۱۵ پاسخ

مادر شوهر من میگه شیرت بی فایده هست بچه رو سیر نمیکنه بچه رو از صبح تا شب بغل میکنن مامانش خونه کاری ندارع که بذار بغلی بشه دستاشو میگیرن می‌کشن میگن ببین نفس دوست داره پاشه میبینم رو پاشون نشوندن میگم بذارید شش ماه بشه واسم قیافه میگیرن که مگه ما بچه بزرگ نکردیم میبینم پرتش کردن هوا از الان یا قایمکی از من تلویزیون نشونش میدن خیلی رو مخم راه میرم آخر سر گفتم ببینم اینجوری میکنید خونتون نمیام یک ماه شد نرفتم خاک بر سر شوهرم چهار روز برد منو دید دخترم یک سر گریه می‌کنه منم باهاش دعوا کردم امروز پاشد اومد خونه

ولی به ایم فکر کنیم هر چقدرم خوب باشیم از چشم عروسمون خوب نیستیم همونطوری که مادرشوهرمون هرچقدرم خوب باشه آخرش میگیم بده

چه سعادت بزرگی
خونت دوره ازشون
من ۹ ماه نزدیک مادر شوهرم بودم
نتونستم تحمل کنم اومدم نزدیک مامانم

متنفرم

خانواده شوهر من انگار من دشمنشونم همش میگن شبیه خودمونه نخیییییر شبیه تو نیست میگم چشم و ابروش مثه کنه میگن نخیر ب تو نرفته انقد ببشعورن ک نگو شوهر خولمم میگه جوابشونو نده بزرگتره گفتم جهنم ک بزرگترین خیلی حرصمو در میارن

مادرشوهر منم عهد کرده هر روز خدا بیاد بگه شیرت کمه شیر نداری بچه سیر نمیشه 🙄

نمیدونم داستان چیه ک مادر خودم واسه عروسمون از ما بهتره
ولی مادرشوهر مننننننن دو روز اومد این هفته ای پیشم فق ثانیه شماری میکردم بره از بس امرو نهی میکرد
همش هم میگفت مامانم گفته اینکار کنه عروست مامانم گفته اونکار کنه عروست
منم گفتم مامانم 6 تا بچه برزگ کرده بلده بهم میگه چکار کنم
ولی ب شدت روح روانت بهم میریزن

من از وقتی بچم بدنیا اومد قطع رابطه شدیم
۸ روز nicu بود بچم مسافرت تشریف داشت بعد ۲۰ روز اومد کلی حرف و حدیث و بی آبرو بازی درآوردن،پدرشوهرم هنوز نوه شو ندیده
ولی از دستشون راحت شدم بخدا جز دخالت و دردسر هیچی نبودن

چقدر ازشون بدم میاد

مادرشوهر منم همینه
اسایش ندارم

اووف که چقد رو‌ مخن
مادرشوهر من هر وقت بچم گریه میکنه هی میپرسه کی شیر خورده؟دیگه به این جمله حساسیت دارم.یه بار پرسید گفتم چه فرقی میکنه برا شما..انگار خودم نمیدونم کی وقت شیر بچمه

چقدر مادرشوهر منه سرما هم خورده هرروز میاد هی بغلش می‌کنه میگه نه سرما نخوردم

خداروشکر ک راحت شدی ازشون
منم خونه مامانم موندم ۴۰ روز
مادربزرگم همسرم مریض شد ب همین دلیل خیلی کم اومد مادرشوهرم

خانواده شوهر خوب خوبشم بده

من خودم چون دختر ندارم و دوتا پسر دارم از همین الان دارم روی کارام و اخلاقام کار میکنم که مادرشوهر خوبی باشم

اره خیلی رو مخم بعضی کاراشون😂😂

سوال های مرتبط

مامان جوجه🐣🩷 مامان جوجه🐣🩷 ۷ ماهگی
مامان امیررضاوامیرعلی مامان امیررضاوامیرعلی ۳ ماهگی
خیلی کلافه ام😮‍💨😮‍💨

