#پارت_ششم
بهم گفتن ک باید ادرار کنی رفتن دستشویی ولی نتونستم از ترس باز شدت بخیه نمیتونستم ادرار کنم و اومدم بیرون یهو سرم گیج رفت اصلا نتونستم سرپا وایسم مامانم رفت ویلچر برام آورد و گذاشتم رو ویلچر و بردم یهو دیدم آقای پدر و پدر شوهرم و برادر شوهرم اومدن دیدنم وقتی همسرم دیدم اشک هام سرازیر شد اونم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید🥺
و بهم تبریک گفتن و نتونستم زیاد سرپا وایسم و رفتم دراز کشیدم
خب طبیعی بود دیگ خوابم میومد طوری که تا سر گذاشتم رو بالشت خوابم برد ولی درد داشتم بخیه هام درد میکرد دل درد پریودی داشتم خیلی بد بود و صبح شد و صبحانه آوردن برای همراه ها و بیدارمون کردن که بریم مدارک رو تحویل بدیم برای شناسنامه بچها
و یکمی صحبت کردن که شیر خودتون رو بدیم شیر خشک ندین و از این چیزا...
ولی من انقدر درد داشتم اصلا متوجه نشدم مامانمم بهم گفت..

۱ پاسخ

بعد ۶ماه؟؟؟توضیح میدین؟

مقالات مرتبط

مراقبت از بخیه زایمان طبیعی
مراقبت‌های لازم از بخیه زایمان طبیعی
درمان دل درد در نوزادان
درمان انواع دل درد در نوزادان
شیر مادر برای گوش درد
شیر مادر برای گوش درد | آیا شیر مادر برای گوش درد مفید است...
درمان دل درد نوزاد زیر یک ماه
درمان دل درد نوزاد زیر یک ماه | روش‌های درمان خانگی و دارو...

سوال های مرتبط

مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_هفتم
مامانمم کمکم کرد چیزایی که زنداییم زحمتشو کشیده بود شب قبل برام آورده بود رو بخورم یکم سوپ و چلی با خرما رو بهم داد کم کم خوردم و پرستار اومد سراغم که دستشویی کردی منم گفتم نه نمیتونم گفت چرا نگفتی اون بده زود برک اگه نری بازد برات سوند بزاریم🥲
منم باز رفتم دستشویی البته با ویلچر چون سرگیجه داشتم و بالاخره موفق شدم که ادرار کنم و همش صدام میزد کیمیا کجا رفتی گفتم دستشویی و بعدش آمپول رگام رو اومد برام تزریق کرد🥲
من چون گروه خونیم با گروه خونی دخترم فرق داره واسم رگام زدن .ساعت ۱۰ بود که زندایی همسرم‌اومد دیدنم و تبریک گفت و رفت.
اومدن برا واکسن بچها مامانم دخترمو برد واکسنشو بزنه و منم گیج خواب بودم و خوابم برد از شدت درد🥲🥲
واکسنشو زد و اومد و وقت نهار رسید و نهار آوردن یکمی خوردم و دیگ نتونستم بخورم دیگ وقت ملاقات رسید و همگی اومدن دیدنم .
ساعت ۶ و نیم غروب مرخصم کردن و انژوکت رو از دستم کندن و لباسامو پوشیدم و توصیه های بعد زایمان رو بهم گفتن و رفتیم خونه.
مامان بارانا مامان بارانا ۷ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان هلنا مامان هلنا ۷ ماهگی
مامانا بچم شیر خودمو نمیخورد بعد شیر خشکی شد ولی تو خواب میدادم الان تو خوابم نمیخوره سینه هام درد میکنن چیکار کنم خیلی حالم بد میشه وقتی میبینم شیر دارمو نمیخوره دهنشو کیپ میکنه سریع میفهمه اخه شیر مادر با شیر خشک چه فرقی داره که این پدر صلواتیا میفهمن و نمیخورن خیلی حسرت میخورم که سینمو نمیگیره😔😔
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان امید زندگیمون مامان امید زندگیمون ۶ ماهگی
خیلی از دست خودم دلخورم و ناراحت...نتونستم شیر خودم رو به بچم بدم خیلی از این قضیه احساس بدی دارم...بخاطر یه سری مسائل که مربوط به خودم بود نتونستم شیر خودم رو بدم بهش از طرفی پسرمم از ۳ ماهگی واقعا درست شیر خودم رو نخورد و خیلی اذیت کرد . در مجموع چهار ماه خورد. خیلی عذاب وجدان دارم😔 واقعا مادر بودن فقط به اینه که شیر خودمون رو بدیم بهش؟ چرا این احساس منفی آنقدر باهامه و اصلا کمرنگ و کم اهمیت نمیشه برام...💔
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_دوم
رفتم سمت زایشگاه زنگ زدم و در رو باز کردن و برگه رو دادم آزمایش خون و ادرار ازم گرفتن و دو ساعت بعد جوابش میومدم دوباره معاینم کرد همون ۲ سانت بودم . خاستن نوار قلب یرن گقتن برو یچیز شیرین بخور و نیم ساعت دیگ بیا منم رفتم کیک و آبمیوه خوردم نیم ساعت شد ساعت ۶ و نیم و رفتم زایشگاه.
پرستاره بهم گفت فک کردم فرار کردی😂😂
نوار قلب رو وصل کردن بهم و گفتن هروقت تکون خورد دکمه رو فشار بده اولش تکون نمیخورد ولی بعدش تکون خورد دیگ نوار قلب رو نشون دکتر دادن گفتن خوب نیست باید بستری بشه و بهم گفتن که بگو همسرت بیاد و قضیه رو ب همسرم گفتن ترسیده بود میگف آخه فعلا زوده چون ۳۷ هفته و ۲ روز بودم و گفتن ک امروز بری فردا میای پس چون دردت میگیره و دیگ قبول کرد و رفت واسه پر کردن فرم بستری و گرفتن  وسایل...
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
#پارت_یازدهم


