پیرو تاپیک قبل
ب مادرشوهره زنگ زدم گفتم میخوام تولد بگیرم برای پسرم اما فقط دوستاش بعد گف دخترعموش چی گفتم میخواد بیاد ولی من پذیرایی میکنم بعد میرم خونه همسایه ک بچه ها باهم برقصن و شادی کنن ولی اگ‌میخوای بیاد بعد باخودم میبرمش خونه همسایه بعد میگ توباید اول میگفتی من گفتم تو دعوتش کردی گفتم فرصت میدادی من میگفتم بعد گف ازالان رو دادین ب بچه اینده میخواد چی بشه فردا پس فردا میگ میگ تولد بگیر برو بیرون و عرق میاره مواد میکشه و تولد مختلط میگیره میگم این چ حرفیه تو نباید بری بیرون تو هم باید همونجا بمونی منم گفتم هستم کیک میدم ژله میدم بعد ۵دقیقه اخر میرم ک راحت باهم برقص و شادی کنن چون بعضی بچه ها خجالتی میگ‌ن شما ب این بچه رو دادین اگ فردا پس فردا معتاد نشد اسم منو عوض کن بخدا الان ک تاپیک‌مینویسم دارم گریه میکنم پسرمو فرستادم برم خونه خاله اش تا بتونم گریه کنم نخواستم تولدش زهر بشه بخدا بااشکام دارم مینویسم بگین واقعا کارم اشتباهه چند بچه ۱۰ساله میخوان باهم برقص قراره بعدش معتاد بشه این چ حرفایی بود بهم گف از خدا میخوام هرچی گف سر کسی ک دوستداره بیاد نه سر بچه من بخدا خسته شدم یه خوشی ب مانیامده هم پسرش اذیتم میکنه هم خودش فقط داشت میسوخت ک نوه اش نمیتونه بیاد
حالا خواهرانه بگین واقعا کارم اشتباه تورو خدا جواب بدین حالم بده😭😭😭😭

۴ پاسخ

نه بهترین کار می‌کنی
بچت زیر نظر خودت با دوستاش کیف میخونه خوش میکذرونه
بلانسبت گوه زیادی خوردی

آشغالن این مادرشوهراهمونجابهش برگردپدرسک مال من اینقدرازیتم کردبچه ام توشکمم مرد

منم نمخواستم بگم شوهرم گف بگو باز فردا حوصله ندارم چون مادرشوهرم کلا ۲تا پسر داره و بچه نداره شوهرم میگ فقط یه دونه داداش دارم بازگفتم نگم دعوامون میشه بعد پسرم ناراحت میشه چون شوهرم حرف حالیش نیس

خانواده شوهر=ضدحال
من اصلاراجب این چیزامشورت نمیکنم اصلانمیگم میخوام چه کاری بکنم چه کاری نکنم که نظرندن هرچی هم بگن میگم باش حتمااماآخرکارخودمومیکنم

سوال های مرتبط

مامان دوتا نینی مامان دوتا نینی ۲ سالگی
مامان دوتا نینی مامان دوتا نینی ۲ سالگی
خانمااا دارم دق میکنم از دست رفتار های شوهرم همش بهونه گیری های الکی داره انگار بچه سوممه
مشاوره هم دوست دارم برم ولی شرایطشو ندارم چ کنم ؟
ی کاری چیزی بخواد انجام ندم میگ فردا سرکار نمیرم تهدیدم میکنه
یا نمیدونم همش با پسر بزرگم بحثش میشه و میزنتش از وقتی از سرکاریاد چندین بار حمله میکنه ک بزنتش بچم رو ۲ سالشه چیزی نمیفهمه ک من بزور جلوش رو میگیرم
هی میگ میفهمه بزرگ شده ۲ سالشه این رفتارش رو ذهنم منم تاثیر گذاسته درحدی ک یکاری بگم انجام. نده میزنمش گاهی بعد هی باخودم میگم خاک برسرم ک بچه ۲ ساله رو زدم
هر شب هر شب بابچم دعوا داره انگار از وقتی دومی اومده ب اولی محل نمیده و فحشش میده و..
همه بابا ها تا بچه دوم رو میبینن این شکلی میکنن ؟؟
خیلی دلم برای چبم میسوزه ولی سعی میکنم جلوی باباش خیلی نازش بدم و قربون صدقش میرم ک یاد بگیره و درست رقتار کنه ولی نمیفهمه خداشاهده بدترین کاری هم بکنه جلوی باباش کاری ندارم فقط گاهی تو طول روز اگ دستم بکشنه و بزنمش پس چرا این مرد این شکلی شده با بچم ؟؟
مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
من وقتی زایمان کردم
شوهرم ده شب پیشم بود کلا بد رفت خونه روزا که سر کار بود تا عصر ۷.۸ میومد شبا میرفت خونه ...واسه آزمایشات هم با پدرم با بخیه شکم میرفتم..
تو شرایط سخت کنارم نبود الان میگه بچه دوم گفتم خیلی همکاری کردی ک ب بچه دوم فکر میکنی ...ولی از ۶ماهگی شبا همش نگه داشت شیر میداد تا ب الان شبا بیدار میشه نگه میداره تو طول روز انرژی من میره ...دوماه اول ک نخوابیدم
پسرم کولیک شدید داشت خیلی سخت گذشت...یه شکم گنده و آویزون ک ارکی میدید میگفت یکی دیگه تو شکمت هست ...تعریق زیاددد ک هرچی مام میخریدم چ ارزون چ گرون تاثیر نداشت ...بیکینی سیاه و زیر بغل سیاه ۶ ماه زمان برددخوب بشه مثل اول بشم...موهای سیم اسکاچ ک دوماه بد زایمان رفتم کراتین چون خیلی روحیم رو باخته بودم ..مادر و پدرم کنارم بودم تا ۴۰.۵۰ روز اونجا بودم ..به بچه خودم حسادت میکردم و همش گریه ...هیچ کدوم از لباس ها بهم نمیخورد ...چقد سخت گذشت...اصلا دوست ندارم برگردم به اون دوران اصلا....باز خداروشکر ک گذشت...تجربه های شما چی بود؟؟؟