۳
صبح فردا در اتاق لیلا ، باران هنوز میبارید. مادر دفترچهی آبی را روی زمین دید. کنجکاو شد. آن را برداشت و خواند.
«اگر فردا نباشم، بدانید که دلم پر از آرزوی پرواز بود.»
مادر دستش لرزید. نشست روی تخت و به گریه افتاد.
مادر با صدای شکسته گفت: «لیلا... من بیشتر از تو، به ترسم گوش دادم. من بین تو و ترسم، ترسم رو انتخاب کردم. ای کاش جرأت داشتم...»
در همین لحظه برادر وارد شد. چشمهای قرمز مادر را دید.
برادر گفت : «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»
مادر با هقهق: «دفترچهشو خوندم... قلبم شکست. من دخترمو نفهمیدم.»
برادر گویا پشمان بود: «لیلا بخاطر فشار خانواده و جامعه خودش رد خلاص کرد...»
مادر گفت: «برای لیلا... همیشه سخت بود. چون هیچکدوممون پشتش نایستادیم.»
۲
برادر بزرگتر همان شب زیر باران قدم میزد. صدای همسایهها از پشت دیوار میآمد.
همسایهی اول: «این دختر زیادی تو کوچه پیداشه... آخر آبرومون رو میبره.»
همسایهی دوم: «برادرش غیرت نداره؟ چرا نمیفهمه؟»
برادر دندانهایش را به هم فشار داد. با خودش زمزمه کرد:
«دارن منو قضاوت میکنن... دارن به من میگن بی غیرت؟ صدبار به مامان نگفتم نزار این دختره تنها بره بیرون؟»
اما ناگهان، صدای خندهی کوتاه لیلا از پنجره در گوشش پیچید. به یاد نگاه شفاف او افتاد.
«اما چرا قلبم میگه لیلا بیگناهه؟ چرا نگاش مثل آینهست؟...»
در همین فکر بود که پدر از دور صدایش زد.
پدر: «پسر! بیا... فردا باید بری دنبال کار. این دختره هم باید سر به راه شه. برو باهاش حرف بزن.دهن مردم رو نمیشه بست.شنیدی؟»
برادر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فقط قدمهایش سنگینتر شد.
۴
سالها گذشت. خانهی قدیمی هنوز پابرجا بود. هوا باز بارانی بود...
برادر، حالا مردی میانسال، کنار همان پنجره نشست.
چهرهاش پر از چین و چروک بود، دستانش میلرزید. دفترچهی آبی را در دست داشت.
برادر : «مردم گفتن من غیرت دارم. بهم احترام گذاشتن. ولی من هر روز توی خودم فرو ریختم.
لیلا... خواهرم... من قاتل تو نبودم. اما با سکوت و ترسم، زندگیت رو گرفتم.»
مکث کرد. باران با شدت به شیشه میخورد. او ادامه داد:
«ای کاش اون شب، به جای ترسیدن از حرف مردم، به تو اعتماد میکردم. ای کاش گذاشته بودم پرواز کنی. حالا فقط یه سایه روی دیوار مونده. سایهای که هیچ وقت از خونهی ما پاک نمیشه.»
مادر پیر، از گوشهی اتاق آرام گفت:
«سایهی تو روی دیواره... اما بدون، رویاهای دخترها رو نمیشه برای همیشه زندانی کرد. یه روزی... یکی از اونها پرواز میکنه.»
برادر سرش را پایین انداخت. دفترچه را بست. و باران همچنان میبارید.
خیلی زیبا بود
این داستان واقعی بود؟کم بود و زود تموم شد ک
وای گریم گرف😭😭😭😭
ممنون خیلی زیبا بود
😐😐😐😐عزیزم😭😭
چرا تاپیک جدیدت پاک کردی؟
مثل همیشه زیباااااا بمونی برامون ♥️♥️
ممنون ک واسمون داستان مینویسی.خداقوت و قلمت همیشه گیرا.❤
مرحبابه قلمت باخوندن این داستانت دلم لرزید
اخ جون رمان جدید دست طلا گلم
بغضی شدم🥺🥺🥺🥺🥺
سلام خوبی میشه داستان یاسمین رو داخل کانال بزارم .گفتم ازت اجازه بگیرم .کانال برای نوجوانان هست
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.