وضعیت_اسف‌بار_دیشب_من #پریودی

🩸 این ماه پریودم ۳ روز زودتر شروع شد...
البته بهتر شد چون جمعه می‌رم شهرستان پیش خانواده‌م 😊

دیشب که روز اول پریودیم بود، با همسرم دعوا کردم.
گاهی حس می‌کنم فقط منم که می‌بینم، می‌فهمم، پیگیرم…
همه‌ی مسئولیت‌های خونه رو دوشم حس می‌کنم، مخصوصاً این چند ماه که همسرم بیکاره (نیسانمون رو دزد بی‌خدا برده...)
کلاً خیلی وقتا بی‌تفاوته. دیشب وقتی خونه به‌هم ریخته بود و کیان بی‌قرار، من با درد و اشک کارا رو انجام دادم. ظرف شستم، لباس پهن کردم، با کیان ور رفتم… اون فقط روی مبل، گوشی دستش، و من در حال انفجار.

کیان حتی اومد پشت در دستشویی، جیغ می‌زد. اون براش بالشت گذاشته بود که نیاد جلو. بچم گریه می‌کرد، من اون‌طرف در، با اون حال زارم گریه می‌کردم… و اون، گوشی دستش، انگار نه انگار!

آخرشم تشک و پتو رو برداشتم، با بچم اومدم تو اتاق و خوابیدیم. 😭😭

بقیه‌ی مامان‌ها هم این حسو دارن؟
شما هم وقتی حالتون بده، تنها می‌مونید؟ یا همسرتون کنارتونه؟

تصویر
۴ پاسخ

نمیدونم حسم درست میگه یا نه
شما میگید همسرت بیکاره و وسیله کارشو دزد برده به نظرم انقدر فشار روانی روشه که نمیتونه کار دیگه ای بکنه
من خودمم از نظر روانی بهم بریزم جسمم وحشتناک خسته میشه و دلم میخواد یه گوشه فقط بیفتم
همسرم هم اعصابش خورد میشه بیشتر میره تو خودش و ساکت میشه و البته هیچ‌کاری نمیکنه (کمک نمی‌کنه)

همسر منم دقیقا همینه میگه من میرم سر کار تو نمیتونی از ی بچه هم نگهداری کنی دخترمم همش ب من میچسبه میگه ببین تورو دوس داره منو که دوس نداره حتی گاهی وقتا بخاطر بچه لج میکنه از خونوادمم هیشکی پیشم نیس حتی ۵ دقیقه نگه نمیداره برم بیرون میگه هرکاری بیرون داری ببر بزار پیش خونوادم برو خرید منم ب اونا اعتماد ندارم نمیبرم بعد میشینم گریه میکنم 😔😢

حرفات همه حق...صبح میره شب میاد...میگمش بگیرش کارارو کنم‌مثل دم روباه میفته دنبالم بچه بغل ..هی میگه تو‌رو میخواد نمیمونه پیشم بیا بگیرش..میگمش چرا دروغ میگی کمکی هم خو بهم‌نمیکنی
به خدا دیگه خستم‌از همه چی

