۳ پاسخ

اینجا برای سوال مهم پرسیدن و چیزای مربوط به بچس عزیزم داستان های شخصی و زندگی نامه جاش تو این اپلیکیشن نیس ویو ام نداره مثل اینستاگرا بنظرم یه پیج بزن تو اینستا داستان های این مدلی بذار کلیم ویو میخوره اینجا بنظرم جالب نیس انگار کاغذای درد و دل و رماناتونو نشر میدید

خدا صبرت بده واقعا تو این زمونه چرا همچین چیزی مونده من فکر میکردم الان همه زنها خوشبختن چون واقعا اطرافم کسی به زنها زور نمیگه از خداشونه زن بشینه سر زندگیش

خدا بداد دلت برسه با اینا😪

سوال های مرتبط

مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
اسمم فائزه هسته اسم شوهرم محسن من ۱۴سالم بود شوهرم ۲۵سال داشت عقدکردیم اصلانمیفهمیدم عشق چیه پدرم اخلاقش بدبودتوراهنمایی بودم گول یکی ازرفیقاموخوردم باهاش رفتم سرقرار خدامیدونه خودم اهل دوست پسر بازی نبودم فقط همراه اون رفتم ازسرهمون دوربینامدرسه گرفته بودن مارو زنگ زدن ب پدرم اومد بعدازاون پدرم خیلی باهام بدشده بود ب حدی غذامیداد بهم میگف برو جلو دسشویی بخور تا اینکه محسن بعداز۲سال ک اسم آورده بودورفته بود بازاومد لج کردن ک بایدعقدکنیم هرشرطی پدرم گذاشت قبول کرد منم ک ی بچه شیرین عقل فک میکردم میشم خانم خونه خودم ازاینجاراحت میشم براهرکاری نباید اجازه بگیرم دیگه روم شک ندارن اینم بگم پدرم قبل ازاون ماجراهم کلاسخت گیربود واینکه معنادم بود شیشه مصرف میکرد مادرم سرهمون کوتاه اومد چون مجبوربودخودش بره سرکارمیترسید من تو خونه باشم پدرمم بخاطرمعتادیش کرده بودنش بیرون ازسرکار خلاصه ی ماه نشد ازنامزدیم عقدکردم ی ماه گذشت بااسرارشوهرم گف بایدهمراهم بیایی میخوام بارفیقم برم مشهد مادرشوهرم توموقعی ک شیرمیداده ب شوهرم ۳ماه نتونسته شیربذه ب شوهرم همسایشون شیرش میده از همون موقع مادر رفیقش ک شیرش داده دم مادری میزنه ب شوهرمن
مامان حلما مامان حلما ۶ ماهگی
قلب درد گرفتم....بس این بچه نمیخابه،من چن روزه ب خونه دست نزدم،مگه میشه بچه اینجوری باشه اخه من ک باورنمیکنم شرایط کسی مثه من باشه ک اصن نذاره ی کاری کنی،من فقط بزور ی بار غذا درس میکنم،بزورهم ی صبونه میارم برابچه ها،ظرفارو شوهرمیشوره خونه هم نتونستیم ی جارو بزنیم اونم سرش شلوغه درگیر اینوراونوره
فک نکنم کسی اینجا مثه من پیداشه بس ناراحتم قلبم دردمیکنه،زندگیم ب گند کشیده شده،مهدبار امروز میگف مامان کیک درس کن گفتم ابجی رو ببین نمیذاره ی ظرف بشورم خونه جموجور کنم بعد میذاره کیک درست کنم،یکم گذشت و بعد اومد گف مامان جون هیچکاری نکن گناه داری فقط ابجیو نگه دار تمام🥲 هی بوسم میکنه میگم پیرشدم پسر،میگه ن موهات سیاهه ببین (نمیخادقبول کنه موهای سفیدمو)گفتم شوخی کردم من هنوز جوونم پیرنیستم ممکنه خب توجوونی هم موهات سفیدشه بعد رنگ میزنیم،قبلا هم گفته بود موهاتورنگ بزن چون میدید سفیده،اینجوری گفتم غصه نخوره چون دوس نداره پیربشم🥲
مامان السانا مامان السانا ۸ ماهگی
سلام خانما باز یاد چند شب پیش افتادم اعصابم خورد شد رفته بودیم خونه مادرشوهرم پدر شوهرم همینکه بچه رو دید گف بیارش برام منم بردم براش نشستم کنار پدرشوهرمو با شوهرمو مادرش مشغول صحبت کردن بودیم تا یهوو دیدممم دخترم یه بسکویت از این بسکویت مادر یا نرمی نبود از اون بسکویت خشکااا اندازهه نصف انگشت تو دهن دخترم بود بسکویت بزرگ بود بچم ک نمیتونس اونو قورت بده خدایی یهو ک صورتمو اونور کردمو بچمو دیدم اه از سرم رف تندی بچه رو گرفتم بسکویت با بدبختی از دهنش در اوردم پدرشوهرم عصبی شد و گف بزار بخوره گفتم ینی چی خب این بزرگه این نمیتونه قورتش بده خفه میشه خدایی نکرده شوهرمم به بابام گف نده به بچم مشکلی پیش نیاد مادرشوهرمم گف نده بهش این ک نمیتونه قورت بده باباش لج کرد باهام دخترمو از دستم گرف گف میدم بهش میتونه بخوره خب هیچی هم نمیشه اخ انقد حرصم در اومد خبب تو از کجا میگی یهو نفس بچم بره نمیتونی باز بیای زرت بزنی برام گفتم نده بابا بهش کوچیکه گف میدم بهش حتی خر بزه هم میدم بهش اشغال های خربزه رو اورد داد به بچم اونم تا خواست بزاره دهنش گرفتم ازش گفتم نده به بچم خربزه ک گرمی دارهه خیلی لج میکرد ینی اعصابم خط خطیی بود ازش چرا عقل ندارهه همشم لج میکنه خب تو ک ۷ تا بچه بزرگ کردید مگ نمیدونید به بچه ۶ ماهه خربزه نمیدن یا هم بسکویت به این بزرگی نمیزارن دهنش اگ نفس بره چییی همش میگف میدم بهش و فلان منم قرار بود بچمو بزارم پیششون تا برم ارایشگاه با اون کارشون نزاشتم پیششون بچه کوچیکو با خدم بردم ارایشگاه ۳ ساعت اذیت شد باهام