#ترمه
۲۳۶


الان دلیل رفتار های ضد و نقیضشو میفهمم ، میفهمم چرا یه روز باهام گرم میگرفت و یه روز نه .
باورم نمیشه تو اون زمان هایی که من میزاشتم آزادانه بدنمو لمس کنه اون با همون دستا یک نفر دیگه رو لمس میکرد
الان اون ازم ناراحته در صورتی که یکی از دلایلی که عاشقم شد با^کره بودنم بود و حالا خودش چی؟
اشکام دوباره ریختن رو از سر گرفتن و رو گونه هام سر خوردن
بیچاره بچه ای که تو شکممه و باید این چیزا رو تحمل کنه!
اطرافو نگاه کردم و یه پتو برداشتم روی شایان انداختم
الان میفهمم عشق هرچقد هم درد داشته باشه ولی از بین نمیره … وسعتش تا عمیق ترین قسمت های روح انسان نفوذ میکنه
به خودم تو آینه نگاه کردم و موهامو باز کردم
اطرافو نگاه کردم هیچ لباسی نبود فقط یه حوله بود
همونو برداشتم و رفتم حمام
زیر اب داغ وایستادم و به زمین خیره شدم ، دوباره دنیا بهم یاداوری کرد که زندگیم هیچ وقت قرار نیست نرمال باشه
تقریبا یک ساعت تو حمام بودم و بعد حوله رو پوشیدم رفتم بیرون
شایان بیدار شده بود و سعی داشت با پنس و بتادین زخمای دستشو تمیز کنه
رفتم جلو و خواستم پنسو بگیرم
اروم گفتم: بدش به من
با اخم دستمو رد کرد و گفت : لازم نکرده خودم انجامش میدم
با ناباوری نگاش کردم بهم نگاه نمیکرد ولی جدیت کاملا از نیم رخش هم پیدا بود
ترمه : شایان این چه رفتاریه؟ بزار کمکت کنم
شایان: کمکتو نخواستم

۱ پاسخ

اوووووو عصبانیه😶‍🌫️😶‍🌫️

سوال های مرتبط

مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۱ ماهگی
#ترمه
۱۱۰

گفتم و نشستم تو ماشین و اشکام بی اختیار دوباره شروع به ریختن کرد ، خانم مالکی شاید خودتون خیلی معتقد باشین ولی پسرت اصلا این جوری نیست .. زیر لب گفتم و سرمو گذاشتم رو فرمون و چشمام بستم

هوا تقریبا روشن شده بود ولی هنوز آفتاب کاماا نمایان نشده بود ، حیاط بیمارستان جنب و جوش شب گذشته رو نداشت و تقریبا آروم و سرد بود
تو آینه خودمو نگاه کردم و با دستمال صورتمو تمیز کردم و پیاده شدم دو سه ساعت خواب کمک خوبی بود برام
رفتم سرویس و صورتمو شستم و رفتم سمت آی سی یو ، خداروشکر کسی اونجا نبود
زنگو زدم و خودمو معرفی کردم بدون هیچ اعتراضی درو باز کردن
گان پوشیدم و با راهنمایی پرستار رفتم پیشش
ای سی یو شامل چند سالن بود که به وضعیت بیمارا تفکیک شده بود و شایان تو قسمت سی یعنی کمتر کم خطر بود
دستش آتل بسته بود و رو صورتش چند جای زخم بود و چشماش بسته بود موهاش از اون حالت مرتب در اومده بود و حالت دار شده بود ، اینطوری هم خیلی بهش میاد
آروم دست سالمشو گرفتم و هق هق اشکام میریخت
با صدای گرفته ای گفت: گریه نکن
با خوشحالی و تعجب گفتم : بیداری؟
چشماشو باز کرد و گفت: آره یک ساعتی میشه دیگه داشت حوصلم سر میرفت
ترمه: اوه خدایا شکرت
گفتم و بیشتر اشکام ریخت و دستشو محکمتر گرفتم
شایان: چیه نکنه چهار پنج سال تو کما بودم؟
بین گریه هام خندیدم و گفتم: نه احمق فقط خیلی ترسیدم
شایان: عزیز دلم ببخشید که نگرانت کردم باور کن همه کاری کردم که کمتر آسیب ببینم
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۱ ماهگی
#ترمه
۲۲۷


