سوال های مرتبط

مامان آقا ماهان مامان آقا ماهان ۱ ماهگی
سلامی از زایمان طبیعی من
من رفتم بیمارستان ۳۲ هفتگی گفتم ترشح زیاد دارم و اینا
بعد اینا تست آمینوشور ازم گرفتن مثبت شد گفتن کیسه آب ت نشتی داره باید بری بخش بستری بشی
منو بردن بخش منم همراهی نداشتم فقط شوهرم بود
ساعت ۱۲ شب زنگ زدم خاله م
آمد پیشم
دیگ خلاصه صبح شد دکتر باز آمد بالاسرم گفت باید بچه تو برداریم منم گریه زاری
با خودم گفتم بچه م نمیمونه۳۲ هفتگی
دگ خلاصه زنگ زدم مامانم آمد
هم وارد اتاق شد من گریه زاری
شوهرم آمد بهش گفتم بچه رو میخان بردارن رفت سرصدا کرد
۸ شب‌منو بیمارستان ب بهانه کیسه آب نگه داشتن هی نوارقلب هی قندمو کنترل میکردن هی سونوگرافی
دیگ با رضایت خودمون ترخیص شدم
رفتم پیش متخصص زنان گفت مشکلی نداری برو هر وقت درد داشتی بیا
منم خوشحال گفتم حالم خداروشکر خوبه
دیگ یه هفته گذش باز بچه م تکوناش کم شد
رفتم شب بیمارستان ان اس تی بگیرم
دکتر بخش آمد دید ۳۶ هفته و ۵ روزم
پرونده مو دید و فرستاد منو‌ برای زایمان
منم لباس زایشگاه پوشیدم فقط صلوات می‌فرستادم
منو‌بردن بالا زایشگاه
ماما همراه هم نداشتم
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۶ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان ملکا مامان ملکا ۱ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۲



خلاصه زنگ زدم زایشگاه بیمارستان علائم و گفتم گفت بیا اینجا تا چک کنیم تا شب وایستادم به مامانمم گفتم که درد دارم من میرم بیمارستان،رفتم زایشگاه یکبار معاینه کرد هیچی نگفت من پرسیدم سر بالا جواب داد گفت برو اون اتاق تا بیام ان اس تی بگیرم،من ساعت ۸نیم رفتم تا ساعت ۹ نیم یک رب به ۱۰ داشت ان اس تی میگرفت و دردم شروع شد و نینی خیلی سفت میکرد منم نپرسیدم که چیشد پرستار اومد گفت بچه تکون میخوره گفتم نه گفت خیلی خب باز رفت هیچی نگفت دوباره اومد همه ی سونو هامو برداشت رفت منم نمیدونستم میخواد چیکار کنه دوباره بعد از یک رب بیست دقیقه اومد گفت هرچی طلا داری دربیار بلند شو لباساتو عوض کن میخوایم بستری کنیم شوهرت رفته پرونده تشکیل بده منم هری دلم ریخت یهویی خودم تنها تو بیمارستان نه گوشی ای نه هیچی گفتم یه تلفن بدین به مامانم زنگ بزنم گفتن همسرت هست خودش خبر میده،منم دیگه گریه هام شروع شد کلی گریه گردم واسه اینکه تنها بودم اومدن سرم و اینارو وصل کردن دوباره ان اس تی گرفتن منم رو تخت گریه میکردم بعد دیدم پرستارا دارن باهم حرف میزنن که خانم دکتر تو راه داره میاد مریض و اماده کنید گفتم خانم دکتر براچی داره میاد گفت قراره بری اتاق عمل واسه زایمان گفتم یا ابلفضللل دوباره کلی گریه کردم اومدن سوند و اینارو وصل کردن بعد از نیم ساعت گفتن خانم دکتر رسیده بیارینش پایین سوار ویلچر کردن ساعت ۱۱ شب منو بردن سمت اتاق عمل واقعا یه شوک بزرگی بهم وارد شده بود.


