۳۰ پاسخ

ببین من کاری ندارم رابطه ات با مادرت چجوریه
ولی بنظر من خونه پدرشوهرتم نرو
از پدر و مادر خود ادم که چیزی درنیاد از غریبه هم درنمیاد
فردا منت سرت میذارن و هزارحرف دیگ
بازم خودت میدونی

واقعا نمیدونم چی بگم فقط اینو میدونم تو یه دختر بشدت قوی و مهربون هستی غصه هم نخور همه چی خودش درست میشه
نمیدونم چرا مادرت اینجوری میکنه باهات

تازه منو خواهرم با هم ازدواج کردیم و باهم بچه دار شدیم.
به حرفا اهمیت نده
به کسی هم اعتماد نکن
درد و دل هم اصلا باهاشون نکن

منم سعی کردم خودم جهیزیه و سیسمونیم و بخرم
ولی مامانم هرچی توان داشت گذاشت که کم نیاریم
با این وجود تو خونواده شوهر مث کسی که هیچی نداشته بهم نگاه میکنن
کلا خانواده شوهر و جزو خانواده حساب نکن.
چیزایی که من دارم حتی به فکر جن هم نمیرسه ولی چون دنبال مارک نیستم به حساب نمیان.
اگه خونواده خودت کم میزارن اصلا توقع از خانواده شوهر نداشته باش

معذرت میخوام میشه بپرسم اصالتا کجایی هستی ؟
ما شوشتری دزفولی هستیم اصصصصلا با دخترا اینجور رفتار نمیکنن ، تو مادرت چرا مثل نامادریا رفتار میکنه

خوشبحالت که باز شوهرت باتویه...
شوهرت از خانوادت پیشت گلایه نمیکنه؟؟؟؟

واقعا من از هیچی شانس ندارم فقط یه مامانه دلسوز دارم خوبه،من بچه ی سوومه ومیگه بیا پیشه خودم تا ۱۰روز مراقبتم بعد میری

واااچرالباسی که توگرفتی وببر
مگه راضی به ازدواجتون نبود
ولی راست میگه بعدزایمان بمون خونه خودت

بمیرم برات🥲🥲🥲

سوره ی فیل کلا ۲ خط هستش خیلی کوتاهه ..قرآن رو باز کن یا بنویس رو کاغذ ۴۰ روز بخون اولش نیت کن و ۴۰ روز روزی یک بار بخون من هر مشکلی دارم با فیل رفع میکنم

عزیزم با مادرت قطع رابطه کن و آرامشو به زندگیت برگردون
اینکه میگن مادره و فلانه و احترامش واجبه همش چرررررت و پرررررته
هیچ کس مهم تر از خودت و همسر وبچت نیست

ممنونم گلم☺️

چرا مامانت برگشت گفت با لیلا مقایسه میکنی بنظرم ی مادر هیچوقت نمیتونه فرق بزاره اگه هم بزاره به طور نامحسوس

عزیزم چقدر ناراحت شدم ..
.با ازدواجتون موافق نبودن ؟؟؟

اینا برات تجربه میشه برای مادری کردن خودت واسه بچه هات
قوی باش زیبا🥰

مامان آرزو یچیزی بت بگم شاید باورت نشه
بابام دقیقا بین منو خواهرم اینجوری تفرقه می‌ذاره خیلییی دلمو میشکونه

خب شاید دست و بالشون خالی باشه

حیف اسم مادر واسه بعضیا واقعا
غصه نخور دختر تو خدا رو داری ❤

واقعا براش متاسفم.ببین اصلا توجهی نکن بهش هر کجا که خودتو شوهرت راحتین برید. برا نگهداری بچه ازش کمک نگیر اصلا

مادر باید مونست باشه.همدم وهمراهت باشه تا۲ هفت پیشت باشه.وا
حالامن شهر غربتم هستم ممانم میگ رسیدی ب ۹ هرلحط دردت گرفت زنگ بزن من اول صبح راه میوفتم.

عزیزم شاید نداشتن بهت بدن. من خودم تمام جهزیه برای خودم خریدم سیسمونی هم خودم با شوهرم خزیدم و اصن از مادرم توقع نذارم چون میدونم نداره

دنیا برعکسه😑

عجبا

حالامن از لحطه ک برم بیمارستان ممانم پیشمه.بعد ۲۰م پیشش میمونم.
جهازم ک کامل همه چی هرچ ک حدتوانشون بود دادن و
ولی براسییمونی خدای ۱۵تمنی خاست بهم بده شوهرم گف ن نمیخام خودم میتونم
دیگ براش گف پلاک میخرم وقوربونی میکنم.همین بسمه.

واایی چه مامان سنگ دلی🥲

چرا آخ چرا این قدر تفرق میزار این چه مادری

عزیزم چقدر بعضی حرفا سخت میگذره برا ادم . تو دختر. قویی هستی میتونی از پس همه چی بر بیایی❤️

🥺💗آخی...عب نداره عزیزم...غصه نخور....مهم خودت و همسرت هستی

واقعن 😂😂🤦‍♀️عجبا.
دروع میگه اگ اونا خوبن
برو همونجا.

مهم شوهرته اون چطوریه ؟

سوال های مرتبط

مامان شاهان شایان مامان شاهان شایان روزهای ابتدایی تولد
من رفتم خیاطی شوهرم رفت کارگری ک واسه خودمون وسایل بخریم کم کم داشتیم پیشرف میکردیم ک من افسردگی گرفتم همش خود زنی میکردم دارو مصرف میکردم شوهرم دید حالم خرابه گفت نرو سرکار ک من حامله شدم بعدش ک حامله شدم خیلی روزا گذشت ک به خودم برگردم ک عاشق یه مردی شدم ک به هم دیگه رسیدن غیر ممکن بود بود
ک من خواستم زایمان کنم منو بستری کردم ک فهمیدم شوهرم داره با یکی دیگه بهم خیانت میکنه ک من از هفته زایمانم کم بود ک منو مرخص کردن من اومدم خونه شبش شوهرم با اینکه میدونست بدنم درد میکنه رقت با زنه خوابید حال مستیش اومد خونه من دعوا انداختم این چه وضعشه ک گفت تورا نمیخوام ک من درد زایمان گرفتم منو بردن بیمارستان ک زایمان کنم منو بردن زایشگاه پسره رفت دنبال دختره بعد ۴ ساعت ک زایمان کردم اومد پیشم حتی بچه رو هم بغل نکرد منو منتقل کردن بخش ک دیدم شوهرم میاد با ۱۰ تا کاغد دستمالی گفتم اینا چیه گفت لازمت میشه نه گلی نه شیرینی نه خوراکی ک گفتم باشه آبروم رفت جلوی همه همچنان بین ما سرد بود ک وقتی ترخیص شدم ماه ها گذشت ک بهش گفتم میخوام بچمو بردارم برم خونه پدرم ازت طلاق میگیرم اونم گفت چرا گفتم نه محبت میکنی نه چیزی فقط خیانت میکنی من دیگه نمیتونم بکشم ک گفت یه فرصت بده جبران میکنم ک خواستیم بازم بچه دار بشیم ک شدیم الان پسر اولم ۱۸ ماهشه بچه تو شکمم ۲ هفته دیگه به دنیا میاد ۹ ماهه هست ک من حاملم ۴ سال هست ک از پدر و مادرش جدا شدیم تو ۹ ماه زندگی رو تجربه کردیم ۴ ساله همش بینمون سرد بود


اینم داستان زندگی من
مامان 👶𝐀𝐫𝐢𝐚👶 مامان 👶𝐀𝐫𝐢𝐚👶 روزهای ابتدایی تولد
مامان هایلین💛لیا مامان هایلین💛لیا ۱ ماهگی
بچه ها
رفتم خونه مادرم من دیگ ماما همراهم گفته باید پیاده روی کنم منم رفتم اونجا وقتی رفتم دخترمو بغل کردم و یه کیف هم دستم بود با پیاده رفتم تقریبا ۱۰ دقیقه با پیاده فاصله داریم
رفتم اونجا اصلا محل ندادن خواهرمم هی حرف ب دخترم میزد تازه پا گرفته دوس داره هی راه بره
بعد چند روزیه با پیاده میرن پارک منم گفتم امروز میرن منم باهاشون میرم بعد مامانم هی من رفتم میگ من نمیرم و بچه بغل نمیگیرم و از این حرفا منم چیزی نگفتم گفتم من نمیام شما برین
خواهرمم آمد گفت اون یکی خواهرم نمیاد برا همین نمیره پارک
بعد از خودش اومده میگ تو اصلا بحث شوهر نکن شوهر تو بدرد هیچی نمیخوره و بیکار نمیشه شما رو ببره جایی هرچی از دهنش در اومد بهش گفت اصلا شوهرم ازشون شانس نداره من حتا خودمم ازشون شانس ندارم آنقدر حرف زد تا به گریم انداخت هیچی نگفتم دخترمو بغل گرفتم و برگشتم خونه سه چهار کوچه و یه خیابان بزرگ فاصله خونه هامونه با یه پارک تو پارک داشتم برمیگشتم یه زن و مردی وایستادن گفتن بیا برسونیمت منو دیدن گریه میکردم آنقدر خجالت کشیدم ک نگین گفتم ن ممنون گفتن بچت آفتاب اذیتش میکنه با دروغ گفتم نه خودم میخوام بهش آفتاب بخوره و برگشتم یعنی آب شدم ک اون زن و مرد خواستن منو برسونن 😔 الانم دخترم خوابش برد لابد صورتش کاملا قرمز شده