سلام شبتون بخیر
امروز پسرم ۱۱ ماهش شد باورم نمیشه یکماه دیگه ۱ سالش میشه
نمی‌دونم چرا گریم میگیره بغض دارم
چقدر اذیت شدم از روز تولد پسرم تا الان که دارم تایپ میکنم
افسردگی فشار عصبی شدید
دست تنهایی حرف خانواده ها که چرا سینمو نمی‌گرفت هر کی سینمو فشار میداد که نوکش بزنه بیرون بچه بتونه بخوره
اوووووووووو .....بگم یه رمان میشه
هیچ وقت یادم نمیره مرخص شدم دو هفته اول چیا به سرم اومد تمام رگ گردن و سر کتفم گرفته بود از حمله عصبی که گفتم الان فلج میشم دهنم قفل میشد .... اطرافیان به بیمارستان ربط میدادن که بی حسی بد تزریق کردن ولی از حرفای خودشون بود .....
که بهم فشار می‌آورد از یه طرف بی تجربگی از مادر شدن بیخوابی و هزاران مشکل از یه طرف حرفاشون دخالتاشون و خیلی چیزای دیگه
باعث شد بود حمله عصبی بهم دست بده اون گرفتگی شدید شدید رگ های گردن به بالا تا پشت سرم برام اتفاق بیوفته ......
هنوزم پنهان موند چون شوهرم نخواست قبول کنه که به خانواده ها بگه
حتی دکتر گفت حمله عصبی بعد زایمان روبرو شده .....ولی سکوت کرد ....
حالم بده .....
خیلی این ۱۱ ماه شکستم
۱۳ کیلو کم کردم پوست استخون شدم
شکمم و دور سینه ام سیاه شدن
تمام بدنم لک شد .....
زیر چشام از بیخوابی و غذا نخوردن گود افتاده وقت ندارم به خودم برسم
من دیگه
من سابق نشدم .....

۹ پاسخ

وای خدا . خدا قوت تو خیلی مادر خوبی هستی

ی روزی مادر شدم و دیگه من سابق نشدم.....

یادم نمیره سره اینکه سینه هام پره شیر بود ولی نمیومد چه دردی کشیدم به زور سینه هامو‌فشار میدادم تا خالی بشه خیلی درده بدی داشت ولی درد حرفای دیگران باعث میشد گریه کنم بچه سیر نمیشه بچه سیر نمیشه زردیم گرفت که هرکسی یه چیزی میکفت دیوونه شده بودم حتی یک ساعتم بعده زایمانم نخوابیدم استراحت کنم

ومنی که خوده شوهرمم بهم فشار عصبی وارد میکنه انقدر خسته ام که ذیگه اصلا خودمو دوست ندارم منی که ظاهرم خیلی برام مهم بود الان شدم استخون داغون😞

وای که چقدر تو منی
اشکم در اومد. با حرفات
آره منم مثل تو ام من روزی که از بیمارستان مرخص شدم شب مادر شوهرم وخواهر شوهرم هام اومدن گفتن چرا شام از بیرون گرفتین ما اومدیم گوشت گوسفندی که صبح بریدین و کباب کنیم بخوریم وقتی گفتم که پخش کردیم واسه شما هم که آوردیم شروع کردن دعوا با من و مامانم شوهرم و انداختن به جون ما مامانم بعد ۳ روز انقدر تهمت بهش زدن که رفت موندم تنها من ۱۹ ساله بی تجربه از ترس شستن بچه دعا میکردم دستشویی نکن انقدر التماس شوهرم کردم تا منو برد خونه مامانم چند روز هی زنگ میزدن میگفت چرا بردی برش گردون بست دیگه ۱۰ روز شر بیاد سر خونه و زندگیش بچم رفلاکس داشت تا صبح داد میزد منم پا به پاش گریه میکردم به خاطر رفلاکس بچم دکتر بهم رژیم داد از ۹۰ کیلو شدم ۵۸ کیلو گفتن دروغ میگی تو به خاطر زیبایی خودت رژیم داری به بچم غذا سفره میدادن وقتی حرف میزدم شوهرم مینداختن تو جونم آخ مادر چه ها که نکشیدم
و من هنوز هم افسردم
بگه خدا چی کارت نکنه دختر شبی به گریه انداختیم

شما یه مامان خوب هستی که ازهمه وجودت برا بچتون مایه گذاشتید🥰😍❤️♥️افرین بر شما مادر ازخود گذشته👏👏

اول از همه که خدا لعنت کنه تمام اطرافیان و
گفتی سینه فشار دادن یاد خودم افتادم
من بینهایت شیر داشتم سر سینه هم داشتم بچه هام راحت شیر میخوردن
اما آنقدر همه اومدن بهم دست زدن که از شیر دادن متنفر شدم و کلا دیگه شیر ندادم
خدا ازشون نگذره
اما فشار عصبی همه رو بهم ریخته عزیزم
به بچت نگاه کن لذت ببر دیگه به هیچی فکر نکن