#فرزندپروری
مامان mami👣❤️ مامان mami👣❤️ ۲ ماهگی
تجربا زایمان طبیعی #پارت ۲
گفت خب باید ۴ ساعت باشی تا بستری بشی باز معاینه کرد گفت خب خوبه ۴ شدی یه برگه داد گفت بده ب همسرت بره برات پرونده تشکل بده بعد بیا لباستو عوض کن اینو بپوش(یه لباس صورتی بلند گشاد داد ک بپوشم)خلاصه منم رفتم ب همسرم گفتم بره برام پرونده تشکیل بده مامانم وقتی دید واقعا بستریم کردن نگرانیو دلشوره تو چشاش موج‌میزد 🥹خلاصه منم برگشتم لباس بیمارستانو تنم کردم و با همسرم و مادرم خدا حافظی کردم رفتم تو بخش زایشگاه بم یه اتاق دادن تنها بودم یه ماما اومد‌گفت من ماماتم کاری داشتی فامیلیم فلانیه صدام کن و دستگاه ان سی تی رو وصل کرد بعد نیم ساعت اومد معانیم کرد گفت برو توپو بردار بشین روش منم تا نیم ساعت همیجوری رو توپ بازی کردم باز اومد معاینه کرد گفتم اگ‌میشه من آمپول فشار نمیخوام میخوام دردی طبیعی خودمو بکشم گفت باشه ولی اگ‌پیشرفت نکردی باید آمپول فشار بزنیم گفتم باشه .. خلاصه هی تو اتاق پیاده روی میکردم دیدم هیچی ب هیچی یه دردای خفیف میاد و میده اومد گفت بسه رو دراز بکش خسته شدی منم دراز کشیدم خوابم برد😅ساعت ۵ اومد ان سی تی وصل کرد گفت بخواب اگ درد نداری اشکال نداره ولی دیگ خوابم نگرفت تاساعت ۸ ک اومدم تعویض شیفت😵‍💫ماما اومد گفت من دیگ دارم میرم شیف بعدی برات آمپول فشار میزنن دیگ دست خودم نیست .. دیگ از این حال خسته شده بودم گفتم باشه
مامان 💙هدیه خدا💙 مامان 💙هدیه خدا💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم این بود ک رو شنبه ساعت ۱۱ اینا شکمم سفت میشد درد میکرد ول میکرد رفتم حموم بیرون اومدنی بدتر شدم بعد فک نمیکردم بخام زایمان کنم تا ساعت ۶ عصری هی دردا میومد و میرفت رفتم دسشویی ترشحی ک داشتم رگ خونی توش بود دیگ ترسیدم رفتم وسایلامو جمع کردم رفتم بیمارستان ببیم چی میگن ترسم داشتم رفتم بیمارستان معاینه کرد گف ۶ ۷ سانت بازی باید بستری بشی باتوکل بخدا ترسو گذاشتم کنار رفتم بستری شدم و ساعت ۷ ربع بود هی دردام بیشتر می‌شد معاینه میکردن میگفتن نزار زور زدنات حروم بشه تا میتونی زور بزن موهای بچت معلومه منم زور و اینکه شده بودم خیس عرق درد شدید احساس می‌کردم پی پی دارم شد ساعت ۸ ربع دیگ هی دکترم میگف همکاری کن فقط زور بزن دیگ شد ساعت ۸ ونیم و خدا هدیش رو ب ما داد آقاپسر بخیه نکردن گفتن لازم نیس اومدم ریکاوری خون ریزیم زیاد بود گفتن باید بخیه بخوری ساعت ۱۰ بود یه نیم ساعتی شد بخیه تموم شد اومدم بخش دیگ دوشب موندم امروز عصری مرخص شدم خداروشکر واسه بچمون دیگ تو ۳۸ هفته هم بودم
مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
تجربه زایمان من پارت چهار
رفتم که رفتم😅🤦🏻‍♀️
حالا بیان منو بگیرن رفتم بیرون زنگ زدم همسرم بدو‌ بیا بریم اون بیچاره هم زایشگاه بود بدو بدو اومد رفتیم گفنم برم خونه دوش بگیرم لباس بردارم مامانمم بردارم بیاییم که همسرم گفت دیر نشه بچه چیزیش بشه شک افتاد ب دلم ولی باز گفتم نه بریم خونه من از اینجا مستقیم برم زایمان از استرس میمیرم فقط ساک همراهم نبود واگرنه حموم اینا رفته بودم از ترس میخاستم زمان بکشم نرم بیمارستان
رفتیم خونه به مامانم زنگ زدم با گریه توضیح دادم اونم فورا با بابام اومد همشون ترس تو چشاشون بود حتی مامانم گریه میکرد ولی به من دلداری میدادن چه این هفته چه هفته بعد نترس
البته بگم که من بعد سونو به دکترم خبر دادم گفت بمون الزهرا زایمان کن خیلی ناراحت شدم گفتم خانم دکتر من ۹ ماه اومدم پیش شما اخرش اینجا زایمان کنم اونم طبیعی گفت اونجا همشون دکترای باسواد و حرفه ایی نترس منم که گوش ندادم و همسرمم از حرفش عصبی شده بود که چه دلیلی داره حتی اگ وقت زایمانتم باشه باید بیاد بیمارستان و اون عملت کنه اینم بگم دکترم فقط بین المللی میرفت الزهرا نمی اومد
مامان حلماوحسین😍 مامان حلماوحسین😍 ۶ ماهگی
سلام من اومدم بعد از چند روز تجربه زایمانم رو براتون تعریف کنم ۴۰هفته شدم بدون درد رفتم بیمارستان گفتن برو۴۱هفته بیا منم گفتم من طاقت ندارم نمیتونم دیگ راه برم اگ میشه منو معاینه تحریکی کنید اوناهم گفتن باش ولی چون دو سانتی بمون تربت نرو روستاتون برام سونو بیوفیزیکال نوشت رفتم انجام دادم همه چیز خوب بود وزن بچه رو خیلی بالا زد ک سونو گرافی هم گف بچه باید دیگ دنیا بیاد منم شبش موندم تا صب درد داشتم و لک دیدم صبحش رفتم دوباره بیمارستان معاینه شدم اونم تحریکی بازم ک دیگ لخته خون ازم نیومد دردام شدت کرده بود میگف هنوز ۳سانتی منم طاقت نداشتم ماما گف برو خونه دوباره بعد از ظهر بیا منم رفتم خونه دوش گرفتم تا ظهر دیگ بی طاقت شدم داشتم از درد میمردم رفتم بیمارستان دوباره ماماهای بدجنس میگفتن تو قیافت ب زن زاعو نمیخوره مامانم دیگ عصبانی شد گف بچمو کشتین چرا انقد معاینه میکنیدش دیگ گریم گرف گفتم میرم بیمارستان خصوصی خیلی گریه کردم یکی از ماماها گف تو ۴سانتی بیا آن اس تی بده دیگ دادم انقباض شدید داشت بچه دیگ خیلی شکمم سفت بود حرکاتش کم شده بود بلاخره بستری شدم ب هزار بدبختی 😭😭