شایان آروم کمرمو فشار و داد و آهنگ به آهنگی تند تبدیل شد و کیک رو آوردن داخل
کیکی چند طبقه به رنگ سرمه ای و گل هایی دقیقا مدل لباسم
با ذوق گفتم : شایان این کارارو واقعا همشو خودت کردی؟
لبخند زد و گفت: منو انقد دسته کم نگیر بانو
ترمه: تو فوق العاده ای
لبخند زد و موهامو بو^^سید و با یه دستش بغلم کرد
چندتا عکس با کیک گرفتیم و وقتی همه مشغول رقصیدن شدن اروم به شایان گفتم: بریم پسر تیامو ببینیم؟ بالاست
بالبخند از سپیده که داشت باهاش حرف میزد عذرخواهی کرد و گفت: بریم
باهم رفتیم از سالن بیرون و نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه بیاد تو ریه هام
ترمه: شایان میدونی دلم چی میخواد؟
نگام کرد و گفت : چی؟
ترمه: اون ساندویچی بام بود.. اولین بار باهم رفتیم دلم ازون ساندویچا میخواد
شایان: جدی؟ ازش خوشت اومده؟
ترمه: آره مزش زیر دندونمه دلم میخواد دوباره بخورمش
شایان: باشه عزیزم امروز بعد جشن میریم
با ذوق نگاش کردم و در واحد تیام و حلمارو زدم
حلما با ظاهری اراسته و خسته درو باز کرد و لبخند زد
بعد احوال پرسی با شایان رفتیم تو اتاق آرین که آروم روی تختش خواب بود
با ذوق گفتم : وای ببینش اندازه یه گربه پیشیه
شایان رو تخت خم شد و بدون هیچ حرفی به بچه نگاه کزد
ترمه: مگه نه شایان؟ خیلی ناز نیست ؟
لبخند زد و گفت : چرا خیلی نازه فکر کنم شبیه حلما خانمه
ترمه : خشگل عمه
به شایان نگاه کردم که چطوری بدون هیچ حرف و با ذوق خاصی به بچه خیره شده بود
الان وقتشه ، وقتشه که بهش بگم
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۱ ماهگی
#ترمه
۱۰۹


ابروهاشو انداخت بالا و گفت: زرشک همون گوشت کوبیده رو میگی؟
ترمه: آره با همون وضعیت هم باز حریفش نمیشی
منوچهر: باشه حالا من، ولی من که محافظ شیش سالتمو به اون پسره نفروش
بالبخند میگفت که حال و هوام عوض بشه
سرمو برداشتم و به مامان شایان نگاه کردم
با احترام گفتم: میخواین شما برین تو آی سی یو ببینینش؟ دکتر گفت هماهنگ میکنه که بشه دیدش
دستشو از زانوش گرفت که بلند بشه سریع بلند شدم و میخواستم کمکش کنم که دستمو پس زد و خودش بلند شد
شونه هام آویزون شد و یک قدم عقب رفتم
برگشت سمتم و گفت: من نمیدونم تو توی چه شرایطی بزرگ شدی و ننه بابات کین، اینا میگن پولدارین ولی پولت برای خودته ، من پسرمو با چنگ و دندون بزرگ کردم و الان فقط یه چیز میدونم ، اینکه تو وصله ی خانواده ی ما نیستی ، همین الانش ببین چقد پا قدمت نحسه که پسرم بعد این همه سابقه کارش به اتاق عمل کشیده ..
فرید سریع اومد جلو و گفت: خاله جون بیخیال به ترمه آخه چه ربطی داره هرچی مسئولیتش بیشتر باشه خطرشم بیشتره
به حرفش توجه کرد و گفت: وقتی پسرم بهوش اومد میخوام اینجا نباشی
گفت و از عصاش گرفت و به سمت دیگه سالن که نوشته بود ای سی یو رفت و اون دختره پررو و خالشم دنبالش رفتن
فرید: خانم بیات ایشون الان ناراحتن شما جدی نگیر
چیزی نگفتم و کیفمو برداشتم ، درسته اون مادره ولی من تحمل تحقیر شدنو ندارم ..
ترمه: بریم منوچهر
با جدیت گفتم و رفتم سمت خروجی و منوچهر هم بدو بدو دنبالم اومد
منوچهر: ترمه .. دیوونه شدی؟ میخوای بخاطر حرفای مامانش بیخیال عشقت بشی؟
با عصبانیت گفتم: بیخیالشش نمیشم فقط وظیفه ی خودشه که مامانشو راضی کنه تو ماشین میمونم دو سه ساعت دیگه میرم میبینمش
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۱ ماهگی
#ترمه
۱۵۱


