۱۱ پاسخ

بگو هر جایی خودم برم بچمم باید بره یا تنها بفرستش بره یا خودت هم برو زود برگرد

تو خودت خاهرشوهر نیستی
دوست داری زنداداشت با مادرت اینکارو کنه

من الان شوهرم هرشب میبره خونه مادرش
یا میگ بیا یا میبرم
یک دفعه گفتم نبر کلی جنگ شد خانوادشم گفتن اختیار بچتو نداری زن ذلیلی فلان
شوهرمم متوجه شده بود حتی بدون اجازه میبرد
ولی حالا چی من میرم نرفتم مگم ببر همون بچه ازهموناست مادربزرگشه خانوادشه نمیشه بچه و دور کنی از طیرطایفش اخرشم بده تویی

حالا تو چرا لج کردی
کلا عادت مرد اینه رو یک چی حساس شی مخصوصا مادرش بدتر بدی میکنن
توام خوشت نمیاد ازشون وگرنه چ‌ربطی داره ببره اصن خودت برو شاید خونه تو راحت نیستن ک بچها بیان
بچه جایی ک چنتا کودک باشه علاقمنده و ذوق میکنه احتمالا ازهمون شوعرت خوشش میاد بگی نبر هم اخرش میگ بچمه اختیارشو دارم
مجبوری دهنشو باز کنی خودت هم برو خب

وای من اصلا اجازه نمیدم

پناه بر خدا خواهر
از خدات باشه دوس دارن بچتو ببینن
جنگ راه بندازی فک میکنی چی میشه؟
ول کن

عزيز دلم هرررر كاري كنيم كار خودشون رو ميكنن من كه انقد حرص و خوش خوردم شيرم قطره قطره مياد ..... ميفهمم چي ميگي دركت ميكنم 🤍

کلا مردا عقل ندارن و قدرنشناسن

یه دعوای اساسی بنداز کلا خونتو عوض کن

نمیدونم چرا این مردا حرف نمیفهمن انگار خرن
شوهر منم بچه رو میبره بالا هر چی میگم نبر تا مثه بچه ها خواهرت عادت نکنه گوش نمیده

بیخیال یهو میبینی بچه بزرگ میشه حالا اونوقت خود بچت میره پایین با بچه ها بازی می‌کنه...

سوال های مرتبط

مامان یکی یه دونه مامان یکی یه دونه ۷ ماهگی
حالم وحشتناک بده از خودم بدم میاد دیگع کم اوردم بریدم
از یه طرف از دست خانواده شوهر از یه طرف از دست خودم
دیروز هی زنگ زدن بیا بیا رفتم هرکدوم میخواستن یه چیز به خورد بچه بدن با زور و التماس نمیذاشتم
مادر شوهرم می‌برد آشپزخونه همش استرس که داره چیزی بهش میده
اخر سرم چندتا زرد الو داد خورد امشب نابودم کرد از دیشب تا همین الان گریه گریه مغزم داره می ترکه
از یه طرفم وقتی خونه بهم ریخته باشه عصبی میشم دیگه کنترل مو از دست میدم شوهرمم هیچ کمک نمیکنه فقط غر میزنه
الان سینک پر ظرف خیلی کار دارم اما بچم نمیذاره مغزم داره می ترکه به زور شیاف اروم شدم یکم
انقد اذیتم کرد شوهرم حتی جاشو جدا کرده صدا بچه اذیتش نکنه فقط برا بازی و خنده میخوادش انگار تمام سختی و مسئولیت افتاده گردن ‌من تنهایی
الان از شدت عصبانیت داد زدم رو پسرم خودمم زدم زیر گریه چشاش اشکی شد گرفت خوابید
خیلی حالم بده از خودم بدم میاد دیگه زیر بار مشکلات هیچ اعصاب برام نمونده تمام اطرافیان فقط برا خنده بچه رو می‌خوان اما اصلا کمکم نمیکنن فقط هی میگن بچه رو بیار بچه رو بیار
نمیدونم چیکار کنم از این بی اعصابی
دلم میخواد خودمو بکشم چنان گریه کردم
مامان آرکان مامان آرکان ۹ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود