان اب بده ماما همراهم که. فقط هر جند دقیقه معاینه میکرد میکفت جند سانته باز میرفت به صبحانه س بیشتر از من اهمیت میداد خلاصه اینکه این روند ادامه داشت تا وقتی من فول شدم و کابوس شروع شد بمن میکفت زور بزن من هیج زوری نداشتم اصلا نمیدونستم بیمارستانم خونم کجام بزور چشام باز میکردم و زور میزدم هیچ انرژی نداشتم اونقدر سخت بود که حس میکردم قلبم داره وای میسته دکترم میخواست بره بخش منو دو نفری میگفتن زور بزن ولی زور نداشتم اونقدر زور زدم که تمام مقعدم زد بیرون و منو میخواستن ببرن روی صندلی زایمان. با ولیچر حس میکردم که یه جیزی لاپامه سنگینه و نمیتونستم بشینم به بدختی فحش و تحقیر منو روی صندلی ننشوندن بردن اتاق مخصوص باز کفتن زور بزن و من داشتم از حال میرفتم ضربان قلب بچه افت کرد چنتا زور محکم زدم که حس کردم ‌روحم از بدن جدا شد
مامان مرسانا مامان مرسانا ۲ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۱ ماهگی
من خیالم راحت شد و بعدش ماما و یه پرستاره اومد گفت دراز بکش گفتم باز چیه گفت باید یه ذره دیگه تحمل کنی دیگه تمومه منم دراز کشیدم ماما همراهم شکممو چند بار فشار داد و حجم خیلی خیلی خیلی زیادی خون ازم رفت و واقعا درد داشت و من فقط جیغ میکشیدم ، بچه رو بهم دادن تا وقتی تو اتاق زایمان بودم سه بار شیر دادم و گفتم اروغشو نگرفتم گفتن نمیخواد که بعد بخاطر همون بچم کلی نفخ کرد و شبش کامل نخوابید و فرداش دکتر اطفال اومد بهش گفتم گفت خانم بچت نفخِ خالیه ، و سرش بخاطر دستگاه خیلی بد شده بود حالت اتوبوسی گرفته بود و پشت سرش نرم نرم که چند بار اومدن سایز گرفتن و تغییر سایز نداد و خداروشکر خوب شد و فرم سرش قشنگ شد ، دوستام فورا تو بخش اومدن پیشم و بعدش مامانم اومد ک من بخاطر مامانم هیچی نگفتم و گریه نکردم ولی دلم خیلی پر بود ، رفتارشون تو بخش افتضاح بود ، من اصلا جون نداشتم ، یه تخت و یه گهواره بچه بود و هی میرفتن و میومدن میگفتن این چه وضعیه جمع کنید برای ما فقط یه لیوان یه بار مصرف رو میز بود اومدن کلی صدا دادن ک جمع کنید انگاری تو روستا هستید ک همه چی ریختید گفتم خو جمع کنم کجا بزارم داریم توش اب میخوریم
مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۳ ماهگی
بلاخره وقتش شد بیام از زایمانم براتون بگم 😊
تجربه زایمان سزارین :
من برای ۹ فروردین نامه سزارین داشتم اما خب پسرم عجله داشت زودتر بیاد پیش مامانش🥹❤️
۶ فروردین بود من مثل هر روز صبح که بیدار شدم کار های خونه رو انجام دادم و طرف های ظهر بود که رفتم دوش گرفتم و اومدم ناهار خوردم میخواستم سفره رو جمع کنم که کمر دردم شروع شد یکم دراز کشیدم که بهتر شه اما بهتر نشد دردم شبیه به درد پریودی بود و قابل تحمل ، به همسرم گفتم حس میکنم امروز زایمان میکنم
رفتم موهامو سشوار کشیدمو آرایش کردم
درد هام داشت بیشتر می‌شد و ترشح کشدار داشتم که حس کردم کیسه آبه
در این فاصله که آماده شم به همسرم گفتم ساک زایمان رو آماده بزار و خونه رو کمی مرتب کن
از شانس بد من اسانسورمون خراب شده بود
خونمون هم طبقه هفتمه🫠
چند تا شکلات شیرین خوردم اما تکون ها بچه رو حس نکردم نگران شدم و به همسرم گفتم بریم بیمارستان نوار قلب بگیریم
آروم آروم هفت طبقه رو اومدم پایین
رفتیم بیمارستان و بعد از معاینه فهمیدیم کیسه آب سوراخ شده و گفتن باید بستری بشی تا دکترت بیاد . واسم سوند گذاشتن
اینم بگم اصلا درد نداشت فقط یه حس سوزش مضخرف بود که بعد چند دقیقه اوکی شد
در این فاصله همسرم زنگ زد که خانواده ها بیان
نزدیک اذان مغرب بود که دکترم رسید😍
مامان جوجه مامان جوجه ۲ ماهگی
تجربه زایمان

ساعت ۳صب درام شروع شد وهر۱۰ دقیقه می‌گرفت و ول میکرد دیگه نزدیک ساعت ۴ بود که همسرمو بیدار کردم اول شدت دردم قابل تحمل تر بود دیگه ساعتای ۵ صب بود که رفتم دوش گرفتم واز همسرم م خواستم به خواهرم خبره بده که بیاد بریم بیمارستان خواهرم که اومد
راهی بیمارستان‌ حکیم شدیم که هر ۲ دقیقه درد منو می‌گرفت وشدت بیشتر شده بود که حتی تو ماشین نشستن هم برام سخت بود ورسیدیم بیمارستان منو با ویلچر بردن زایشگاه خانومه اومد معاینه م کرد دید ۷.۸سانت باز شدم ومن از درد به خودم می‌پیچیدم وبرام سخت بودن دراز کشیدن رو تخت بهم لباس دادن خواهرم اومد کمکم ازم ازمایش اینا گرفتن انژوکت وصل کردن
