۵ پاسخ

وای خدا لعنتشون کنه
کدوم شهری عزیزم

آخی عزیزم چقد ناراحت شدم کجا چ شهری زایمان کردی اینجوری ب سرت اوردن

چ بداخلاق بودن کاش ماماهمراه میگرفتی

عزیزم طبیعیه که حالت بد هستش طبیعیه که قیافه عوض شه خپ تازه زایمان کردی من خودم تا ده روز زرد زرد شده بودم به قدری حالم بد بود تا یک ماهگی پسرم شده بودم ۴۹ کیلو یعنی اسکلت دیدم دارم بدتر میشم خودمو جمع و جور کردم فقط سعی کن با چیزی خودتو مشغول کنی حالتو بهتر کنی من کاملا درکت میکنم روزای سختی رو داری میگذرونی

وای خدایا بیمارستان کدوم شهر بودی؟

سوال های مرتبط

مامان 🩷MAHLIN🧿 مامان 🩷MAHLIN🧿 روزهای ابتدایی تولد
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
کار عملم تموم شد داشتن منو منتقل میکرد تو ریکاوری که تو راه رو اول پرستاری که باید پرونده کن تحویل میگرفت کارامو میکرد دیدم اومد بالا سرم چند سوال ازم پرسید دست کرد رو شکمم گفت خودتو شل کن شکمتو یواش فشار بدم وای وای وای چه دردی داشت فکر میکردم بخیه هام میخواد باز بشن پرستار محجبه بود چادر پوشیده بود چون چند مرد اونجا بودن من محکم چادرشو گرفتم التماسش میکردم بسه توروخدا بسه با ۳بار فشار دادن حس میکردم لای پاهام خیس میشد لخته بزرگی ازم میومد گفت دخترم اگه شکمت فشار ندم این خون نیاد بیرون میمیری بعد منو منتقل کردن بخش یکم یکم دردم بیشتر میشد درد شدید پریودی تو کمرم یکم شکمم نمیذاشتن اب بخورم ساعت 8شب شد دیدم مادر شوهرم بالا سرمه گفتم مامان بچه هام گفت حاشون خوبه تو دستگاه هستن نیاز به اکسیژن دارن خلاصه باز اون پرستاره اومد بازم شکمو فشار داد بازم اون درد هی سرم وصل میکرد عوض میکرد گفتم پمپ درد بذارین گفت نمیشه چون اختلال پیش میاد با داروی که تزریق میکنیم اما سرم بزرگ و کوچیک نیم ساعت عوض میکرد دردم اروم میکرد که انگار دردی نداشتم
مامان آیلا کوچولو مامان آیلا کوچولو ۱ ماهگی
#پارت۳
#سزارین
وقتی بهوش اومدم نفسم بالا نمیومد
همش میگفتم نفس ،نفس،نفسسسس
بهم اکسیژن وصل کردن
صدای گریه بچه میومد ،چشام تار میدید ،گفتم بچم کو
و تخت نوزاد رو آوردن کنارم
شاید باورتون نشه ،بهترین لحظه عمرم همون لحظه بود که دخترمو دیدم،صدای گریش میومدو هی میگفتم جانم مامان،گریه نکن
پرستار کنارم بود ازش پرسیدم
شوهرم بچمو دیده ؟
گفت نه
هردوتونو باهم می‌بریم بخش
گفتم ببرید پس
و اومدن منو جای جا کردن
بچمم با تخت میاوردن
دم در که میخاستن ببرن بخش شکممو فشار دادن و جیغ کشیدم
خواستن شیاف بزارن گفتم نه نمیخام
خواستن با ملافه منو جاب جا کنن
گفتم نه خودم میرم روی اون یکی تخت
دوتا تخت رو به هم چسبوندن و من خودمو کشوندم روی تخت کناری

منو بردن داخل آسانسور
دختر قشنگمم روی تخت کوچولوش بود و هی بهش نگاه میکردم


در آسانسور باز شد و دیدم شوهرم و مامانم دم در آسانسور منتظرن

منو بردن داخل اتاق و دخترمو دم در نگه داشتن
دخترم چنان گریه میکرد که صدای گریش توی سالن می‌پیچید
شوهرم پیش دخترم بیرون بود
و منو جا ب جا کردن روی تخت دیگه
شکممو دوباره فشار دادن و کلی خون خارج شد از بدنم

