۴ پاسخ

حالا واقعا ستاره ب اسم آتنا هست؟

میشه به من درخواست بدید من برای امروز پر شدم

ازت ممنونم که وقت گذاشتی برای ماهم گذاشتی گل من

ازکجامیاری اینارو

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
مامان مهیار مامان مهیار ۱۱ ماهگی
🔴 مجوز پزشکی دکتر پل توماس پس از اینکه تحقیقات او ثابت کرد کودکان واکسینه نشده بیمار نمی شوند لغو شد.

‼️مطالعه 10 ساله او نشان داد که بیماری در کودکان واکسینه شده در مقایسه با کودکان واکسینه نشده به شدت افزایش یافته است.

👨‍⚕دکتر پل توماس:
ما تک تک نوزادان متولد شده در مطب من را در یک دوره 10 ساله مورد مطالعه و بررسی قرار دادیم. نتایج شگفت انگیز بود!
بچه ها را بر اساس تعداد واکسن هایی که دریافت کرده بودند تقسیم کردیم.
داده ها واضح بود: هر چه یک کودک واکسن های بیشتری دریافت کند، سلامت او بدتر می شود. بیماری های مزمن، آسم، ADHD، مشکلات عصبی، آلرژی ها و غیره و غیره. بچه های واکسینه نشده مریض نشدند.
این داده ها به قدری قوی است که در عرض 5 روز پس از ارسال آن در اینترنت، مجوز پزشکی من باطل شد زیرا سلامت عمومی را تهدید می کردم.
همانطور که ما برای رضایت آگاهانه تلاش می کنیم، تعداد فزاینده ای از والدین وجود داشته است که از واکسینه کردن فرزندان خود بر اساس شواهد آسیب خودداری می کنند
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
سایه ای روی دیوار

شب بارانی بود. صدای قطره‌ها مثل طبل روی سقف حلبی می‌کوبید و اتاق کوچک لیلا را پر از دلشوره می‌کرد. او کنار پنجره نشسته بود، دفترچه‌ی آبی در دست. در تاریکی، کلماتش با لرزش دست نوشته می‌شدند:
«این دیوارها نفس مرا گرفته‌اند. اما در دل من، پرنده‌ای هست که نمی‌خواهد بمیرد. فقط می‌خواهم روزی کسی قصه‌ی من را بخواند.»
در همان لحظه، صدای پای برادرانش از حیاط بلند شد. لیلا سریع دفترچه را بست و زیر بالشت پنهان کرد. در باز شد و مادر با چهره‌ای نگران وارد شد.
مادر: «لیلا... باز نشستی پای پنجره؟ صدای بارون خسته‌ت نمی‌کنه؟»
لیلا آهسته گفت: «بارون به من آرامش می‌ده. تنها چیزیه که با من حرف می‌زنه.»
مادر با ترس گفت: «دخترم... کمتر حرف بزن. کمتر بیرون برو. مردم چشم دارن، گوش دارن... یه نگاهشون کافیه که ما رو نابود کنه.»
لیلا با بغض گفت: «مامان... مگه زندگی کردن جرمه؟ مگه خواستنِ آزادی گناهه؟»
مادر لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی زمین افتاد. جواب نداد. تنها آه کشید و از اتاق بیرون رفت.
لیلا سرش را روی شیشه گذاشت و زیر لب گفت: «سکوت شما، از همه‌چیز ترسناک‌تره... کاش بجای سکوت حمایت میکردی»

ادامه در کامنت
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم