۲ پاسخ

خب بعدش

خوب؟ امپول فشار زدی؟ درد داشتی؟
خیلی منتظرم بقیه شو هم بگی 😅😅
قدمش پر از خیر و برکت باشه عزیزم🌸🌸🌸

سوال های مرتبط

مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۱ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان آیلا کوچولو مامان آیلا کوچولو روزهای ابتدایی تولد
#پارت۱
#سزارین
دکترم نامه بستری رو داد و گفت صبح ساعت۵ونیم صبح بیمارستان باش تاریخ ۲/۲
من و مامانم و شوهرم صبح زود رفتیم بیمارستان که بستری بشم
مامانم طبقه پایین بیمارستان بود و راه ندادن همراهم بیاد
من و شوهرم رفتیم طبقه سوم که زایشگاه بود
رفتم داخل زایشگاه و شوهرم دم در وایستادتا تشکیل پرونده بده
اول رفتم تریاژزایشگاه،سونو و آزمایش هامو چک کردن وثبت سیستم کردن
رفتم روی تخت دراز کشیدم و ازم ان اس تی گرفتن
ظرف ادرار رو دادن بهم و گفتن نمونه ادرار رو بزار تو سرویس برای آزمایش و من هم انجام دادم
بعد از نمونه ادرار بهم گفتن بشین رو ویلچر تا ببریمت سالن کناری
نشستم رو ویلچر ،منو بردن داخل سالن که همه تخت بود و من اولین تخت دراز کشیدم ساعت۶ونیم بودو قرار بود من ساعت۷ونیم عمل بشم
پرستاری که کنارم بود اومد ازم خون گرفت برای آزمایش

چیزی تا تایم عملم نمونده بود و پرستارها داشتن پرونده منو تکمیل میکردن و در مورد من صحبت میکردن
پرستار دستبند آورد به دستم بست ،لباس اتاق عمل رو داد بهم و پوشیدم،به دستم آنژیوکت وصل کردن ،پرستار وکمک پرستار اومدن سمتم ومیخواستن سوند وصل کنن

ادامه پارت بعدی...
در حال تایپ...
مامان حلماوحسین😍 مامان حلماوحسین😍 ۱ ماهگی
سلام من اومدم بعد از چند روز تجربه زایمانم رو براتون تعریف کنم ۴۰هفته شدم بدون درد رفتم بیمارستان گفتن برو۴۱هفته بیا منم گفتم من طاقت ندارم نمیتونم دیگ راه برم اگ میشه منو معاینه تحریکی کنید اوناهم گفتن باش ولی چون دو سانتی بمون تربت نرو روستاتون برام سونو بیوفیزیکال نوشت رفتم انجام دادم همه چیز خوب بود وزن بچه رو خیلی بالا زد ک سونو گرافی هم گف بچه باید دیگ دنیا بیاد منم شبش موندم تا صب درد داشتم و لک دیدم صبحش رفتم دوباره بیمارستان معاینه شدم اونم تحریکی بازم ک دیگ لخته خون ازم نیومد دردام شدت کرده بود میگف هنوز ۳سانتی منم طاقت نداشتم ماما گف برو خونه دوباره بعد از ظهر بیا منم رفتم خونه دوش گرفتم تا ظهر دیگ بی طاقت شدم داشتم از درد میمردم رفتم بیمارستان دوباره ماماهای بدجنس میگفتن تو قیافت ب زن زاعو نمیخوره مامانم دیگ عصبانی شد گف بچمو کشتین چرا انقد معاینه میکنیدش دیگ گریم گرف گفتم میرم بیمارستان خصوصی خیلی گریه کردم یکی از ماماها گف تو ۴سانتی بیا آن اس تی بده دیگ دادم انقباض شدید داشت بچه دیگ خیلی شکمم سفت بود حرکاتش کم شده بود بلاخره بستری شدم ب هزار بدبختی 😭😭
مامان آیلا کوچولو مامان آیلا کوچولو روزهای ابتدایی تولد
#پارت۳
#سزارین
وقتی بهوش اومدم نفسم بالا نمیومد
همش میگفتم نفس ،نفس،نفسسسس
بهم اکسیژن وصل کردن
صدای گریه بچه میومد ،چشام تار میدید ،گفتم بچم کو
و تخت نوزاد رو آوردن کنارم
شاید باورتون نشه ،بهترین لحظه عمرم همون لحظه بود که دخترمو دیدم،صدای گریش میومدو هی میگفتم جانم مامان،گریه نکن
پرستار کنارم بود ازش پرسیدم
شوهرم بچمو دیده ؟
گفت نه
هردوتونو باهم می‌بریم بخش
گفتم ببرید پس
و اومدن منو جای جا کردن
بچمم با تخت میاوردن
دم در که میخاستن ببرن بخش شکممو فشار دادن و جیغ کشیدم
خواستن شیاف بزارن گفتم نه نمیخام
خواستن با ملافه منو جاب جا کنن
گفتم نه خودم میرم روی اون یکی تخت
دوتا تخت رو به هم چسبوندن و من خودمو کشوندم روی تخت کناری

