سایه ای روی دیوار

شب بارانی بود. صدای قطره‌ها مثل طبل روی سقف حلبی می‌کوبید و اتاق کوچک لیلا را پر از دلشوره می‌کرد. او کنار پنجره نشسته بود، دفترچه‌ی آبی در دست. در تاریکی، کلماتش با لرزش دست نوشته می‌شدند:
«این دیوارها نفس مرا گرفته‌اند. اما در دل من، پرنده‌ای هست که نمی‌خواهد بمیرد. فقط می‌خواهم روزی کسی قصه‌ی من را بخواند.»
در همان لحظه، صدای پای برادرانش از حیاط بلند شد. لیلا سریع دفترچه را بست و زیر بالشت پنهان کرد. در باز شد و مادر با چهره‌ای نگران وارد شد.
مادر: «لیلا... باز نشستی پای پنجره؟ صدای بارون خسته‌ت نمی‌کنه؟»
لیلا آهسته گفت: «بارون به من آرامش می‌ده. تنها چیزیه که با من حرف می‌زنه.»
مادر با ترس گفت: «دخترم... کمتر حرف بزن. کمتر بیرون برو. مردم چشم دارن، گوش دارن... یه نگاهشون کافیه که ما رو نابود کنه.»
لیلا با بغض گفت: «مامان... مگه زندگی کردن جرمه؟ مگه خواستنِ آزادی گناهه؟»
مادر لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی زمین افتاد. جواب نداد. تنها آه کشید و از اتاق بیرون رفت.
لیلا سرش را روی شیشه گذاشت و زیر لب گفت: «سکوت شما، از همه‌چیز ترسناک‌تره... کاش بجای سکوت حمایت میکردی»

ادامه در کامنت

۱۵ پاسخ

۳
صبح فردا در اتاق لیلا ، باران هنوز می‌بارید. مادر دفترچه‌ی آبی را روی زمین دید. کنجکاو شد. آن را برداشت و خواند.
«اگر فردا نباشم، بدانید که دلم پر از آرزوی پرواز بود.»
مادر دستش لرزید. نشست روی تخت و به گریه افتاد.
مادر با صدای شکسته گفت: «لیلا... من بیشتر از تو، به ترسم گوش دادم. من بین تو و ترسم، ترسم رو انتخاب کردم. ای کاش جرأت داشتم...»
در همین لحظه برادر وارد شد. چشم‌های قرمز مادر را دید.
برادر گفت : «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»
مادر با هق‌هق: «دفترچه‌شو خوندم... قلبم شکست. من دخترمو نفهمیدم.»
برادر گویا پشمان بود: «لیلا بخاطر فشار خانواده و جامعه خودش رد خلاص کرد...»
مادر گفت: «برای لیلا... همیشه سخت بود. چون هیچ‌کدوممون پشتش نایستادیم.»

۲
برادر بزرگ‌تر همان شب زیر باران قدم می‌زد. صدای همسایه‌ها از پشت دیوار می‌آمد.
همسایه‌ی اول: «این دختر زیادی تو کوچه پیداشه... آخر آبرومون رو می‌بره.»
همسایه‌ی دوم: «برادرش غیرت نداره؟ چرا نمی‌فهمه؟»
برادر دندان‌هایش را به هم فشار داد. با خودش زمزمه کرد:
«دارن منو قضاوت میکنن... دارن به من میگن بی غیرت؟ صدبار به مامان نگفتم نزار این دختره تنها بره بیرون؟»
اما ناگهان، صدای خنده‌ی کوتاه لیلا از پنجره در گوشش پیچید. به یاد نگاه شفاف او افتاد.
«اما چرا قلبم می‌گه لیلا بی‌گناهه؟ چرا نگاش مثل آینه‌ست؟...»
در همین فکر بود که پدر از دور صدایش زد.
پدر: «پسر! بیا... فردا باید بری دنبال کار. این دختره هم باید سر به راه شه. برو باهاش حرف بزن.دهن مردم رو نمیشه بست.شنیدی؟»
برادر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فقط قدم‌هایش سنگین‌تر شد.