منم دیروز دقیقا بخاطرهمین گوشی باهمسرم بحث کردم

سوال های مرتبط

مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۴ ماهگی
خانما یه تحربه جالب شاید یه سریا بگن توهمه ولی من با گذشت این چند سال هنوز اون لحظه رو یادم نشده
مادر بزرگم برج ۷ سال ۹۹ فوت کرد دو هفته قبلش تو خونه باهم تنها بودیم تو خونه یه سکوتی بود منم کنار مادر بزرگم نشسته بودم یهو دست راستشو گذاشت رو دست چپم گفت اگه من مردم غصه نخوری اونجا گفتم مادر این چه حرفیه حرفای خوب خوب بزن بعد دوهفته پر کشید همون دست چپم جایی که مادربزرگم دستشو گذاشته بود شروع کرد به داغ شدن گرمای دستشو رو دستام حس میکردم شبانه روز حتی خواب شبو ازم گرفته بود بیتابی میکردم واسش سر خاکش خیلی خیلی گریه میکردم خاطره هاش منو میسوزوند همون لحظه که سر قبرش بودم فک کنم روز سومش بود انگار چهرشو دیدم که دوتا دستاشو مقابل لپام گرفته ولی نه اینکه دستاشو روی صورتم حس کنم انگار یه فاصله ای داشت گفت مادر انقدر بی تابی نکن دورت بگردم از اونجا کمی اروم تر شدم بعد روز هفتم دیگه اون حس از روی دستم برداشته شد ولی گاهی یهو به یادش میفتم و گرما رو رو دستم البته با شدت کمتر حس میکنم مثل همین چند دقیقه پیش که این موضوع رو به هوش مصنوعی گفتم و یه سری تو ضیحات داد و این شعر و واسم فرستاد🥲🥲🥲🥹🥹🥹
مامان کیان مامان کیان ۱۳ ماهگی
دو سال پیش همچین شبی من تو بیمارستان ام لیلا قسمت بلوک زایمان بودم🥺
اون شب چند نفر زایمان طبیعی داشتن
خیلیا هم اون شب اومدن بستری شدن برای سزارین
اون روز عصر من پاره ی تنم رو سقط کردم و برای همیشه باهاش خداحافظی کردم
هیچوقت فکرنمیکردم بچه ای که ندیده باشی و بدنیا نیومده باشه وقتی از دستش بدی انقد سخت باشه
خدا دوباره بهم کیان داد و الان یکسالشه اما غم از دست دادن اون کیان تا ابد روی قلبم میمونه
شاید باورنکردنی باشه ولی من هنوزم براش اشک میریزم وقتی یادش میافتم
موقع سقط با اصرار خودم به ماما گفتم نشونش بده بهم
دیدمش و دوباره خدا برد پیش خودش
وقتی از بیمارستان برگشتم خونه اوج غصه و ناراحتیم حرفای اطرافیان بود که هی میپرسیدن چیشد چرا سقط شد و در آخر بهم میگفتن اون بچه به بهشت نمیره مگراینکه شفاعت پدر مادرشو بکنه
خدا میدونه تو اون بارداری چقد استرس سلامت بچه رو کشیدم 21 روز خواب و خوراک نداشتم و مدام کابوس میدیدم تا جواب ژنتیک(ازمایش سلفری) اومد
گفتن بچه سالمه و پسره
چقد خوشحال بودم رفتیم چندتیکه وسیله براش خریدیم(صرفا بخاطر حفظ روحیه خودم چون روزای سخت ویار رو میگذروندم)
آخرشم از چیزی که میترسیدم سرم اومد و اونم سقط بود
نمیدونستم یکسال بعد یعنی اردیبهشت 1403 قراره خدا بهم یه کیان دیکه بده
خدایاشکرت امیدوارم هیچکسی درد ازدست دادن نکشه مخصوصا فرزند
مامان نویان مامان نویان ۱۳ ماهگی
پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻
مامان گل پسرها و بانو مامان گل پسرها و بانو ۱۲ ماهگی
الان که دارم تایپ میکنم یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده اشکامم داره میریزه
