سلام مامانا
ممنون از همتون که واسه بچم دعا کردید.
بعد از ۱۳ روز مرخص شدیم .
ویروس جدید واقعا وحشتناکه توروخدا مواظب بچه هاتون باشید .
من و بچم خیلی سختی کشیدیم
از هر نظر نه بیمارستان خوب ن دکتر خوب ن شرایط داشتن برای یه بیمارستان شهر دیگه .
خدا بردیارو دوباره بهم بخشید انقد حالش بد شد که حتی الان به زبون میارم و بهش فکر میکنم واقعا نابودم کرد
یه لحظه پرستار داد زد ک نوزاد داره از دست میره یعنی بردیای من یه لحظه از پیشم رفت
الان ک الانه اشکم بند نمیاد .
خیلی بد بود خیلی
اون لحظه تنها چیزی ک ب ذهنم رسید جیغ بود تو سالن بیمارستان و دویدن بیرون تا حیاط بیمارستان
شماره حرم امام رضارو گرفتم زنگ زدم التماسش کردم با صدای بلند گریه کردم و خواهش و زجه زدن ک ضمانت بردیارو بکنه .
خدایا چقد روز بدی بود
اینهمه ادم دورم جمع شده بودن صلوات و دعا
یا امام رضای غریب بردیارو بهم ببخش شرط میکنم بیارمش پابوست و ب نیابت خودت یه طرف گوششو سوراخ کنم گوشواره بندازم تا حرمت بیارمش.

امیدوارم هیچ کس اون حال منو تجربه نکنه
جلوی چش خودم داشت پر پر میشد .
متنفرم از جای که زندگی میکنم بخاطر نبود امکانات و مسیر دور تا شهر بهتری نه میشد بمونم نه میشد برم
سپردم بخدا .
الهی هیچ بچه ای مریض نشه

تصویر
۱۲ پاسخ

موهای تنم سیخ شد خوندم تاپیکت رو

خدایا شکرت بچت سالمه عزیزم
منم وقتی بچم بدنیا اومد خیلی زجر کشیدم درکت میکنم

عزیزم خدا کوچولوتو از بلا دور نگهداره بادل پاکت واسه بچه منم دعاکن خیلی داره اذیت میشه

خداروشکررر که فرشته کوچولوت سالمه الان بینهایت خوشحال شدم 🥲🙂🙂❤❤

خدارو شکر بردیای خاله سلامتیشو بدست اورد خیلی توفکرم بودی همش براش دعا میکردم خیلی خوشحال شدم

وای یه بغضی تو گلوم جم شد خدا نگهدار پسرت باشه ان شالله درو بلا ازش‌دورباشه عزیزم
خداروشکر که حالش خوب شده ان شاالله دیگه گذرت به بیمارستان نخوره

خدا رو شکر که خال بجه ات خوبه منم متنفرم از کوهدشت 🥲چهارشنبه آزمایش لز پسرم گرفتم فرستادم دکترش کرمانشاه گقت قبولش ندارم امروز بردم خرم اباد گرفتم جواب ها باهم فرق داشت😪😪

انشالله
شماره امام رضا ب منم میدی ؟؟؟

منم پسرم ۴ماهشه یه هفتس اسهاله دوبار دکتر بردم خوب نشده خیلی نگرانم چکار کنم هرچی دارو میدم بند نمیاد

الهی عزیزم خداروشکر که بخیر گذشت
واسه پسر منم دعا کن دعای خودم که نمیگیره

بچه ی منم دقیقا اول ۴ ماهگی بخاطر بوس اطرافیان مریض شد و عفونت وارد خونش شد و من ی هفته پسرم بستری بود قشنگ درکت میکنم خیلی روزای سختی بود