۴
سال‌ها گذشت. خانه‌ی قدیمی هنوز پابرجا بود. هوا باز بارانی بود...
برادر، حالا مردی میانسال، کنار همان پنجره نشست.
چهره‌اش پر از چین و چروک بود، دستانش می‌لرزید. دفترچه‌ی آبی را در دست داشت.
برادر : «مردم گفتن من غیرت دارم. بهم احترام گذاشتن. ولی من هر روز توی خودم فرو ریختم.
لیلا... خواهرم... من قاتل تو نبودم. اما با سکوت و ترسم، زندگیت رو گرفتم.»
مکث کرد. باران با شدت به شیشه می‌خورد. او ادامه داد:
«ای کاش اون شب، به جای ترسیدن از حرف مردم، به تو اعتماد می‌کردم. ای کاش گذاشته بودم پرواز کنی. حالا فقط یه سایه روی دیوار مونده. سایه‌ای که هیچ وقت از خونه‌ی ما پاک نمی‌شه.»
مادر پیر، از گوشه‌ی اتاق آرام گفت:
«سایه‌ی تو روی دیواره... اما بدون، رویاهای دخترها رو نمی‌شه برای همیشه زندانی کرد. یه روزی... یکی از اون‌ها پرواز می‌کنه.»
برادر سرش را پایین انداخت. دفترچه را بست. و باران همچنان می‌بارید.

خیلی زیبا بود

این داستان واقعی بود؟کم بود و زود تموم شد ک

وای گریم گرف😭😭😭😭

ممنون خیلی زیبا بود

😐😐😐😐عزیزم😭😭

چرا تاپیک جدیدت پاک کردی؟

مثل همیشه زیباااااا بمونی برامون ♥️♥️

ممنون ک واسمون داستان مینویسی.خداقوت و قلمت همیشه گیرا.❤

مرحبابه قلمت باخوندن این داستانت دلم لرزید

اخ جون رمان جدید دست طلا گلم

بغضی شدم🥺🥺🥺🥺🥺

سلام خوبی میشه داستان یاسمین رو داخل کانال بزارم .گفتم ازت اجازه بگیرم .کانال برای نوجوانان هست

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
#تربیت_جنسی

⭕️ پوشش والدین در منزل

ما در داخل خانه هم اجازه نداریم که خیلی لباس باز بپوشیم. این متأسفانه تفکر بسیار اشتباهی است که می گویند بگذار کودک ببیند تا عادت کند؛ منظور من هم این نیست که مثل سریال های تلویزیون تو خونه مانتو و مقنعه بپوشید! نه من این را نمیگم چون فضای خونه فضای راحتی و آزادی ما است و باید لباس راحت بپوشیم ولی مواظب باشید چه پدر و چه مادر، طوری لباس بپوشید که #کنجکاوی بچه ها تحریک نشود. 

♨️ بچه ها از سه سالگی احساس جنسی دارند؛ غریزه ندارند احساس را با غریزه اشتباه نگیرید و همچنین خیلی کنجکاو هستند، بچه ها نباید با بدن پدر و مادر #کنجکاوی_جسمی کنند.

✅ بچه ها با همجنس حمام بروند، دختر با مادر و پسر با پدر و اگر هم در مواقعی مجبور شدیم که با غیر هم جنس حمام بروند حتماً پدر یا مادر کاملاً پوشیده باشند، البته حتی با هم جنس هم پوشیده باشید. وقتی مادر دختر را حمام می برد با لباس پوشیده این کار را انجام دهد و باز هم تأکید می کنم که این حرف ها را صرف از روی اعتقاد مذهبی نمیزنم بلکه بحث علم است، چون کودک درک انتزاعی ندارد، می بیند که از جنس مادر است ولی نه من خیلی هم من شبیه مادر نیستم نمیتونه بپرسه و نمی تونه در ذهنش این تفاوت ها را درک کنه، پس این برداشت را می کنه که من ناقصم! 

کودک زیر 6 سال نمی تواند درک کند که یک روز او هم بزرگ می شود و مثل مادرش می شود، بلکه فکر می کند که ناقص به دنیا آمده است چون مثل مادرم یا مثل پدرم نیستم.