بخاطر تموم داروهایی که این چند وقت از طریق امپول و سرم وارد بدنم میشد نمیتونستم درست و حسابی به بچم شیر بدم و تقریبا بیشتر وعده ها شیر خشک میخورد.خوشحال بودم که عمل صفرام قراره لاپراسکوپی باشه ولی نمیدونستم قراره درد بدتری رو حتی از درد سزارین تجربه کنم.بعد یه روز بستری اومدم خونه و تا چند روز عوارض عمل داشتم و تا چندوقتم نمیشد درست و حسابی کارای بچمو انجام بدم چون اجازه بلند کردن جسم سنگین نداشتم.تا یکم حالم از عمل بهتر شد سرماخوردگی وحشتناکی گرفتم و حتی نمیتونستم به بچم نزدیک بشم.دیگه بچم سه ماه و خورده ایش شده بود و مامانم میخواست بره مسافرت پیش خواهرم اینا و من باید برمیگشتم خونم.سرماخوردگیمم خوب شده بود اما بعد سه ماه و خورده ای پر تنش قرار بود برم خونه خودم و خودم تنهایی کارای خودمو بچمو خونه و همسرم انجام بدم استرس داشتم که نتونم از پسش بر بیام.تا رفتم خونه از اون شب پسرم رفتارش به کل عوض شد.اذیت میکرد تا صبح صدبار از خواب بیدار میشد اونقدر گریه میکرد و جیغ میزد که منم همراهش همش گریه میکردم جسمم داشت از خستگی له میشد یه خواب خوش شده بود آرزو.حدود ۱۵روزی گذشته بود که یه شب پسرمو با کمک شوهرم حموم کردیم که یهو حالم بد شد.شوهرم تو حموم بود من بیرون از درد جیغ میزدم.زمستون بود پسرمم تازه حموم کرده بودیم نمیدونم چجوری لباس پوشیدم چجوری شوهرم آماده شد و بچمو پیجید لای پتو و رفتیم سمت درمانگاه.بازم سرم و امپول و درد…ر
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۷ ماهگی
امروز کلا رو پا پسرمو خوابوندم یا با شیر اصلا نذاشتم گهواره امشبم بیدار نگهش داشتم بعدش گذاشتم رو پام حسابی گیج شد گریه کرد دیگ تو عالم گیجی گذاشتم گهواره خوابید بنظرتون میتونم اینطوری از گهواره کم کم بگیرمش
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_چهارم
زمان داشت می‌گذشت و منم ورزشامو میکردم و چون دردام تحمل میکردم اصلا داد نمیزدم و خیلی بهم کمک کرد  و پرستارا هم خیلی باهام مهربون بودن و کم‌کم میکردن دوباره اومدن معاینه م کردن ۸ سانت شده بودم چیزی نمونده بود ک راحت شم .
و دو بار هم اومدن آمپول برام زدن گفتن تا دردام کم شه ولی فک کنم آمپول فشار بود چون دردام بیشتر شد
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود فقط من مونده بودم و این آخرا خیلیی دردام زیاد بود و همش خدا خدا میکردم و مامانمو صدا میزدم🥲😭
طوری که همسرم و مامانمم پشت در زایشگاه صدامو شنیده بودن و اشکشون در اومده بود . ۴۵ دقیقه گذشت ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه بود که اومدن معاینه م کردن و ۱۰ سانت شده بودم🥺
و وسایل زایمان رو آوردن و اومدن واسه به دنیا اومدن کایرا خانوم🥺🎀
میگفتن ک داریم موهای مشکیشو می‌بینیم گفتن که پاهاتون ببر بالا و سرتو خم کن رو سینت و نفس عمیق بکشید و زور بزن انگار که داری مدفوع میکنی چند بادی زور زدم و دیگ نایی برام‌نمونده بود نفسم بالا نمیومد دیگ و دستمم سرم قدش بود اونم خم میکردن و میگفتن که نکن اگه خم کنی خونریزی داخلی میکنی میری اتاق عمل🥲
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
بعد از ۶ماه سلام از خونه😞
#پارت_اول