برای تولد فسقلیتون اگه مینیمال پسندید و اکسسوری خواستید در خدمتم دوست عزیز 😍

ما دیگه مامان شدیم دیگه من نیستیم🥲

سوال های مرتبط

مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۳ ماهگی
بزارین از بارداریم تعریف کنم براتون خدایی با اینکه سخت بود ولی باز خاطرات خوشش هم یادم مونده من بارداری سختی داشتم از شیش هفتگی ویار حالم از بو مرغ ماهی بوی خونم بوی پیاز بهم میخورد روزی ده بار بالا میاورد طوری بود که سرفه میکردم بالا میاوردم ۴ماهگی استراحت شدم تا ۸ ماهگی با امپول شیاف تونستم بچه رو نگه دارم خدایی شوهرمم وحشتناک حساس بود نمیزاشت دست به چیزی بزنم جاییم میرفتم بقیه میومدن تا اعتراضی کنن که فیلم بازی میکنه میشستشون میزاش کنار بعد به نه ماه رسیدم بازم داستان من تمومی نداشت یه شوک عصبی بهم دست داد حالم بد شد انقد گریه کردم رفتیم بیمارستان گفتن ستح اکسیژن مادر و بچه پایین امکان داشت برم تو کما اما خدا رحم کرد بند نافم دور گردن بچم بود ضربان قلب ۹۰ همه این داستانارو که گزروندم افسردگی گرفتم افسردگی گزروندم فهمیدم صفرام تو بارداری سنگ گرفته باز اونجا عمل کن با بچه ۴ماهع یه ماه ماکارونی میخوردم از ترس اینکه دلم درد نگیره تا عمل کنم خلاصه سال زیاد جالبی برای من یکی نبود پارسال فقد نقطه خیلی قشنگش پسرم بود.....پارسال من یکی فسیل شدم تا تموم شدددد🤣😐
مامان دردونه مامان دردونه ۱۰ ماهگی
اگه پست های قبلی منو خونده باشین راجع به خواب مستقل و جدا کردن خواب و شیر از همدیگه قبلا نوشته بودم و پیشرفت خوبی هم ااشتیم. اما چند تا اتفاق از جمله مسافرت ها و از همه بدتر بستری شدن بیمارستانش باعث شد کلا سیستم مون بهم بریزه و بعد بیمارستان خیلی سخت نگرفتم سر این قضیه. چون شیر خوردن زیادش، چسبندگیش و همینطور با شیر خوابیدنش (که حتی کاهی ۴۰ دقیقه یک ساعت به سینه وصل بود و نمیخوابید) انگار همه برای هضم اون اتفاقات و استرس هایی بود که بهش وارد شده بود. میدونین که مکیدن سینه برای بچه ها فقط برای غذا نیست یه عامل مهم آرامش و تنظیم سیستم عصبی شونه. بهشون امنیت میده.
خستگی خودم باعث شده بود که رد بدم و بگم بی خیال خواب مستقل چیه هرکاری همه تا الان کردند منم به وقتش میکنم.
ولی چند روز پیش یه پستی دیدم از تجربه مامانی که داره بچه دو ساله اش رو از شیر میگیره و روز سوم بود و نوشته بود خوابیدنش خیلی سخته و برای خواب گریه میکنه. اصلا دلم نخواست که پسرم برای از شیر گرفتن اینطوری اذیت بشه‌ و طبق گفته روانشناسان کودک خواب و شیر باید از هم جدا باشن که وقتی بچه رو از شیر میگیری فقط شیر قطع بشه، آرامش بچه مختل نشه.
این چارت رو درست کردم. هر بار بدون شیر میخوابه سبز، هر بار با شیر میخوابه قرمز. یه مدت میخوام خودمو پیگیری کنم ببینم اوضاعم چطوره و بعدش برنامه ام رو جدی تر کنم که دیگه هیچ وقت یا شیر نخوابه.
بیدار شدن》شیر》بازی》خواب : این درسته.
بیشترم برای انگیزه داشتن خودمه. چون حس کردم دارم تنبلی میکنم.
[هنوز شیر شب رو قطع نکردم.]
اگه برای شما اینطوری نیست با صبر و مداومت تدریجی فاصله بندازین. اول یه دقیقه بعد دو دقیقه...۵ دقیقه ... ۱۰ دقیقه... کم کم فاصله ایجاد کنین.
مامان الوین مامان الوین ۱۱ ماهگی
