۶ پاسخ

فقط برات دعا میکنم برای سلامتی نینی کوچولوت دعا میکنم انشالله که تو صحت و سلامت کامل کنار هم به زندگی تون ادامه بدین
این روزای سخت میگزره هر تیره شبی را صبح سپید است صبر کن

کلا بعد بارداری و زایمان شکل زندگی مشترک فرق میکنه رفتارا فرق میکنه خود آدم نمیدونه چیکار کنه که اون محبت و عاطفه بین زن و شوهر از بین نره
من خودمم مث شمام دعوا های شدیدی میکنیم اصلا اعصابم نمیکشه ب هیچی متنفرمیشم از همسرم وقتی ب بعضی چیزا فکر میکنم خلاصه از صب تا عصر تنهام و بچه داری میکنم عصر ک میاد خونه باز تنها خانه داری میکنم حالم بده واقعا

همدردیم ولی من دعوا نکردم تنهام گذاشته توروزایی که بهش احتیاج دارم

منم شوهرم از وقتی باردار شدم کلا دورشد ازم خیلی سرد شد تاالان ک داره دوماهش میشه بچم هنوزم باهام سرده وقتی باهاش درموردش صحبت میکنم دوروز اخلاقش خوب میشه عشقم عشقم میکنه باز دوباره مث همیشه میشه فقط سه ماه اول ازدواجمون رابطه داشتیم بعد ک فهمید حاملم بهم دست نزد تاالان حتی ی بوس درست حسابی نکرده حس میکنم احساسم داره میمیره دیگه

همه همینیم فک کنم منکه اصن تو دوران بارداری یه بار ب شکمم دست نکشیده یا نازم کنه تازه خیانتم کرد وفهمیدم. و مجبور شدم ب خاطر بچم ببخشم. والان امشب یادم اومد نشستم گریه میکنم.

منم همینطور
امشب با شوهرم بحث کردیم
هرچی بهش میگم دارم افسردگی بعد زایمان میگیرم تقریبا کار مهمی نکرده واسه خوب شدنش روز به روز دارم عصبی تر میشم

سوال های مرتبط

مامان فسقلی🐰 مامان فسقلی🐰 روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳ از تجربه زایمان طبیعی بیمارستان تخت جمشید
به واژنم آمپول زدن و بعدش بین واژن تا مقعد منو برش زدن من اصلا این برش رو احساس نکردم وقتی دکتر و پرستار ها شگم‌منو فشار میدادن خیلی درد زیادی بود وقتی دیدن من همکاری نمیکنم و زور نمیزنم ۲ نفر با دست هاشون خیلی محکم شکم منو فشار میدادن دیگه زورشون نرسید و دکتر بی هوشی که مرد بود اومد و با همکاری یکی از ماماها چند بار خیلی خیلی محکم شکم منو فشار دادن و نی نی کوچولو به دنیا اومد وقتی بچم به دنیا اومد و ساعت ۲۳:۱۵ دقیقه یود که زایمان کردم دیگه هیچ دردی نداشتم کلا درد هام رفته بود حتی وقتی دکترم داشت بخیه میزد نگاه میکردم اما بی حس بودم و اصلا احساس نمیکردم بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد نی نی کوچولومو دادن بغلم تا بهش شیر بدم و بعدش بهم شام دادن آبمیوه دادن که بخورم خوردم بعد که منو بلند کردن لباسمو عوض کنم یه سرگیجه خیلی بدی داشتم که اصلا رو پاهام‌نمیتونستم وایسم دوباره بهم آبمیوه دادن و منو با ویلچر بردن بخش
مامان گندم مامان گندم ۱ ماهگی
مامان ملینا مامان ملینا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان قسمت اول
بالاخره منم زایمان کردم
تو یه شب ترسناک که صدای بمب و موشک میومد
دیشب یه دفعه کیسه آبم پاره شده و یه حجم زیادی آب ازم اومد جوری که تا پایین پام خیس شد
کیسه ابم بی رنگ بود که میدونستم خیلی اورژانس نیست اما چون فاصله خونه تا بیمارستان خیلی بود سریع رفتم بیمارستان
میخواستم طبیعی زایمان کنم
حدود۳ساعت درد طبیعی روکشیدم فاصله ی درد ها خیلی نزدیک بهم و شدید بود اما دهانه ی ۲انگشت موند تازه اونم به خاطر معاینه های تحریکی که می کردن ولی دردش خیلی زیاد بود وسربچه خیلی بالابود
هماهنگ کرده بودم دکترم خودش بیاد برای زایمان . دکترم هم گفته بود با درد های خودش بمونه. منم داشتم درد زیادی رو تحمل میکردم که صدای بمب و موشک اومد خیلی نزدیک بیمارستانم بود. خیلی ترسیدم دیگه نمیتونستم تحمل کنم. خود کادر بیمارستانم ترسیده بودن و داشتن همزمان با دکترم تلفنی حرف میزدن که یهو گفتن میخوای سزارین بشی
منم دیگه تو اون شرایط نمیتونستم تحمل کنم که گفتم اره منو ببرین سزارین