واقعا فشار روانی زیادی رومه.حس میکنم برای بچم تا الان مادری نکردم
یک ماه مونده به زایمان درد عجیبی اومد سراغم،فکر اینکه این درد برای زایمان زودرس باشه داشت دیوونم میکرد زنگ زدم همسرم و رفتیم بیمارستان و ام اس تی دادم و گفتن که همچی نرماله و درد زایمان نیست،بعد از۱۲ساعت گریه و تحمل درد شدید مثل درد زایمان طبیعی مشخص شد که سنگ کلیه و سنگ صفرا دارم.و اون چیزی که باعث شد ۱۲ساعت تمام یکسره از درد خون گریه کنم و مجبور بشم از ویلچر استفاده کنم
سنگ توی کلیم بود.از همون روز مجبور شدم وسایلمو جمع کنم برم خونه مامانم..
.
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
بعد از ۶ماه سلام از خونه😞
#پارت_اول

واقعا فشار روانی زیادی رومه.حس میکنم برای بچم تا الان مادری نکردم
یک ماه مونده به زایمان درد عجیبی اومد سراغم،فکر اینکه این درد برای زایمان زودرس باشه داشت دیوونم میکرد زنگ زدم همسرم و رفتیم بیمارستان و ام اس تی دادم و گفتن که همچی نرماله و درد زایمان نیست،بعد از۱۲ساعت گریه و تحمل درد شدید مثل درد زایمان طبیعی مشخص شد که سنگ کلیه و سنگ صفرا دارم.و اون چیزی که باعث شد ۱۲ساعت تمام یکسره از درد خون گریه کنم و مجبور بشم از ویلچر استفاده کنم
سنگ توی کلیم بود.از همون روز مجبور شدم وسایلمو جمع کنم برم خونه مامانم..
.
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
پارت ۲
رفتم پیش دکترم اول فشارم رو گرفت بعد گفت سریع بخواب که معاینه ات کنم معاینه کرد گفت دوسانتی ولی فشارت خیلی بالاس ۱۷۰ بود باید سریع بستری بشی و زایمان کنی وگرنه هم برا خودت خطر داره هم جنین
دیگه نامه گرفتم و رفتم بیمارستان
تا ناهار خوردم و وسایلم رو برداشتم رفتم بیمارستان ساعت دو بستری شدم
تنها من بودم داخل زایشگاه و مریض دیگه ای نداشتم
ساعت دو بهم آمپول فشار زدن و دستگاه آن سی تی وصل کردن یک آمپول هم به پام زد که نمی دونم چی بود ولی خیلییییی درد داشت
بعدش حوصله ام سر رفت و اصلا درد نداشتم گرفتم خوابیدم تا چهار 😂
همچنین مامانی بودم من
ساعت چهار ماما بیدارم کرد معاینه کرد گفت سه سانتی اصلا پیشرفت نکردی زنگ زد دکتر دوباره گفت بزار معاینه ات کنم همونجا کیسه آبم رو زد که خیلی ترسیدم گفت دکتر گفته بزن اگه کیسه آبت رو نمی زدم تا فردا هم زایمان نمی کردی بعدش یه سرم دیگه هم بهم وصل کرد و توش آمپول میزد
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
