ساعت شیش لکه بینی گرفتم دیگ ترسیدم ب همسرم گفتم الان وقتشه برو بیدارشون کن ولی همش حس دستشویی شدید داشتم در حدی ک رفتم دستشویی از پله ها رفتم پایین بازم رفتم دسشویی تو فتصله ای ک ماشینم بردن تو کوچه باز دوبار رفتم دسشویی
دیگه ساعت شیش و ده دقیقه رسیدیم بیمارستان
رفتم اتاق معاینه پرستار بهم میخندید میگفت این الکی میگه اینقد درد داره خیلیا با درد شدیدتر اومدن معاینشون کردیم چهار سانت بودن
وقتی معاینم کرد داد زد خااااانم نه سانتییییی 😂 چجوری زایمان نکردییی دیگ منم با ی بیافه اینجوری😒😏گفتم دیدی الکی نگفتم
بعد دیگ تا پذیرشو پرداخت و لباس اوردن و اینور اونور ساعت شیش و نیم پذیرش شدم ساعت هفت و ربع زایمان کردم
و ی پسر سفید کوچووووولو گزاشتن رو سینمممم
روز مادر در کمال ناباوری اصلا انتظار زایمان نداشتم خدا هدیه امو زرام فرستاد و من مامان شدم🥰😭

پ.ن : ولی خدا ازشون نگذره وقت تعویض شیفت بود خیلی اذیتم کردن دوتا پرستار اومدن بالاسرم میگفتن زور نزن بعد میرفتن اونور صداشونو میشنیدم ب هم میگفتن ک ی زور کوچیک بزنه بچش اومده نباید پذیرشش کنیم وگرنه تا نه اینجاییم خلاصه سر تعویض شیفت خیلی اذیتم کردن
(نوزادان گرامی ساعتاتونو با تعویض شیفت بیمارستانا مچ کنید با تشکر)
اینم تجربه زایمان من بعد چهارماه😂🥰😭

۱ پاسخ

چند هفته بودی زایمان کردی

سوال های مرتبط

مامان یاشار مامان یاشار ۸ ماهگی
ی چیزی یگممممم من الان یادم افتاد تجربه زایمانمو ننوشتم😐😂😂
بیایید بنویسم براتون
شنبه ها شوهرم تعطیله شنبه بود یک دی ماه با شوهرم رفتیم بیرون ب مناسبت روز مادر رفتیم خونه مامانجونم خاله و دایی ها جمع بودیم همه شام اونجا بودیم مادرجونم گوشت قرمز پخته بود ب من ابشو داد گفت بخور گرمه دردات شروع میشه
38 هفته و 6 روزبودم و اصلا درد هم نداشتم تازه شیاف گل مغربی گرفته بودم همون شب تاپیک گزاشتم چجوری استفاده کنم ک اسلا ب استفادش نرسیدم😂
ساعت دوازده ظب رفتم تو اتاق لباس بپوشم ک بریم خونه یهو زیر دلم تیر کشید مادرجونم متوجه شد گفت چیظد گفتم هیچی نبود ی ریزه تیر کشید
بعد ک رفتم خونه کمر درد شدید داشتم نسبت ب بقیه دردام شدید تر بود تا ساعت سه بیدار بودیم ساعت سه خابیدم چهار و نیم با حس مدفوع از خواب بیدار شدم انقباضام شروع شده بود پنج دقیقه ای میرفتم دستشویی وقتی دیدم همش میرم دستشویی توالت فرنگیمم برداشتم😑😑گفتم همزمان با دستشویی اسکاتم نیزنم ورزش میکنم اما شما نکنین من بچمم ریز بود شانس اوردم تو دستشویی زایمان نکردم😂😂
بعد تا پنج و نیم تحمل کردم اما دردام داشت شدیدار میشد
پنج و نیم همسرم و بیدار کردم شوکههه شده بود گفت چیکار کنم بچه داره میاد از اینور میدویید اونور گفت برم طبقه پایین بیدارشون کنم گفتم نه حالا زوده بمون(مادرجونم گفته بود درداتو تو خونه بکش منم حرفش تو گوشم مونده بود تا لحظه اخر تو خونه بودم عسل نازنازو دختر شجاع قصه ظده بود اونشب😌😂
ادامه تاپیک بعد
مامان آریاس مامان آریاس ۵ ماهگی
و بعد از اون رفتیم طبقه بالا مادرشوهرم و مامانمم رو صندلی انتظار هی چُرت میزدن😂😂هی ب شوهرم گفتم دیدی اینا الکی اومدن خواب ب خودشون حروم کردن😂
با اسانسور رفتیم بالا با شوهرم همراه چن تا خانوم دیگ برا زایمان اومده بودن ب همسرم گفتن برو براش اتاق بگیر و لباس تا اون بره و بیاد من از استرس لرزیدم بعد کفشامو دراوردم و گفتن برو تو یه بخش دیگ ک ورود همراه ممنوع بود خدافظی کردمو رفتم تو فکر میکردم اول اتاقو میدن بهم برم استراحت کنم و بیانو این داستانا ن اینکه یهو برم عمل کنن لباسامو عوض کردم ولی چ لباسی دادن اول شورتمو درنیاوردم دیدم زن قبلی کونش معلومه مجبوری دراوردم😂😂😂لباسامو تحویل دادم و چن تا سوال پرسیدن از اینک بچه چندمه و اینا گفتن برو تو اون اتاق رفتم چند تا تخت بود اونجا با چند تا خانوم ک بهشون سرم و سوند وصل بود و تقریبا لخت بودیم اومدن یکم با اونا حرف زدم اومدن سوند وصل کنن از خجالت مردم بعد سرم زدن یکم سوزش داشت ولی بعدش دیگ عادت کردم چن تا از دوسام رفتن وصدای نی نی هاشون ک ب دنیا میومدن و میشنیدیم و میگفتم بچش اومد ولی از استرس فشارم بالا اومده بود فک کنم ۱۳ یا ۱۴ بود سردر داشتم شدید قلبم محکم میزد و اریاس همش تکون میخورد☺😄بعد صدام زدن سوندو گرفتم و رفتم ی پرستار اومد دنبالم و با هم رفتیم تو ی بخش دیگ ی پرستار اقا گفت چرا انقدر اخموعه خانومه گفت میترسه یکم رفتیم چند تا اتاق عمل بودن زمین خیس استریل کرده بودن باهام حرف میزد پرستار خانومه و اینک اسم بچت چیه و اینا
خلاصه دکتر بیهوشی اومد و گفت خم شو رو تخت خم شدم استریل کرد پشتمو گفت تکون نخور ولی وقتی سوزن بی حسی وارد بدنم شد ناخوداگاه اومدم جلو
بازم گفت تکون نخور و باز فرو کرد یهو بدنم سنگین شد
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی ۲
ساعت ۸و نیم که رو تختم دراز کشیده بودم و ۵ سانت هم بودم تا ساعت ۱۰ همینجور دردا رو تحمل میکردم اصلا جیغ و داد نکردم فقط نفس میکشیدم و ادعام میشد که قوی هستم و از پسش بر میام راستش من بدتر اینا تو ذهنم بود قبلش از لحاظ ذهنی خودمو واسه درد شدید اماده کرده بودم چون تجربیات مامانا رو تک به تک خونده بودم
جونم براتون بگه که پرستار اومد واسم امپول فشار زد همینجور دردام وحشتناک تر میشدن تااینکه رسیدم به ۸ سانت و اونجا فهمیدم که مامانا چی میگفتن چرا اینقد بد میگفتن راجبش و واقعا هم حق داشتن دردش از یک تا ده هزاااار بود 🤣 ولی ی فرصت کوتاهی بین دردا بود که من نفس میکشیدم گاز انتنوکس واسم اوردن یکم کمکم کرد دردامو رد کنم اون اواخر خیلی فایده نداشت ولی خیلی منو گیج کرده بود درحدی که بین دردا من غش میکردم باز با دردا بیدار میشدم خیلی افتضاح بود با هزار بدبختی ساعت ۱۲ شد و من فول شدم ی مامایی اومد و با سوزن دستشو گذاشت داخلم و کیسه ابم رو پاره کرد و بعد تنهام گذاشت من همینطور درد میکشیدم کلی اب ازم میومد همینجور پشت سرهم انقباض پشت انقباض دیگه جونی واسم نمونده بود زور بزنم خیلی الکی قبلش زور زده بود اشتباه من همینجا بود انرژیمو الکی صرف کردم بعد دکتر متخصص اومد اماده شد و زایمان من شروع شد
مامان دلارا مامان دلارا ۴ ماهگی
#تجربه زایمان 🤰🏻👧🏻❤️
پارت ۲

