خانوما شوهرای شمام آدم گیری ان یا نه ؟ شوهر من پدرمو در آورده بس بداخلاقه تو کار همه کار داره دخالت میکنه خواهرت اینو گفت مادرا اینو گفت فلانی این کارو کرد بهمانی اینجور از هرچی از راه برسه به ایرادی میگره با فحش های بد موقع رانندگی فحش های بد به شهرداری پلیس فلانی.....با دختر کوچیکم صلاح نمیره بیچاره بچم نمیزاره اصلأ بچگی کنه همش میگه نکن نریز لباس کثیف کردی فرشو کثیف کردی با یه لوله یا میزنتش یا میترسونه یا تهدید میکنه که میزنمت با این حال که خیلی هم دوستش داره هشت سالع منو با این رفتار هاش روانی کرده الان نوبت دخترمه بخدا اینقد که گیره منم افسرده شدم با دخترم دعوا میکنم همش به من میگه تو تربیتش نکردی تو چن دفع میزدیش این کارا رو نمی‌کرد یا سرسفره غذا خوردن همش با بچه دعوا میکنه آرامش مونو ریخته بهم آخه بچه دوسالو نیمه تربیت حالیشه ؟بخدا روانی شدم از دستش تو خونه مدام سر این چیزا بحث و دعوامونه نه توانایی طلاق دارم نه پشتوانه ای با یه شوهر روانی چیکار کنم هشت ساله از بس گریه کردم چشام سو‌ نداره

۱۲ پاسخ

چقد درکت میکنم شوهر منم دقیقا اینجوریه

اینا همش ریشه تو کودکی خودشون داره

شبکه بهداشتتون مشاوره برو انشا الله یه راهکار بهت بده

نه بابا شوهر من اصلا اینجوری نیست

خب احتمالا وسواسه

این اخلاقا ک گقتی دقیقاااا شوهر منه بس ک بداخلاقه و اذیت میکنه

دخترت چه گناهی داره بهش بگو فردا میره داخل سراغ مردا غریبه پدر باید با دخترش رفیق باشه

ای جانم صبور باش به دختر کوچولوت محبت کن نزار روحیش خراب بشه پدر منم الکی گیر بود من واقعا بدجور روحیم خراب بود الانم که الانه از دلم نمیره اون روزا

یا حداقل خودت برو پیش مشاور مشکلو بگو ببین چ راه حلی بهت میده

بچه دومم بیاد این سختیات بیشتر میشه نمیشه ک همش تحمل کنی باید ی چاره ای چیزی پیدا کنی

حتما پیش یه مشاوره ببرش

شوهر منم خیلی گیره خدا رحم کنه بچم بیاد چی میشه

سوال های مرتبط

مامان آیلین🩷هامین💙 مامان آیلین🩷هامین💙 ۱ ماهگی
دیشب یا همسرم خونه ی اقوام شوهر بودیم دخترعموهاش هشت و شش ساله بودن با هم بازی می‌کردن و دختر من که چهار سالشه خیلی تلاش میکرد که باهاشون بازی کنه و هر بار از سمت اونا پس زده میشد طوری که دخترم اومد گفت فلانی و فلانی گفتن با ما بازی نکن که این حرف رو شوهرم هم تایید که گفتن که دخترم یکدفعه دیدم اومد پیشم نشست گفت اصلا من با همین یعنی داداش کوچیکش بازی میکنم خیلی دخترم ناراحت شده بود طوری که دایم میومد می‌گفت مامان بریم خونه که بعد از چند دقیقه که ناراحتی عمیقش رو دیدم به همسرم گفتیم و برگشتیم .این اولین بارش.ن نیست همیشه همین بوده اون هشت ساله که اینقدر گوشت تلخه و از شانس دختر منم خیلی دوسش داره هر وقت با هم یک جاییم دختر من هر چی اسمش رو صدا می نه یک کلمه جواب نمیده .به نظرتون غیر از این که بخوام کلا روابطم رو قطع کنم راه حل دیگه ای هست باز قبلا که پسرم نبود من خودم تو این جمع ها حواسم به دخترم بود و خودم میرفتم پیششون تا به خاطر حضور منم که شده با دخترم بازی کنند ولی الان تو مهمونی چون پسرم کوچیکه مجبورم حواسم به پسرم باشه و دیشب دیدم دخترم چقدر ضربه خورد .البته هم من و هم همسرم احتمال می‌دهیم که حاریم به دخترش یاد داده که با دختر من اینطوری رفتار کنه و دختر هشت ساله هم به دختر شش ساله یاد میده که اونم با دختر من بازی نکنه
مامان فندق كوچولو مامان فندق كوچولو ۴ ماهگی
خانوما درد دل كنم براتون

شمام شوهراتون براي شما و خانواده تون احترام قائل نیستن😔😔

پدر من چون عموي شوهرمه خيلي باهاش خوبه هميشه سعي ميكنه بهش كمك كنه چه از نظرمالي چه از نظر هاي ديگه ولي شوهر من هيچ احترامي براش قائل نيس همش فكر ميكنه بابام اگه يه كاري ميكنه بخاطر يه چيز ديگه س يه قصد پنهان داره پشت سرش جلوي من بد ميگه بهم ميگه بابات آدم نجسي هست بهم ميگه تو به بابات كشيدي شبيه اوني
تا يه ذره ميام حرف بزنم باهاش ميگه تو دوباره شبيه سگ اومدي ميخاي چي بگي
همين الان باهاش دعوا كردم سر اين حرفاش ولي اصلا فايده اي نداره
از طرفي اگه به بابام بگم اينارو میدونم رابطه م با خانواده م قطع ميشه براي هميشه منم كه غير از اونا كسي رو ندارم

شوهرمم از طرفي انقدر پسر دوسته كه حتي حاضره دودول پسر مو بوس كنه
از طرفي بچه م انقدر قیافه ش شبيه شوهرمه انگار كپي شدن حتي داره حالم از بچه م بهم ميخوره در حاليكه وقتي به دنيا اومد طاقت يه لحظه گريه شو نداشتم ولي الان حتي به نظرم زشت شده و نفرت انگيز هر روز با هر دعوا مون بيشتر متنفر ميشم از بچه م همش احساس ميكنم وقتي قیافه ش به باباش بره اخلاقاي گندشم به اون ميره پس چرا براش زحمت بكشم آخرش اينم بشه لنگه ي باباش باهام شبيه باباش رفتار كنه
به نظر شمام آخرش بچه م شبيه باباش ميشه يه زن ديگه مثل منو بدبخت ميكنه و من بیچاره توسط پسرم تحقير ميشم اين فكرا منو دیوانه م ميكنه ديگه حتي گريه هاي بچه م برام مهم نيس ولي بعدش وجدانم ميگه خدا قهرش مياد اينجوري نباشم دارم دیوانه ميشم