دیشب تا صیح بهار اصلا نخوابید هم من هم همسرم باهاش بیدار بودیم دیروزم من استراحت نکردم و نخوابیدم امروزم از صبح بیرون بودم با پسرم ساعت 12نیم رسیدم خونه پسرم ساعت 1خوابید منم شیشه بهارو دادم پوشکشو عوض کردم خوابوندمش رو پام تا گذشاتم چند دقیقه بعد بیدار شد دوباره شیر دارم پوشکشو عوض کردم عروسکشو دادم دستش یکم بازی کنه بازی نکرد می امد منو میزد یا میرفت رو داداشش موهاشو میکشید رو پام گذاشتم هر کاری کردم نخوابید اصلا خدا منو بکشه یکی محکم زدم رو رونش واقعا کم اوردم کاش یکی بجای همسرم کار میکرد اون 24 ساعته تو خونه بود من غیر اون هیچکیو ندارم ابجیام که از خونه و بچهای خودشون بیشتر نمیشن پدر مادرمم هر وقت میرم انگار سر بارم اضافیم یه دادش 14ساله دارم که همس با پسرم که 3سالشه درگیر میشه و بهمون بی اخترامی میکنه سه تا هواهر شوهر مجرد دارم هیچکدوم در طول روز نیم ساعت نمیان با بچها بازی کنن من یکم ارامش پیدا کنم بخدا روانی شدم دو هفته است ذهنم درگیر هزینهای بیمارستانع فک میکنم حملات پانیک بهم دست میده تا بلند میشم هیچ جای و نمیبینم صداها بم و نامفهوم میشه اگه راه برم میخورم به درو دیوار ولی دردی احساس نمیکنم بعد حدود 30-40ثانیه سنگین میشه بدنم کم کم همه چی واضح میشه این حجم از فشار تو سن من نامردیه خدا از خانوادم نگذره که هیچوقت پشتم نبودن هیچوقت کمک حال نبودن فقط پسراشون پسراشون بعد میگن ما مسلمونیم بخدا اینا اگه قرار بود خودشون دین و انتخاب میکردن از اون دسته ادمای میشدن که دخترو زنده به گور میکردن همیشه میگم حسرتای که من کشیدم محدودیتهای که من داشتم نمیزارم بهار داشته باشه خدایا خودت کمک کن حالم بهتر بشه
مامان دردونه مامان دردونه ۱۱ ماهگی
من جای خواب پسرم رو جدا نمیکنم.
تو این یازده ماهی که من رسما مادر شدم (و شاید نه ماه قبلش) مهمترین تجربه ام که شاه کلید تجربه هام بوده اینه که به غریزه مادریم اعتماد کنم. اولین دلیلم برای این جدا نکردن هم اینه که واقعا ته دلم راضی نیستم به این کار.
من مدتهاست یه نوروساینتیست (عصب شناس) رو دنبال میکردم که خودشم سه تا بچه داشت و تمام توضیحاتی که در مورد روشهای بچه داری میگفت منطبق با سواد عصب شناسیش بود. خودشم تا سنین بالا با بچه هاش یه جا میخوابیده. اون میگه خوابیدن در کنار هم روی حس امینت و اعتماد خیلی اثرگذاره. همه پستانداران هم اینو میدونن بطور غریزی و اعمال میکنن. تنها موجودی که اصرار داره به جدا کردن جای خوابش انسانه‌. اخیرا یه روانشناس دیگه هم گفته تا ۷ سالگی ناخودآگاه بچه موقع خواب بیداره و تنها بودن یا نبودنشو حس میکنه و این روی عزت نفس و اعتمادبنفسش خیلی تاثیر داره.
۳. بچه ها مخصوصا تو سن کم نمیتونن حرف بزنن و اگه اتفاقی براشون بیفته، خواب بد ببینن، چیزی بشنون، نمیتونن توضیح بدن.
تو سنین ۳، ۴ سالگی هم تخیلشون داره شکل میگیره و حتی ممکنه دوست خیالی داشته باشن. ترس از تاریکی مال همین سنه و اگه من باشم دوست ندارم تنها باشم.
ما جای خوابمون رو به اتاق پسرم منتقل کردیم. اتاق خودمونم برای خلوت خودمونه. مطمئنم جدا کردن جای خوابشم سخت نیست، چون از اول تو اتاق خودش بوده و عادت کرده.
اگه جای بچم جدا باشه من خواب خوبی ندارم چون همش استرس دارم نکنه طوریش بشه در طول شب.
اگه حالتون با هم دیگه خوبه نگران این نباشید که شبیه دیگران نیستید