وبا پرونده کامل نشده منو فرستادن اتاق زایمان حس زور داشتم روتخت دراز کشیدم چن با زور زدم ومدام نفس عمیق میکشیدمو دسته های تخت و سفت چسبیده بودم وبا زور آخر بچه ساعتای ۶:۵۰ بدنیا اومد با هر زوری جیغ میزدم بعد که بچه بدنیا اومد انگار نه انگار که دردی داشتم بچه رو گذاشتن روبدنم واز خوشحالی گریه میکردم دیگه جونی برام نمونده بود وبخیه زدن که اصلا متوجهش نشدم و یه یه ساعتی روتختی بودم کارای بچه رو انجام دادنو منو فرستادن بخش زایشگاه فشارم یکم بالا بود که بعد اوکی شد اومد ن شکمممو ماساژ دادن وفرستادنم بخش عمومی
خداروشکر دخترم مشکلی نداش ولی خودم پروتئین دفع میکردم که بهم سرم منیزیم زدن و سوند وصل کردن ۲۴ ساعت که با این که خیلی استرس سوند رو داشتم ولی خیلی راحت بود ولی وصل بودن سوند وسرم یکم کلافه ام کرده بود وبا دختر گلم اومدم خونه
مامان ثنا مامان ثنا روزهای ابتدایی تولد
زایمان طبیعی من پارت دو
بعدش گفتم حتما از رابطه ست به شوهرمم چیزی نگفتم خوابیدم فک کنم اون موقع ساعت ۱۰ شب بود یکو نیم شب بیدار شدم با کمر درد و زیر شکم که تا ۲ تونستم تحمل کنم قابل تحمل بود بعدش نشد و شوهرمو بیدار کردم گفتم دردم میاد ماساژم بده تایم گفت بریم بیمارستان گفتم نمی‌خوام خودش خوب میشه مسیرمون تا بیمارستان یک ساعت راه بود چون خونه ی مادر شوهرم بودم وگرنه بیمارستان به خونه ی خودم نزدیکه خلاصه تایم گذاشتیم که اره کمرم و زیر شکمم هر ۳ دقیقه بصورت بیست ثانیه اینا درد دارم بعدش شوهرم اصرار داشت بریم گفتم بریم ولی به خونه خودمون بریم که اگه یه وقت دردم بیشتر شد برم بیمارستان خلاصه وسایلارو جمع کردیم ساعت ۲ شب راه افتادم ۲و۵۵ دقیقه بود که دردم بیشتر میشد رفتم بیمارستان گفتن سه سانتی با این حال نمیتونم بفرستمت گفتم میخوام برم دوش بگیرم ورزش کنم بعد میام گفت یه ن اس تی هم بگیرم ببینم چجوریه آن است تی گرفت گفت او که دردات خیلی کوچیکن منم تعجب کردم با اینکه دردم زیاد بود بعدش رفتم رضایت دادم که هرچی شد مقصر خودمم و برگشتم به خونم ساعت سه ربع اومدم خونه و من تا ساعت یه ربع مونده به شیش درد داشتم دردام همون تقریبی فاصصلش دو سه دقیقه بود که اخراش یکم دردم بیشتر شد گفته بودم میخوام ورزش انجام بدم که واقعا نشد چون بدنم بی حس بودن نمیتونستم راه برم حالت تهوع داشتم گشنم بود شوهرم منو ماساژ میداد خیلی اروم میشدم برام صبحانه آورد سه لقمه خوردم بعدش برام نسکافه درست کرد گفت بخور که اون موقع دردم بیشتر شده بود بعد احساس کردم یه چیزی ازم اومد بیرون که ترسیدم یه وقت کیسه ابم نباشه دیدم خونه و آب یه حالت ژله ای ترسیدم
مامان دلی مامان دلی ۲ ماهگی
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۲ ماهگی
#پارت پنجم زایمان
دیگخ با اینکه زایمان اولم بود و اگاهی کافی نداشتم از اتاق عمل ولی سزارین رو به طبیعی ترجیح دادم و اومدن برام سوند رو وصل کردن که دردس واقعا قابل تحمل و رو به کم بود و من اصلا اذیت نشدم،سوار ویلچر شدمو به سمت اتاق عمل رفتم، دکتر بیهوشیم یه مرد مسن و مهربون بود که باهام کلی شوخی کرد و گفت دخترم بیهوشی میخوای یا بیحسی گفتم اقای دکتر بیهوشی،گفت دخترم بیحسی بهتره چون تا 7 الی 8 ساعت اول که خیلی درد داری هیچی متوجه نمیشی،گفتم باشه فقط یه کاری کنید که من بخوابم و هیچی نفهمم،دکتره به شوخی گفت وا تو چه جور مامانی هستی ،همه میخوان بجه هاشون رو ببینن ولی تو میخوای بخوابی اشکال نداره،توی سرمم یه امپول زد که واقعا بعد از 10 ثانیه چشمام داشت گرم میشد و میخوابیدم ولی به حرف دکتر گوش کردم و بعد از 5 دقیقه الی کمتر صدای گریه دخترم اومد و من از خوشحالی اشک ریختم و کمی حالت تهوع بهم دست داد که بازم توی سرمم امپول زدن که قطع شد،و بعد با خیال راحت چشمام رو بستم تا بخوابم،واقعا ریکاوری برای من خیلی زود گذست بخاطر اون امپول خواب اور برام شاید تایم اون موقعه 10 دقیقه گذشت....