یادمه وقتی تو اقدام بودم همش تاپیک بارداری میزاشتم و کسایی که باردار بودن بنظرم خیلی موقعیت اونا برام دور بود مثلا میگفتم ع میشه یکروز منم عکس بی‌بی چک مثبت بزارم میشه یکروز برم فلان آزمایش برا بارداری یا اونایی که هفته های پونزده یا بیست بارداری بودن میگفتم چقدر زیاد یعنی میشه من یه زمانی تو موقعیت اونا باشم
اینقدر برا خودم ناممکن میدیدم هرچند خیلی امیدوار بودم ولی فکر میکردم برا من نمیشه اصلا از بس بی‌بی چک منفی دیده بودم وقتی باردار شدم فکر میکردم اصلا روزا نمیگذره چقدر کنده چرا نمیشه دوماهم سه ماهم چهارماهم الان که ۳۰ هفته ام شده و هی دارم به زایمان نزدیکتر میشم امشب تاپیک یکیو دیدم که نوشته بود یعنی میشه من باردار بشم برم سونو جنسیت ذوق کنم بچم چیه یاد خودم افتادم که چقدر سخت گرفتم و گذشت همه چی حتی اون لحظه ها دوران شیرین خودش بود و انتظار حتی شیرین بود
اگه برگردم به قبل خودم حتما بهش میگم‌که کمتر حرص بخور کمتر جوش بزن فقط بسپر به خود خدا خدا خدا
قربونت برم تویی که تو اقدامی اینقدر خودتو اذیت نکن قطعا خدا خیلی قشنگ چیده برات هرچیزی تو زمان خودش اتفاق میوفته من اگه یکسال قبل یا دوسال قبل باردار میشدم قطعا خیلی چیزارو نمیفهمیدم و موقعیت الانم و نداشتم خدا خواست تا بیشتر و بهتر بفهمم هل ام داد جلو بعد بچه داد بهم که بیشتر قدرشو بدونم دوست های که از قبل منو دارن میدونن چقدر تاپیک میزاشتم و با هر بار پریودی چقدر حرص میخوردم

۱۱ پاسخ

واقعا خدا قشنگ میچینه موقعی کاری برات انجام میده اصلا انتظارش نداری

😍😍ارع واقعا خدا خیلی قشنگ میچینه منم دقیق وقتی اصلا فکرشو نمیکردم مثبت شد و ........

اره دقیقا خدا هرچی صلاح بدونه میده چطوری رقم می‌زنه که خیرمون توشه

انشاالله به سلامتی زایمان کنی، آره همیشه همینطوره همیشه عجله داریم برای همه چیز، ما خودمون ماشین که نداشتیم میگفتم خدایا میشه ماشین بخریم بعد که یه مدل پایین خریدیم همش خراب میشد یه موقع سوار ماشین اقوام میشدم کولر ماشین رو روشن میگردن میگفتم خدایا کی میشه ماشین خوب بخریم کولر روشن کنم!😁 همش اتفاق افتاد ولی خب صبر ما آدما کمه، یا به قول شما امین بارداری من که سومیم بود ۲ ۳سال طول کشید تقریبا ناامید میشدم و بعد میگفتم بابا میشه دیگه اینقدر خودتو درگیر نکن!

وای اره عشقم یاد خودم افتادم دقیقا اونایی ک ۱۵ یا ۲۰ هفتشون بود میگفتم چقد زیاد یا تو هفته های تو ک بودم اونایی ک میگفتن زایمان کردیم برای خودم‌میترسیدم ک چ دردایی رو قراره تحمل کنم حالا خداروشکر همه اونارو پشت سر گذاشتم و دخترم صحیح سالم کنارمه
یکسال و خورده ای اقدام بودم ناامید شده بودم ولی خدا خیلی بزرگتر از این حرفاس ک بنده شو ناامید کنه
انشالله توام بسلامتی فارغ بشی گلم 😍

ولی من الان خودمو از هفته ی شما خیلی دور میبینم یعنی میشه من سی هفته ب بالارو ببینم و‌دخملی رو صحیح وسالم دنیا بیارم

دقیقا حرفات درسته . منم سه سال منتظر بودم و دقیقا ماهی ک فکرشو نمیکردم اصلا باردار شدم . و جالبه ک رفتم رویان قرار بود دارو های ای وی اف رو شروع کنم
سه سال هر ماه بی بی چک منفی چقدر گریه میکردم .