مامانا شما بعد بچه هاتون از نظر روحی اخلاقی چقدر تغییر کردین؟من اصلا خودم نیستم واقعا نیستم عجیبه انگار دیوونه شدم حتی دیروز با مادرم بحثم شد بچم مریض شده چنان سرفه هایی تو خواب می‌کرد که داشتم میمردم ممانم زنگ‌زد گفتم نمیدونم چرا نمیمیرم چرا تموم نمیشه این زندگی داره خفه میشه پسرم آخه چرا اینقد مریض میشه این بچه تا وقتی بیداره من کنارش جم‌نمی‌خورم مامانم خیلی همیشه پشتم بوده فقط همینا برام موندن اما وقتی آه و ناله کنم گله کنم میگه روحیه شو نداشتی بچه میخواستی چیکار دیروزم میگفت فقط،چون مریضه اینجوری میکنی با خودت دست خودم نیست تو خواب خیلی بد سرفه میکنه حتی بیدارش میکنه همین الانم خوابیده میترسم بالا سرش نشستم من عجیب از خودم دور شدم عصبی شدم تمام زندگیم استرسه از بس مریض میشه استرس دارم برم بیرون کلی بچه اون بیرون با تیشرت و شلوارک میان من ی بار لباس کم تنش میکنم سرما میخوره چرا احساس میکنم همه چی بهم ریخته هیچکس درکم نمیکنه خسته شدم
مامان توت فرنگی مامان توت فرنگی ۱۲ ماهگی
دختر قشنگم چندروز دیگه یک سالش میشه
بارداری برام ی حس قشنگ و خاصی بود که تا کسی تجربه نکنه نمیتونه احساسی که ادم داره رو حس کنه،ولی من از اون دسته مامانایی بودم که موقع بارداری زیاد ارتباط نمیگرفتم با بچه فقط تو سرم به خودم افتخارمیکردم که ی انسان رو دارم پرورش میدم،منی که عزیزدوردونه بودم و دست به سیاه وسفید نمیزدم الان یه دختر زیبا خدا بهم داده که حتی خوابه شبانه ام ندارم به حدکافی استراحت انچنانی ندارم دروغ چرا دلم برای خودمم تنگ میشه گاهی گریه میکنم گاهی میخندم بعد یکی دوساعت باز به خودم میام شیفت مادریمو تحویل میگیرم🤣،ولی خداروهزاران مرتبه شکر بهم ی بچه سالم داده ی دختر ناز که همیشه تو رویاهام بود دختر داشته باشم منو بابایی خیلییی عاشق دخترمونیم هر روزم برای شیرین کاریاش میمیریم الانم که داره کم کم ی سالش میشه و تاتی میکنه حرف میزنه از ذوق نفسمونو بند میاره نمکدون، نمیگما اعصبانی شدم داد زدم حرص خوردم از خستگی ولی ی تار موشو با دنیا عوض نمیکنم عذاب وجدانه بعدشم امونمو بریده و میبره،میخوام بگم خدا همه بچه هاتونو حفظ کنه عاقبت به خیر باشن الهی،الهی اونایی ام که نی نی میخوان خدا صداشونو بشنوه و خوشحالشون کنه این دعای هر لحظه منه....❤️این دختر گله من نیهان خانمه🥰م
مامان ماهلین🌙👼🏻🩷 مامان ماهلین🌙👼🏻🩷 ۱۱ ماهگی
امروز یکی از روز های بد و سخت زندگیم بود که گذروندم
بعدازظهر یکدفعه یه سردرد بدی گرفتم و یه قرص استامینوفن خوردم اما بدتر شدم در عرض 1ساعت جوری سرم درد گرفت که تا حالا سابقه نداشته
ماهلین ازخواب بیدارشد و من حالم بدتر شد کم کم احساس کردم دارم بی حال میشم و بدنم لمس میشه خیلی ترسیده بودم چون من و دخترم تنها بودیم و همسرم سرکار بود زنگ زدم بهش گفتم حالم خوب نیست و اونم زنگ زد به یکی از همسایه هامون خانومش اومد پیشم جوری بدنم لمس شده بود که نمی‌تونستم ماهلین و بغل کنم بزور یه شربت گلاب درست کردم خوردم اما خوب نشدم زنگ زدم به اورژانس و تلفنی گفتم شرایطمو اوناهم گفتن الان یه ماشین می‌فرستیم بعد 10دقیقه ماشین اومد و فشار و قندمو چک کردن
باشربتی که قبل اومدنشون خورده بودم فشارم 6بودقندم 69
خودم احساس میکردم دارم جون میدم و روح از تنم جدا میشه
ماهان دائم ازاینرو به اون می‌رفت و باید میرفتم دنبالش که نیوفته اما حال نداشتم چندتا شربت غلیظ بافند و نمک درست کردم و خوردم بعد چند دقیقه فشارم اومد 7
اورژانس هم چند دقیقه یکبار فشارم و چک میکرد بعد 1ساعت رفتن ومادرشوهرم و برادر شوهرم اومدن خونمون و باهاشون اومدیم اراک خونشون
نمی‌دونم چرا اینطور شدم توکل حال بدم فقط نگران دخترم بودم که اگر من از حال برم بچم تنهاست و چکار می‌کنه
خدا هیچ بچه ای رو بدون مادر نکنه خیلی سخته
آقایون اورژانس گفتن اگر حالت بهتر نشد برو بیمارستان و سرم و آمپول تقویتی بزن
خداروشکر خیلی بهترم آمپوا نوروبیون هم گرفتم خواهرم برام زد
الآنم اومدن خونه بابام که یکدفعه اونجوری نشم باز