من که دیگه نفسای اخرم بود وساعت از ۱۰گذشته بود دیگه مطمئن بودم میمیرم بهم گفت پاهات به سینه هات بچسپون و موقع شروع دردات زور بزن منم موقع دردام زور میزدم دیگه گفتم نمیتونم گفتش نتونی بچه هم نمیاد در همین حین بود که یهو یاخودشون حرف میزدن باصدای بلند گفتم چیشده به منم بگید گفتش باید بری برای سزارین گفتم چراگفتش ضربان قلب بچه ضعیف شده گفتم اینهمه دردکشیدم دیگه نمیتونم سزارین بشم گفتش بچه قلبش ضعیف شده ترسیدم جیغ زدم گفتم باشه ببرید دیگه رفتن از خانوادم رضایت گرفتن ومنو باده سانت ودردی که تحملی نبود فرستادنم اتاق عمل کل بدنم ازشدت درد میلرزید بهم گفت بشین تا امپول بی حسی بزنیم بزور نشستم وهمه بدنم میلرزید امپول زدم ودراز کشیدم دردم تمام شد و پاهام داغ شد
پارت دوم زایمان سخت #رسیدیم بیمارستان اول معاینه کرد گفتش دوسانتی بردنم داخل یه اتاق بهم سرم وصل کرد دردام بیاد دیگه اوایل دردنداشتم بعد یساعت دردام سر۱۵ دیقه شروع شد بازمعاینه کرد ۳ سانت بودم باز کم کم دردام بیشتر میشد وتحملم کمتر معاینه بعدی ساعت ۵ صبح بود که گفتش ۴سانتی و دردام سرپنج دیقه بودش دیگه مامانم رو خواستم وقتی اومد شروع کردم گریه کردن گفتم نمیتونم تحمل کنم مامانم بزور خودشو جلوم نگه داشت که گریه نکنه پنج دیقه مامانم پیشم بود بعدش گفتم باید بری بیرون مامانم رفت چشام دراومد از پرستارامیترسیدم باز دردام شدیدتر شد معاینه بعدی ۵سانت شدم
پس چحور بی حسی زده بودن که حس میکردی؟
حین زایمان ان اس تی وصله؟
قبل زایمان ورزش و پیاده روی داشتی ؟؟
پارت پنجم زایمان سخت #وقتی درازکشیدم دیگه شروع کردن پاره کردن شکمم انگار حس میکردم دردشو بهشون گفتم حس دارم ولی اونا درگیر عمل بودن جوابم ندادن بعد ده دیقه صدای نینیم روشنیدم اولش تودهنش آب بود قارقور میکرد بجای گریه ولی بعدش آب هارو کشیدن صدای گریه اش اومد اوردنش پیشم گفتن اینم بچت خیلی ریز بود دیگه نینی رو بردن واکسن وبقیه کاراش بکنن منم شروع کردن به بخیه زدن شکمم قشنگ دردش حس میکردم وقتی شکمم بخیه زدن ازبالای شکمم فشارمیدادن که خون اضافی بریزه واقعا این جاش هم دردس رو حس میکردم جندبار فشاردادن بعدش دیگه تمام شد نیم ساعت اونجا نگهم داشتن بعدش بردنم داخل بخش وشروع دردای بعد عمل 🥲اینم ازتجربه سخت زایمان من خیلی اذیت شدم
پارت سوم زایمان سخت #دردام هی بیشتز میشدم ومن تحملم کمتر وداد وبیداد میکردم کمکم کنید ولی اصلانمیومدن بدادم برسن هروقت دلشون میکشید میومدن ساعت ۷صبح شد پرستاراومد برای معاینه گفتش ۶ سانتی وای یعنی دیگه صبرم تمام شد میگفتم یه بی حسی بزنید گفتش باید ۷ سانت برسی من باز بادردام گرفتار شدم یساعت گذشت وباز معاینه شدم رسیدم به ۸ سانت گفتش عالیه تحمل کن این دوسانت دیگه رو رفتش برام امپول بی حسی بیاره اولش معاینه کرد گفتش ۱۰ سانتی دیگه نیاز نیس امپول بی حسی بزنیم برات الان باید فقط زور بزنی
چند هفته بودی گلم
منتظریم خب😂
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.