منو بردن داخل آسانسور
دختر قشنگمم روی تخت کوچولوش بود و هی بهش نگاه میکردم


در آسانسور باز شد و دیدم شوهرم و مامانم دم در آسانسور منتظرن

منو بردن داخل اتاق و دخترمو دم در نگه داشتن
دخترم چنان گریه میکرد که صدای گریش توی سالن می‌پیچید
شوهرم پیش دخترم بیرون بود
و منو جا ب جا کردن روی تخت دیگه
شکممو دوباره فشار دادن و کلی خون خارج شد از بدنم

لباس های اتاق عمل رو عوض کردم با لباس های بخش

تخت بچه رو آوردن و گذاشتن کنارخودم
شوهرم اومد منو بوسید ،مامانمم منو بوسید
شوهرم و مامانم کلی قربون صدقه من و دخترم رفتن

ادامه پارت بعدی...
در حال تایپ...
مامان هایلین💛لیا مامان هایلین💛لیا ۱ ماهگی
رفتم سریع ب شوهرم گفتم خون ازم اومده و درد زایمانه شوهرمم گفت خودتو حاظر کن بریم چون بچه کوچیک داشتم و بدون خودم هیچی نمیخوره و نمیخوابه گفتم دردام و خونه تحمل میکنم شد ۴ زنگ زدم مادرم و پدرم اومدن دنبالم منو بردن زایشگاه دردام دیگ خیلی زیاد شدن
بیمارستان پنج دقیقه با خونه مون فاصله داره تو بیمارستان دو بار نشستم زمین داد میزدم و گریه میکردم از شدت درد رفتم تو زایشگاه دم در همش گریه‌میکردم خیلی همراه اونجا بودن گریه میکردم دلشون برام میسوخت رفتم تو گفتم درد دارم گفتن سریع برو رو تخت معاینت کنیم رفتم همش گفتم چند سانتم میگفتن مگ متخصصی همش میگفتم توروخدا زیادم مونده همش میگفتن حرف نزن خانم تو خونه دستشویی داشتم خدا رحم کرد دستشویی نرفتم هی رفتم زایشگاه سریع شرمنده دستشویی کردم رو میز گفتن فول شدی رفتم اتاق زایمان با چند تا زور بدنیا اومد سریع بچم دستشویی کرد خدا رحم کرد ک بدنیا اومد
اینو بگم ک بخیه هام خیلی اذیتم کردن اصلا بی حسی نشدم
بمونه به یادگار
به وقت ۳۷ هفته و ۴ روز


۴۰۴/۱/۱۶
مامان شاهان👶🏼🫀 مامان شاهان👶🏼🫀 ۱ ماهگی
سلام صبح بخیر مامانای عزیز 🌹

تجربه زایمان...🙂
۹ فروردین صبح من وقت دکتر داشتم رفتم بعد فشارمو گرفتن گفتن ۱۴ روی ۱۰ فشارت باید بستری بشی بعد نوشتن آزمایش گفتن برو آزمایش بده تا جوابش بیاد بیا کارای بستری رو انجام بده منم هم استرس داشتم هم میترسیدم بعد رفتم کارو کردم تموم شد جواب آزمایش اومد بردم پیش دکتر گفتش دفع پروتئین داری بعد منم ک ب شوهرم گفتم میگن باید بستری بشی قبول نکرد گف زود بر اومدن بچه بعدشم تورو اینجا ازیتت میکنن وقتی درد نداری چون طبیعی بود زایمانم...
خلاصه شوهرم رضایت داد اومدیم خونه دکتر ب شوهرم گفت داری خانومتو میبری خانومت فشارش بالاس حر لحظه امکان دارع تشنج کنه ب خانومت یا بچه چیزی بشه خلاصه خیلی گفتن دکترا ولی این گفت ن که ن
اومدیم خونه هرکی ی چیزی ب شوهرم میگف ک چرا بستری نکرد یعنی اینم بگم یکم آمادگی نداشتیم دیگ موندم ۱۱فروردین رفتیم بیمارستان ک منو بستری کنن ساعت 1 ظهر بود که منو بستری کردن و از ساعت ۳ظهر شروع کردن ب وصل کردن سرم و آمپول اینا بعد دکتر اومد معاینه کرد گفت اصلا دهانه رحمش باز نیس آوردن سوند رحمی گذاشتن با سوند رحمی معاینه ۳ سانت باز شد تا ساعت ۱۲ شب دیگه پدرمو در آوردن رفته رفته درام بیشتر میشد ولی هیچ تغییری نمی‌کردم دهانه رحمم همون ۳ سانت مونده بود
بعد هرکی میومد میزایید می‌رفت من میموندم دکترا دیدن ترسیدم بعد توی زایشگاه هم کسی نبود رفته بود بیرون دیده بود مامانم آبجی بزرگم شوهرمو مادر شوهرم جلو در زایشگاه بعد بهشون گفت بود کسی نیس اگ میخایید بیایید ببینیدش بعد همشون اومدن پیشم نشستن تا همشون برن ساعت شده بود ۲ اینم بگم به قول پرستار تنها کسی بودم ک خانواده اش اومده بودن داخل زایشگاه 😂🥲