شایان: خب اینکه… غذامونو آوردن
گفت و خندید و من با حرص چشمامو چرخوندم و اون از گارسون تشکر کرد
شایان: راستی یه چیز دیگه هم هست
بهش توجه نکرد و یه اسلایس پیتزا برداشتم و گازش گرفتم
شایان: نه جدی میگم این خیلی مهمه
لباش همچنان میخندید
بازم توجه نکردم و با لذت پیتزامو میجویدم
شایان: خب باشه توجه نکن ولی من چهار تا بچه میخوام
ترمه: بیا غذاتو بخور مواظب باش تو گلوت گیر نکنه
گفتم و بشقابشو یکم به سمتش هل دادم با حرص
خندید و شروع کرد به غذا خوردن
ترمه: راستش فکر کردم ماموریتت رو ادامه بدی ، منم بهت کمک میکنم
از برگرش یه گاز بزرگ زد و گفت: هوم ؟ چجوری؟
ترمه: تو میخوای برسی به یه شبکه ی بزرگ درسته؟ میتونی اولش با کیانی شروع کنی
شایان: میشنوم
ترمه: اونا قبلا فقط تاجر ادویه و یه سری نغزیجات از هند بودن بعد کم کم زدن تو کار وید و ال کل الان ولی فکر میکنم چیزای بدتری قاچاق میکنن
نگام کرد و گفت: چه چیزایی؟
ترمه: اعضای بدن
با چشمای گرد نگاهم کرد
ادامه دادم : پدرم چندین ساله تمام تلاششو کرده که راهمونو ازشون جدا کنیم، ولی اونا بازم به کشتی های ما برای انتقال نیاز دارن ، من میتونم با همکاری دوجانبه راهو براتون باز کنم
شایان: ممنون بابت اطلاعاتی که دادی ، ولی جواب من منفیه
با تعجب گفتم : چی؟ چرا؟
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۱ ماهگی
#ترمه
۲۰۷


دکتر: عزیزم راه های زیادی برای جلوگیری هست میتونین دستگاه بزارین یا ماه به ماه امپول بزنین ولی اول باید یه تست بارداری انجام بدین که مطمئن بشیم در حال حاضر باردار نیستین ، هرچند که من از الان جوابشو میدونم
با استرس گفتم : یعنی چی؟
دکتر: برو اول تست رو انجام بده بعد صحبت میکنیم، میتونی رو تخت اتاق بغلی دراز بکشی تا همکارم بیاد و نمونه گیری انجام بده
بلند شدم و درحالی که بند کیفمو محکم گرفته بودم قدم برداشتم به اون سمت ، لعنتی ترمه فقط چهل روز تو زندگیم ، چهل روز خواستم عین بقیه مردم بی پروا زندگی کنم ولی الان… اصلا امادگی حاملگی رو ندارم
نمونه خون رو که ازم گرفتن بخاطر سرگیجه شدید اجازه دادن همونجا بمونم تا جوابش اماده بشه و با دادن پول بیشتر این زیاد طول نکشید
دکتر جواب ازمایش به دست اومد داخل و گفت: تبریک میگم دارین مامان میشین
بلند شدم نشستم و اشکام سرازیر شدن، اشکایی که میتونست از شادی باشن و حالا بخاطر تنفر از بی مسئولیتمون هست ، اینکه از پس یه کار ساده برنیومدیم
جوابو ازش گرفتم و خودمو بغل کردم و رفتم بیرون
اواسط اسفند بود و همه جا طراوت دم عید ، یکی از چیزایی که تو ایران همیشه عاشقش بودم ولی الان انگار هیچ زیبایی ای برام ندارن ، الان حال حلمارو درک میکنم وقتی حامله شده بود حتی به شایان هم نمیتونم بگم ، نمیتونم بیشتر از این تو شرایط سخت بزارمش اون همین الانم کلی استرس داره
گند زدی ترمه خانم گند زدی !
مامان علی جون مامان علی جون ۱۶ ماهگی
علی جان دلم، اولین تولدت مبارک عمر مادر...🎂❤️🎂❤️🎂
پسرکم باورم نمیشه که یکسال گذشته...
یکسال از اولین لحظه ای که صدای گریه ات رو شنیدم،اون لحظه ای که دنیا ایستاد و تو شدی همه زندگیم
علی جانم❤️تو فقط یه بچه نیستی...
تو دلیلی هستی برای نفس کشیدنم،برای بیدار شدن،برای ادامه دادن...
با اومدت قلب من شکل تازه گرفت
پر شد از چیزی که هیچ وقت با هیچ کلمه ای نمیتونم تعریفش کنم،یه عشق خالص،یه وابستگی بی مرز،یه آرامش عجیب که فقط و فقط وقتی توی بغلمی میتونم حسش کنم.
یکسال پر از لحظه هایی بود که با اشکم با لبخند قاطی شد...
وقتی اولین بار خندیدی،وقتی اولین بار بهم نگاه کردی،وقتی اولین بار دستت رو دور انگشتم حلقه کردی...
تو بزرگ شدی جان دلم ولی منم با تو بزرگ تر شدم ،قوی تر شدم،عاشق تر شدم...
نمیدونی هر شب قبل خواب چقدر میبوسمت و تو به این کار عادت کردی و با بوسه های من خوابت میبره،چقدر بعد خواب نگات میکنم و از خدا تشکر میکنم که تو رو بهم داد...
که صدای نفس هات شد امن ترین موسیقی شبهام...
که بوی تنت شده آرامبخش تمام خستگیهام...
علی کوچولوی من❤️
امروزم تولد توئه🎂
اما انگار هدیش رو من گرفتم
خودت رو،وجود نازنینت رو،عشقی که تا همیشه توی قلبمه
تولدت مبارک پاره تنم😍
هر سال،هر روز،هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم و دوست دارم