( همیشه بزرگ ترین ترس زندگیم زایمان بود انگار یه غولی بود که نمیتونستم باهاش کنار بیام )
خلاصه شوهرم کارای بستریمو انجام داد و گفت اصلا نگران نیاش اتاق خصوصی واست گرفتم میام پیشت که تنها نباشی و به خانوادمم خبر دادن که ما دیگه باغ نمیایم😅
ساعت ۷ وارد اتاق زایمان شدم روی تخت دراز کشیدم دو تا سرم و چندتا سیم بهم وصل کردن و چون درد نداشتم بعد از نیم ساعت شروع کردن امپول فشار بهم بزنند
گاهی توی اتاق پیاده روی میکردم ماما خصوصی گرفتم که البته کار خاصی واسم انجام نداد تا ساعت ۸ونیم که دردام خیلی شدید شد هر ۵ دقیقه میگرفت و ول میکرد و یکی از ماماها هر نیم ساعت یک بار میومد دستشو تا ته میکرد ببینه چند سانت باز شدم بهش گفتم بسه من دارم اذیت میشم سرم داد کشید گفت مگه نمیدونی زایمان طبیعی چطوریه بچه باید از واژنت بیاد بیرون بعد به خاطر دست من غر میزنی منم دیگه هیچی نگفتم و از درد به خودم میپیچیدم شوهرم خیلی سعی میکرد ماساژم بده باهام حرف میزد حواسمو پرت کنه اما از ساعت ۹ به بعد دیگه نمیتونستم تحمل کنم….میرفتم تو دستشویی میشستم اب داغ رو شکمم بگیرم تا یکم دردم اروم بشه (۵ سانت باز بودم)
تا ساعت ۱۱ چند بار دیگه معاینه شدم و کیسه ابمو پاره کردن
با یه دست معاینه میکرد و با یه دست دیگه شکممو فشار میداد
منم فقط دستای شوهرمو گرفته بودم و داد میزدم توروخدا بسه دیگه ….
۷ سانت باز شدم هرچی بهشون التماس میکردم توروخدا بهم امپول بی حسی بزنید من دارم میمیرم نمیتونم تحمل کنم اما میگفتن نمیشه دکترت اجازه نداده باید ورزش کنی تا بچه بیاد پایین از درد شدید نمیتونستم ورزش کنم اصلا نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به ورزش ‌‌‌….