خداروشکر که الان حالش خوبه ایشالله بعد این فقط سلامتی و خوشی باشه تو خونتون

سوال های مرتبط

مامان ریتاجم... مامان ریتاجم... ۷ ماهگی
داشتم تایپکای قبلم می‌خوندم که بخاطر آریوجی آر بودن بچم ترسیده بودم و نگران...
چقد ترسوندم و گفتن بچت دستگاه می‌ره بچت فلان می‌ره بچت ریزه
و من چ شبای ک اشک میریختم و التماس خدا نکردم که خدایا بچم سالم بزار بغلم...
ا اون روزا ۵ ماه میگذره
خدارو شکر بارداریم اولاش خیلی خوب بود فقط آخراش اذیت شدم بخاطر اریوجی ار شدنش
اصلا شکم نداشتم طوری که وقتی رفتم بیمارستان بهم گفتن اومدی سقط کنی گفتم نه اومدم زایمان کنم بهم می‌خندیدن...
خداروشکر بچم ب دنیا اومد هیچ مشکلی نداشت دستگاه نرفت زردی هم نداشت روز بعدش مرخص شد
برعکس آدمای دور ورم از بچم ب خاطر ریز بودنش می‌ترسیدن من واسم طبیعی بود و خیلی راحت بلندش میکردم و عوضش میکردم
فقط تنها چیزی ک اذیتم میکرد مسخره اطرافیان بود بازم الان بچم ریزه میزس و ب بچهای ۵ ماه نمیخوره ولی خدا رو هر روز شکر میکنم ک سالمه
و الان خیلیا بهم میگن چقد خوب تونستی بزرگش کنی و ا پسش بر میای
و من هر روز خداروشکر میکنم بابت این نعمت ک بهم داده🥲❤️
1404/1/13
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
من یگ هفته بیشتر میشه پسرم سرما خورد اون شب ک تا صب سرفه کرد یه استرس عجیبی بهم وارد شد خودم اعتراف میکنم کارم اشتباه بود و ناشیانه عمل کردم هی خودمو زدم گریه کردم ک چه مادر بدی هستم نتونستم از بچم محافظت و مواظبت کنم خلاصه اون شب ار استرس من دهنم افت زد بعد عفونت کرد زد ب گوشم و امروزم ب گردنم واقعا چند روزه نتونسته بودم یه وعده غذای درس حسابی بخورم درد گوش و دهنمم ک نگم شوهرمم ک قربونش بشم از سرکار میاد دو دیقه با بچه بازی میکنه و میره استراحت درسته میگه هیچ کاری نکن تو فقط از بچه نگه داری کن خونه رو تمیز نکن نهار شامم یه چیز سبک میخوریم اما خب شدنی نیس ک خلاصه سرتونو درد نیارم دو روزه ب بچم حس بدی داشتم همش میگفتم عجب اشتباهی کردم بچه اوردم منی ک یه اخم نمیکردم و نمیذاشتم کسی اخم کنه برا بچه م تا بچم میخواست صداش دربیاد انگار دشمن خونی من بود عصبی میشدم بهش داد میزدم ک بسهه جرا گریه میکنی انگار یه آدم بزرگه تا امشب ک زدم زیر گریه ب مادر شوهرم گفتم کم آوردم خستم اونم مریضه قلبش با باتری کار میکنه تا امروز بیشتر از ده دیقه بچمو نگه نداشته طبقه پایین خونمون هستن گفت شیر و وسایل بچه رو بذار امشب من نگهش میدارم اینو ک گفت یه لحظه ب خودم اومدم زدم زیر گریه ک چرا اینجور شدم الان خیلی پشیمونم عذاب وجدان دارم کاش اون فکرای لعنتی ک کاش بچه دار نمی‌شدم و فلان رو نمیکردم ب نظر شما خدا بدش اومده از حرفام واقعا دست خودم نبود کاملا تحت فشار بودم هم روحی هم جسمی من عاشق پسرمم خدا یه روز منو بدون اون نکنه
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۴ ماهگی
باز شب شد و خاطرات به من هجوم آورد!فکرم رفت پیش اون بچه ای که اتباع بود و ۲۸ هفته دنیا اومده و هیچکس رو نداشت و زنده موند و قرار بود بفرستنش پرورشگاه..فکر میکنم به مادرش که آیا واقعا بچه رو نمیخواست؟یا امیدی به زنده موندنش نداشت؟یا پول اون همه مدت بستری بچه رو نداشت؟یا اینکه چطور دلش اومد بچه رو رها کنه؟،یا اینکه شاید مجبور بود و هر شب با فکر بچه ای که نمیدونه مرده یا زنده مونده گریه میکنه؟؟فکر میکنم به بچه هایی که علاوه بر نارس بودن مشکل جسمی هم داشتن و سونو متوجهشون نشده بود و پدر مادرشون نمیدونستن دقیقا غصه ی چی رو بخورن اونموقع با خودم میگفتم کاش مشکل همه اشون فقط وزن کم بود نه چیزای دیگه..یا به اون مامانی فکر میکنم که وقتی پرستار ازش پرسید اون یکی قل ات خونه است؟با چشمای سرخ شده اش گفت مرده..اون مامانی که بخاطر افسردگی شدیدش به بچه اش شیر نداده بود و بدن بچه عفونت گرفته بود و دکتر بهش گفت بچه ات بدحال ترین بچه ی اینجاست..توی صورتش پشیمونی رو میشد و حتی صدای شکستن قلبش رو میشد شنید!دوست داشتم با همه ی مامانایی که با چشم گریون از ان آی سیو میرن بیرون حرف بزنم و دلداری بدم بهشون واقعا کاش میشد اینکارو بکنم خیلی سعی کردم با چندتاشون حرف زدم بهشون امیدواری دادم شاید حتی وقتی خودم نا امید بودم!اما آدمیزاده دیگه یچیزایی رو که میبینه دیگه هیچوقت هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.!
مامان پارمیس مامان پارمیس ۶ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان