۴ پاسخ

تو ی شهر غریب همیشه با پسرم تنهاییم شوهرمم شاید روزی ۶ ساعت خونه باشه ک خیلی وقتاش خابه و جمعها ک هیچوقت نمیاد خونه بعضی اوقات پسرمو میبرم پارک ک دیروز فقط یک ثانیه ازش غافل شدم دیدم جلو چشمم نیست قلبم ایستاد خاستم جیغ بزنم ک ی زنه میشناختش اوردش رفته بود جلو تاب خدا رحم کرد منم دیگه نمیبرمش میترسم ب شوهرمم نگفتمه
بعضی وقتاهم یچیزی نیاز داشته باشم باهم میریم میخریم
پدرشوهرم فقط بعضی شبا میاد میبرش بیرون آرسینو خدا خیرش بده ولی مردشور هیکل مادرشوهرمو ببرن حتی ی زنگم نمیزنه

خب توام با مادرشوهرت برو... ماهم خونه ایم اخرهفته ها میرم خونه مامانم.. مادرشوهرم ک بالاسرمه.. هرجا برن باهاشون میرم

والا من که صبح تا شب تو خونم
با مادرم سه چهار ساعت فاصله دارم
راهم از مادرشوهرمم یکساعت طول میکشه
از تنهایی و بی حوصلگی گاهی اوقات حس دیوونگی میکنم

وای چه تایم طولانی همسرت سرکار
من هفته ای ۳ بار میرم خونه مامانم
گاهی وقتا ظهرا که تنهام خواهرم میاد پیشم
اورهان عاشق خواهرزادمه آروم میشه
بعضی وقتاهم که دیگ تنهام

سوال های مرتبط