بعد اینکه سرم‌وصل کرد و کیسه آبم رو زد دردام شروع شد
بعدش توپ آورد گفت ورزش کن و یه چندتا حرکت دیگه زدم تا ساعت شش هفت سانت شدم دیگه نمی تونستم تکون بخورم انقد درد داشتم تا همون موقع ساکت بودم و فقط دستامو فشار میدادم اینا ولی به بعدش دیگه غیر قابل تحمل شد برام تا ساعت یازده شب همینجوری دردام شدید بود دیگه فقط گریه میکردم همش احساس مدفوع داشتم به ماما که گفتم گفت طبیعی یه بچه اومده پایین به مقعد فشار میاد ولی بدنیا نمی اومد خلاصه یازده شب گفت فول شدی موهاش دیده میشه منو برد یه اتاق خصوصی برا زایمان و هون موقع دکترم رسید ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه دخترم بدنیا اومد بعد اون برام بی حسی زد و بخیه زد و بعدش هم ماساژ رحمی که هیچ کدوم اینارو نفهمیدم چون اصلا دردی حس نکردم انقد که درد هام شدید بود
پنج ساعت درد شدید داشتم ولی بچم دنیا نمی اومد
بعدش هم که دنیا اومد دو دور بند ناف شل دور گردنش بود از دکتر که پرسیدم گفت تازه پیچیده مشکلی ندارد
خلاصه که اینم تجربه من
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۷ ماهگی
من همیشه مراقب مهدیار بودم چون رو تخت خودمون میخوابه دور تا دور بالش میزاشتم امروز بعدازظهر وسط تخت خوابید منم پیشش بودم یهو یادم اومد گفتم حالا که خوابه برم فرنیشو درست کنم اصلا یادم رفت بالش بزارم داشتم فرنی و درست میکردم که صدا بدی اومد سریع رفتم تو اتاق دیدم بعله مهدیار از تخت افتاده وای که داشتم سکته میکردم ولی خداروشکر بچچ چیزیش نشد فعلا عادیه امیدوارم تا فردا اتفاق خاصی نیوفته 😭😭😭😭درسی شد برام که خیلی بیشتر مراقبش باشم 🥺😭فقط سزش و نوک دماغش قرمزه ایشالا که چیزی نیس
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان آرسس مامان آرسس ۷ ماهگی
مامانا نمیدونم چطور با عذاب وجدانم کنار بیام.پسرم که به دنیا اومد شب ها شیرخشک میدادم و روزا شیر خودم که زیاد داشتم شیر .هفت روزه که بود از دماغ و دهن استفراغ جهنده کرد بلندش کردم شیر پرید توی گلوش و رفت تو حالت خفگی دور از جونش داشت میمرد کبود شده بود و چشمش سفید شد تا بالاخره با اقدامات خواهرم که پرستار هست نفسش درست شد،همه گفتیم دیگه تمومه خیلی ترسیده بودیم چند با. بعد از اون هم رفت توی خفگی ولی نه به اون شدت و همه به خاطر رفلاکس خیلی شدیدش بود بالاخره بعد از کلی دکتر رفتن یه دکتر دارو داد برای رفلاکس،و بهتر شد.ولی....