لباس های اتاق عمل رو عوض کردم با لباس های بخش

تخت بچه رو آوردن و گذاشتن کنارخودم
شوهرم اومد منو بوسید ،مامانمم منو بوسید
شوهرم و مامانم کلی قربون صدقه من و دخترم رفتن

ادامه پارت بعدی...
در حال تایپ...
مامان حسین مامان حسین ۱ ماهگی
#پارت هفتم
زایمان کردم ولی تا بچه رو خارج کردن مستقیم کل پرستارا رفتن بدو بدو میکردن بردنش یه اتاق دیگه ک دستگاه بهش وصل کنن ک نفسش برگرده من اون موقه اگه لنگ در هوا نبودم اگه جون داشتم از تخت بیام پایین حتما خودمم میرفتن ک ببینم چ بلایی سر جگر گوشم آوردم بعد ربع ساعت نمیدونم ده دقیقه یه پرستار اومد بالا سرم ولی من هیچی حالیم نبود فقط گریه میکردم بچم مرد اونم هیچی نمی‌گفت میگفت نگران نباش خوبه ولی مطمعن نبودم خیالم راحت نبود مادرمم هم پیشم نبود ک ازش بپرسم پرستار اومد بخیه زد و رفت ولی من هیچ دردی حس نکردم بعد نین ساعت مادر شوهرم اومد بالا سرم گریه میکرد میگفت حالش خوبه نفسش برگشته تو دستگاه میمونه خوبه میشه بهم گفتن باید ادرار کنی ک بتونیم ببریمت تو بخش بعد دو ساعت بدون بچه با کمک مادرم رفتم بخش زنان میدونی درد واقعی کجاس اونجاس ک رفتم تو بخش همه بچه شون پیششون بودن بچه ی من پیشم نبود اونجا نی نی یکی گریه میکرد شیر میخواست منم گریه میکردم ک ن بچمو دیدم ن تونستم بهش شیر بدم
مامان ۳ قلوها مامان ۳ قلوها ۱ ماهگی
سوند رو وصل کردن و منتظر بودن اتاق عمل خالی بشه تا منو بفرستن تا اون لحظه آروم بودم یه هو یادم افتاد به شوهرم خبر ندادم🤣گوشی ام نداشتم چون نمیذاشتن تو زایشگاه ببریم رفتم اونجا با کلی خواهش و تمنا یه گوشی گرفتم زنگ زدم بهش گفتم ک اون بدتر از من استرس داشت 😂😂 بعدش ب مامانم گفتم ک اونم خودشو رسوند بیمارستان بعدش منو بردن اتاق عمل بازم اصلاااا استرس نداشتم آرومه آروم بودم ک یه دکتر خیلی جوون باحال اومد بالا سرم من یه هو سردم شد گفتم سردمه گفت اشکال نداره چون بار اولته بعد گف بشین نشستم یه امپول زد تو کمرم ک اینم اصلااا درد نداشت بعد یه هو پاهام گرمه گرم شد بعد دراز کشیدم دیدم به ۵ دیقه نکشید تو چند ثانیه پاهای من شد فلج😅😅
بعد آوردن یه پارچه جلوم کشیدن بعد من بی اختیار اوق زدم هیچی نمیومد ولی اوق میزدم ک یه دارو نمیدونم چی بود زد سریع قطع شد بعد گفتم من هنوز کامل سر نشدم گفت اشکال نداره منتظر میمونیم هر وقت سر شدی شروع میکنیم منم ساده گفتم باشه بعد راحت سرمو گذاشتم 😂😂بعد هی میدیدم من دارم تکون میخورم رو تخت هعی می‌لرزید تخت بعد گفتم دکتر چ خبره چرا انقد من تکون میخورم زد زیر خنده گفت قل اولت به دنیا اومد😍😅واااای منو میگی چشام چهار تا شد گفتم چی میگی ک دیدم پسرمو اورد گف این اولیش پشت بندش دیدم صدای دخترم اومد🥹😍دیگ اینجا بی اختیار زدم زیر گریه و فقط شروع کردم دعا کردن واسه همههههه همرووووو گفتما بعدش آوردن بوسشون کردم سریع بردنشون بعد بخیه اینا زدن و تمامم پیش خودم گفتم همین سزارینی ک میگفتن این بود؟بعدش منو بردن ریکاوری اونجا عین چی داشتم میلرزیدم آوردن دوباره یه دارو زدن ک آروم شدم یه چند ساعتی گذشت بعدش منو بردن بخش
ادامه بعدی...