بمونه به یادگار با یک روز تاخیر
چون من و علی جانم دیروز سخت مریض بودیم و امروز بهتریم
خداروشکر
مامان برسام مامان برسام ۱۱ ماهگی
روزایی که همه کاراتو انجام میدی خیلی از خودت راضی هستی منم یه مدت با برنامه ریزی کردن زمانم این حس خوش رو به خودم دارم
صبح بیدار شدم صبحانه برسام رو دادم جارو زدم تی کشیدم ناهار درست کردم چون دخترم شیفت بعداز ظهر یه باید ناهار تا قبل از دوازده حاضر باشه امروز کوبیده مرغ با برنج و گوجه سرخ شده درست کردم . بعد ناهار یه گرد گیری حسابی کردم یخچالو دستمال کشیدم به فریزر یه سروسامانی دادم برسام رو خوابوندم رفتم دوتا سرویس بهداشتی و حمام رو قشنگ از بالا تا پایین شستم بعد یه عود روشن کردم نشستم قهوه خوردم و یه قسمت از زن روز رو نگاه کردم آقا برسام بیدار شد عصرانشو دادم رفتم یه مقدار از کارای شاممو کردم که همسرم اومد برسامو نگهداشت تا من دوش گرفتم اومدم بقیه کارای شاممو کردم بعداز شام گازو کابینتارودستمال بکشم و تحویل فردا بدم
شام: سوپ کدو حلوایی و استیک مرغ و سس قارچ و دورچین
سوپ کدو حلوایی خیلی دردسر داشت ولی به امتحانش می ارزه خیلی علی بود
مامان کیان😍 مامان کیان😍 ۱۵ ماهگی
وضعیت_اسف‌بار_دیشب_من #پریودی

🩸 این ماه پریودم ۳ روز زودتر شروع شد...
البته بهتر شد چون جمعه می‌رم شهرستان پیش خانواده‌م 😊

دیشب که روز اول پریودیم بود، با همسرم دعوا کردم.
گاهی حس می‌کنم فقط منم که می‌بینم، می‌فهمم، پیگیرم…
همه‌ی مسئولیت‌های خونه رو دوشم حس می‌کنم، مخصوصاً این چند ماه که همسرم بیکاره (نیسانمون رو دزد بی‌خدا برده...)
کلاً خیلی وقتا بی‌تفاوته. دیشب وقتی خونه به‌هم ریخته بود و کیان بی‌قرار، من با درد و اشک کارا رو انجام دادم. ظرف شستم، لباس پهن کردم، با کیان ور رفتم… اون فقط روی مبل، گوشی دستش، و من در حال انفجار.

کیان حتی اومد پشت در دستشویی، جیغ می‌زد. اون براش بالشت گذاشته بود که نیاد جلو. بچم گریه می‌کرد، من اون‌طرف در، با اون حال زارم گریه می‌کردم… و اون، گوشی دستش، انگار نه انگار!

آخرشم تشک و پتو رو برداشتم، با بچم اومدم تو اتاق و خوابیدیم. 😭😭

بقیه‌ی مامان‌ها هم این حسو دارن؟
شما هم وقتی حالتون بده، تنها می‌مونید؟ یا همسرتون کنارتونه؟