از وقتی امیرعلی به دنیا امده ،امیررضا خیلی دیر میخابه ساعت ۲ یا ۳
امیرعلی ام که بیدار🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
علت بیدار بودن امیرعلی رعایت نکردن خودم تو بارداری بود
و بخاطر اینکه بچه ها دیر میخابن منم لنگ ظهر از خواب بیدار میشم و روز از ساعت ۱۱ ،۱۲ برای ما شروع میشه که به هیچکاریم نمیرسم
خیلی ناراحتم بخاطر خواب بچه😪😪
میدونم باید صبح امیررصا رو زودتر بیدار کنم اما هم کلافه میشه و هم اذیت میکنه
توروخدا یکی یه راه بزار جلو پام که زندگی از دستم در رفته🫠
خونه به شدت نامرتب و حتی یه چوب کبریت جابه جا نکردم با اینکه کمکی هر هفته یه روز میاد اما به واسطه مهمون داشتن همه چیز خونه جابه جا شده که باید خودم مرتب کنم
و خونه منم اینجوری که شاید مثلا دایی هام خونه مامانم نرن ولی برای عید حتما خونه من میان
از الان غصه ام گرفته که از کجا شروع کنم
اتاق پر از کتاب📚
یا اتاق پر از اسباب بازی و لباس🛍
یا آشپزخونه و کابینت های منفجر شده😨
یا سالن 🥱
مامان آیهان🌙🧸 مامان آیهان🌙🧸 ۲ ماهگی
انقد دوره بارداری و زایمان سختی داشتم که هنوزم به خودم نیومدم☹️ افسردگی خیلی شدید گرفته بودم پسرم ۳۶ هفته چون iugr شده بود با وزن ۱۸۲۰ به دنیا اومد ۱۵ ساعت درد طبیعی کشیدم آخر سزارین به دنیا اومد اما آمپول بی حسی روم اثر نکرد تا عمل رو شروع کردن دادم رفت هوا انقد داد زدم که دیگه یادم نمیاد فکر کنم بیهوشم کردن یکی داشت بیدارم میکرد پاشدم دیدم همه چی تموم شده دارن میبینم ریکاوری اما من خیلی دوست داشتم گریه بچمو بشنوم بیارن بدن بغلم ولی اصلا هیچی حالیم نشد بعد که رفتم بخش بعد ۵ یا ۶ ساعت پسرمو آوردن گفتن تو دستگاه نرفت خیلی ریز و فسقلی بود 😍اونجا انگار دنیارو بهم دادن وقتی فهمیدم صحیح وسالمه چون دکترم منو ترسونده بود میگفت ۹۰ درصد بچت مشکل داره😒دو روز دیگه هم بستری موندم چون هی پسرمو میبردن سونوگرافی و قلبش و اینا رو چک میکردن آخر بعد ۵ روز میخواستم مرخص بشم که گفتن زردی داره باید حداقل یه شب بره دستگاه که با رضایت شخصی اومدیم خونه دستگاه اجاره کردیم خلاصه خیلی عذاب کشیدن چون مادر نداشتم که بیاد بهم برسه خیلی دلم گرفته بود از مادرشوهرم هم دل خوشی نداشتم چون تو کل دوره بارداری ازش خیری بهم نرسید با اینکه تو یه ساختمونیم فقط بلد بود عذابم بده خلاصه تا ۱۰ روز خونه خواهرم بودم بعد اومدم خونه خودم مجبور شدم خودم تنهایی همه کارمو بکنم با اونهمه درد هم مراقب بچه بودم هم کارای خونه رو میکردم خیلی عذاب آور بود تا شب میشد اظطراب میگرفتم کارم شده بود گریه خیلی افسرده شده بودم خداروشکر اون روزا بخیر گذشت و بچم صحیح و سلامت کنارمه 😍🩵همسرم تو این مدت خیلی کمکم کرد وگرنه هنوزم به خودم نمیومدم خیلی ازش ممنونم همیشه برام حامی بوده🥰🤗