اره واقعا منم یه روزی که فکرشم نمیکردم متوجه شدم باردار شدم

دقیقا خیلی خوب توضییح دادی من دقیقا همین آدمی که میگی بودم و بقول شما قدر دوران بارداری رو نمی‌دونیم با استرس داره میگذره من الآنم بنظرم شما خیلی زیاده هفتت کی میشه ودو بشم ۳۰ 😂

مرسی که این تاپیک رو الان گذاشتی خیلی باعث شد با خوندنش اشک بریزم و یکم دلم آروم بگیره
منم الان تو شرایط انتظار کشیدنم و انقدر اوضاع برام سخت شده نمیدونم چیکار کنم احساس افسردگی بهم دست داده 😔
ازت میخوام از ته دلت برام دعا کنی خدا معجزشو بهم‌نشون بده

دقیقااااا من خودم بچه میدیدم با حسرت نگا میکردم وقتی حامله شدم که دقیقا بهترین زمان زندگیم بود و شاید اگه زودتر حامله میشدم یسری اذیت های مالی میشدم پس هرکی که حسرت بچه رو داره بدونه که میاد تو بهترین زماان میاد

سوال های مرتبط

مامان پنبه مامان پنبه هفته سی‌وپنجم بارداری
روزی که از وجودت باخبر شدم نمیدونستم چه احساسی داشته باشم. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. میترسیدم! اما وقتی صدای قلبتو شنیدم و دیدم مثل یه لوبیای کوچولو اون گوشه از منی، قلبم برات رفت. تازه داشتم بهت عادت میکردم و باورت میکردم که اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد. وقتی با شکم افتادم زمین بی امان فریاد میزدم. مردم جمع شده بودن و فکر میکردن چقدر شدید آسیب دیدم. اما همش بخاطر ترس از دست دادنت بود...
اون روزا گذشت و فهمیدیم تو حالت خوبه و منم داشتم از دردای اون تصادف رها میشدم، که رفتیم برای سونوی انتی. وقتی دیدم چقدر بزرگ شدی و دستاتو تکون میدی و انگشتتو میخوری، قلبم بیشتر از قبل برات رفت. فکر میکردیم دوباره همه چیز خوب شده. اما وقتی چندتا دکتر متخصص و فوق تخصص ریسک بالا تشخیص دادن و حتی از نامه به پزشکی قانونی برامون گفتن، دنیا رو سرم آوار شد. اون روزهایی که گذشت از هر فرصتی توی خلوتم برای گریه کردن استفاده میکردم و دنیام سیاه و سفید شده بود. سعی میکردم ظاهرمو حفظ کنم اما هیچ چیزی نمیتونست واقعا خوشحالم کنه. از زندگی بیزار شده بودم. تااینکه رفتیم برای آمنیوسنتز. باز هم ترس از خطرات این آزمایش که همه ازش میگفتن. بالاخره فردای اون روز 23 اسفند از آزمایشگاه تماس گرفتن و گفتن تو سالمی. فقط خدا میدونه اون لحظه چقدر برام عزیز بود و دنیام دوباره رنگی شد. همه اینها گذشت و امروز دقیقا 6 ماه شد که تو با منی و فقط 100 روز تا دیدارمون باقی مونده دخترک قوی من.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهشتم بارداری
اینجا یادمه مایع میانی گوشم جا به جا شده بود و حال بدی داشتم از شدت سرگیجه ..
بعد از دو سال و نیم اقدام های پراکنده که بینش چند ماه قرص و داروهای جلوگیری میخوردم باز اقدام میکردم باز از اول داروهای جلوگیری و هر روز سونو و دکتر و دردهای شدید پریودی و …
از همه مهمتر کلی حرف و تیکه و کنایه از خانواده همسر برای بچه دار شدن و .. تو اون ماه از همه چیز خسته شدم و تصمیم گرفتم خودم رو بکشم کنار و همه چیز رو بسپارم به خدا و برای مدت طولانی دیگه هیچ دکتری نرم و اگر خدا بخواد بهم بچه بده نخواست هم تا یه سال هیچ دکتری نرم و بعد مجدد شروع کنم.
اما خدا همون ماه به من فهموند تو اگر به من توکل کنی من جواب رد نمیدم بهت .
اون ماه چله ی نماز امام زمان رو هم شروع کرده بودم .
هنوز ۱۰ روز مونده بود تا اتمام نذرم که یه شب که از صبحش لکه بینی صورتی«لانه گزینی» کرده بودم اما خودم فکر میکردم شروعه پریودیمه خیلی الکی با همسرم دعوای شدیدی راه انداختم در حدی که خودم تو دعوا گریه میکردم به خدا نمیخوام باهات دعوا کنم اما دعوا دارم باهات تو مراعاتمو بکن ولی از اونجایی ک اقایون خیلی درک بالایی دارن اصلا اون شب نتونست منو درک کنه و خیلی دعوای بدی شد و شوهرم از خونه زد بیرون تا فرداش !
من صبحش میخواسم دم نوش زعفرون و .. بخورم ک بچه ها نذاشتن و گفتن اول بی بی چک بزن مطمین بشی بعد بخور ، سرت رو درد نیارم بی بی چک رو بدون نگاه کردن خواستم بندازم تو سطل که دیدم مثبته
ادامه👇🏻👇🏻