۳ پاسخ

پسر من توی روز یکساعت میتونه از گوشی استفاده کنه همونم ساعت یک بعد از نهار میدم دستش خودم میخوابم اونم کنارم با گوشی سرگرمه

منم مثل شمام ، ولی بیشتر از ده دقیقه چرت نمیزنم انگار بدنم خود بخود بیدارمیشه، پسرمم دیکه چندوقته مقاومت میکنه به ظهر خوابیدن منم اصرار نمیکنم بش ،میگم سر و صدا نکن تا من بخوابم گاهی گوش میده منم چرتمو میزنم گاهی ام قیدشو میزنم

بنظرم خواب ظهر رو کم‌کم کنسل کن تا اذیت نشی وگرنه اوضاع همینطور ادامه خواهد داشت. یا اینکه بچه هارو عادت بدی به خواب ظهر

سوال های مرتبط

مامان 🎵امیرعلی🎶 و🌱 مامان 🎵امیرعلی🎶 و🌱 ۴ سالگی
قبلنا همش با علاقه جزئیات رشد جنین رو تو هر هفته می خوندم و عکساشو نگاه می کردم و حتی تو عروسکام دنبال اونی ک دقیقا همون اندازه باشه می گشتم تا بیشتر بتونم برای خودم تصویرسازیش کنم و در واقع باهاش زندگی می کردم!

حالا اما اصلا طاقتشو ندارم حتی بخونم که مثلا این هفته چه قسمت هایی از بدنش رشد میکنه و به چه شکلی درمیاد ... 👼

حدود یک ماه دیگه موعد CVS و من هر روووز بارها بهش فکر میکنم ...
خیلی دعام کنید لطفا ... واقعا دلم داره می ترکه و هربار به شوهرم نگاه می کنم که چیزی بگم، که بگم اگه این دفعه هم ... حرفام تو دهانم خشک میشن و به چهره اش عمیق تر که نگاه میکنم می بینم اون درونش آشوب تر از منه و در نتیجه فقط سکوووت می کنم و قورت میدم همه نگرانیامو ... 😣😣😣
این روزا همش نقش بازی می کنم که آره بیا در لحظه زندگی کنیم و هنوز که چیزی نشده پیش پیش نرو به استقبالش و ماتم نگیر ولی خودم از درون واقعا دارم کم میارم ... 😔😔😔😔
خیلی سخته ...
خیییلیییی ... 💔💔💔💔
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
امروز اولین روز مهد پسرم بود ، بدون من که نموند من تمام سه ساعت رو کنارش بودم ، بعد خجالت میکشید اصلا حرف نمیزد یا اگر حرف میزد خیلی آروم پیش من حرف میزد که مربیشون اصلا صدای اینو تو این همه بچه نمیشنید ، بعد بچه ها چون این از همه کوچیک تر بود و خجالت میکشید و حرف نمیزد یکیشون که خیلی بی ادب بود هی میگفت من از این خوشم نمیاد پیش من نشینه بقیه هم به تبع اون همین حرف رو زدن ، وای داشتم سکته میکردم همونجا گریه ام ولی خودمو جمع کردم ، نسبت به پارسال که یه بار بردمش اصلا نمیموند میرفت فقط بازی ایندفه مینشست و توجه اش بیشتر بود اما مثلا مربی میگفت رنگ کن رنگ نمیکرد ، از یه طرف از این خوشحالم که اینقد این سه ساعت همکاری کرد و نشست از طرفی از اون حرفای بچه ها به شدت دلم شکسته و آخرشم مربیش گفت پسرت حرف نمیزنه ؟ گفتم حرف میزنه ولی اینجا خجالت میکشه ، اونجا بچه ها رو نگاه میکرد ولی با هیچ کدوم سعی نکرد دوست بچه ولی اومدم خونه با بچه های همسایمون کلی بازی کرد ، خدایا خودت کمکم کن پسرم رو راه بندازم خیلی سخته از طرفی از نطر روحی خودت داغون باشی و کلی دلشوره که یعنی همه چی درست میشه ؟ از طرفی باید محکم پشت بچه ات باشی ...
مامان عروسک کوچولو مامان عروسک کوچولو ۴ سالگی
میشه یکم آرومم کنین
صبح دخترم از خواب بیدار شد گفت مامان بینیم گرفته میشه بیای خالیش کنی من بردم داخل دستشویی بینیشو دربیارم ( خودش بلد نیست و همیشه خودم براش میگیرم ) یوهو نمیدونم خشک بود چجوری بود کلی خون از پشت اون بینی که درآورده بودم ریخت بیرون انقد ترسیدم داد زدم شوهرم رو صدا کردم بیاد کمک بمیرم الهی بچه م ترسیده بود بعد کلی خون اومدن دیگه خونش بند اومد و آروم شد
انقد حالم بد بود یواشکی رفتم تو اتاق خودم نشستم کلی گریه کردم یوهو شوهرم اومد تو اتاق هرچی از دهنش دراومد بارم کرد که بچه رو ناقص کردی فلان
هنوز حالم سرجاش نیومده
خداشاهده از روزی این بچه به دنیا اومده تو شهر غریب تک و تنها عین برگ گل نگهش داشتم
خداشاهده تا الان حتی سرش داد هم نزدم چه برسه به دعوا و کتک و ...
خداشاهده هیچ کس حتی شوهرم ذره ای کمکم نکرد خیلی وقتا کم آوردم ولی باز به خاطر دخترم جنگیدم تو اوج کارم هر روز باهاش بازی کردم پارک بردم بهش رسیدگی کردم
هرچی پول و حقوق بیاد تو کارتم یا برای بچه م طلا میخرم یا خرجش میکنم چیزایی که دوست داشته باشه براش میخرم چون باباش خیلی اهمیت نمیده بهش من دلم میسوزه انگار نقش دو نفر رو براش بازی می‌کنم
حالا اینجوری زد تو پرم اونم وقتی که خودم داشتم پر پر میشدم برای بچه م
عصرم مهمون دارم به زور دارم راه میرم و خودمو نگه داشتم
انقد حالم بده که حس میکنم قلبم مثل همیشه نمیزنه