تجربه زایمان طبیعی پارت ۹
گفت شبیه خودته 🫠😍(حالا اینم بگم که پرستارا شیفت که عوض میشد نفر قبلی به بعدی می‌گفت که از طرف کی اومدیم میومدن می‌پرسیدن نسبت تون چیه یا تو گوش همدیگه میگفتن برادرزاده فلانیه دیگه خیلی تحویل می‌گرفتن منم کیف میکردم😅🤤 )خیلی خوشگله پرسیدم دماغش چطوره گفتن خوبه مثل مال خودته 🫠من همش ترس داشتم نکنه دماغش خوب نشه آخه مال خودم بدون جراحی انگار جراحی زیبایی شده همه ازم میپرسن کجا رفتی جراحی کردی ، خلاصه بردنم یه اتاق دیگه گفتن مایعات بخور تا ادرار نکردی نمیفرستیم بخش بچه رو بهم دادن بغل کردم 🥹مگه من سیر میشدم ازش اینقد نگرانش بودم و برام غیر قابل باور که این منم این بچه منه واقعا انگار دیگه خودم نبودم انگار از اون روز دیگه خودمو نمی‌بینم و تمام حال خوبم و نگرانیم شده این بچه که گریه نکنه و حالش خوب باشه خلاصه گفتن شیر بده منم بلد نبودم شیر دادم یه ذره آبکی اومده بود خورد فرستادن که بریم بخش تو راه رو همسرم و دیدم 🥺هردومون بغض کردیم بغل کردیم و گریه 🥺💖💞👨‍👩‍👧✨🌸☘️اصلا باورمون نمی‌شد همسرم اینقد تو بارداری تا الان همیشه همراه بوده و هوامو داشته که بهش میگم تو جبران تمام نداشته ها و نشدنامی ، رفتیم بخش دو روز بستری بودم سر زایمان با حال بدم اومدن پرسیدن مشکل کبد داری گفتم نه رفتن اینجا مشخص شده بود آنزیم های میدم بخاطر بارداری بالا بود مرخصم نکردن هی آزمایش گرفتن دو شب بستری بودم شب دوم پرستار اومد آهو خانم ببینه گفت بچت زرده زردی داره من گریه باز خدایا نکنه من دیگه نمیتونم و.. آزمایش گرفتن بله داره باید بستری بشه همی الان ساعت ۱۲ شب بود زردی هم ده و نیم بود بردن بچمو و شب کنارم نبود قبلش که گریه میکرد

۱ پاسخ

الهیی عزیزم ♥️

سوال های مرتبط

مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۱۰
متوجه شدیم گشنشه و من شیر ندارم تا همسرم شیر خشک میورد بچه آروم نمیشد اتاق روبرو اومد گفت این بچه گشنشه بیا شیرخشک نان یه پیمونه درست کردیم بهش دادیم دیدیم آروم شد 🥲😶🫡شب کنارم نبود کلی گریه کردم عکساشو نگاه کردم و بلاخره بعد دو روز یکم خابیدم صبحش من مرخص شدم مامانم کنار بچم بود فقط اومدم خونه دوش گرفتم لباسمو عوض کردم برگشتم پیش بچه وقتی رسیدم پرستارا بد اخلاق و باز وقتی شنیدم از طرف کی اومدیم بهتر شدن و ترسیدن تاغروب پیشش بودم زردیش شد ۹ گفتن باید بمونه باز هرکاری کردیم که نه ببریمش خونه گفتن نه چون گروه خونیش با مادر یکی نبوده ممکنه بره بالا همینجا بزارین بمونه تا فردا شب دوم شد که بچه بستری باشه من گفتم برم خونه و برگردم اصلا نخوابیده بودم شاید در حد دو ساعت خیلی درد داشتم و حالم بد بود وقتی رفتم حالم بد بود مامانم گفت برو خودم میمونم با همسرم برگشتیم خونه صبح زود که رفتم پرستار دعوام و بداخلاق مگه سزارین بودی که نیومدی چرا نیومدی به بچت شیر بده شیر خشک نده و.... حالا جالبه بدونید روز قبلش که کنارش بودم شیر خودم خب کم بود و میدادم تا هر جا که داشتم میگفتن چرا از دستگاه درش میاری خوب دارم بهش شیر میدم مگه خودتون صدام نزدید گریه میکرد گشنشه 🥲خوب نمیشه اینجوری همش داری درش میای از دستگاه منم برا همین که گفت خوب نمیشه و نمی‌خواستم بمونم دیگه از طرفی حالم خیلی بد بود ۷ تا خانم تو اتاق مادران بود همه سزارینی بودن بغیر من همه به بچهاشون میرسیدن راحت میخابیدن بیدار میشدن بلند میشدن مینشستن فقط منی که طبیعی بودم نه میتونستم بشینم نه دراز بکشم رو اون تخت ها که خیلی پایین بودن صندلی بودن
مامان نخودی،مهدیار مامان نخودی،مهدیار ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲
تحت بغلیم ک گفتم بچه دومش بود درداش شروع شده بود اما اپیدورال گرفته بود ، خوشحال بود ک ۵ سانت دکتر بیهوشی میاد اما هرچی زنگ ژد دکتر ببهوشی ظاهرا مسافرت یود و نیومد و طفلک تا اخر درداشو کشید و تا صبح زایمان کرد، حالا من این وسط بچه اولمم بود تا حالا این صحنه ها و دردا و ... رو ندیده بودم که دیگ هر لحظه با اون صدا ها و صحنه ها استرس و نگرانیم بیشتر میشد ، خلاصه ساعت ۶ صبح شد و اومدن تو سرم امپول فشار زدن و گفتن حق نداری ببشتر یا کمترش کنی ، منم دیگ منتظز بودم دردام شروع بشه ، ۳ ساعت گذشت و انگار نه انگار ، هی میومدن معاینه که منم ۱ سانت هم نبودم دردم نداشتم ، باز اومدن سرم فشار رو جریانش رو بیشتر کردن و گفتن الان دیگ شروع میشه منم که منتظر ، خلاصه تا ساعت ۱ بعدظهر منتظر بودم اما هیچ دردی شروع نشد ناهار اوردن منم پا شدم همشو خوردم که خوب سرحال باشم ک دیگ صد در صد عصر زایمان خواهم کرد ، حالا بماند که در این بین چندین نفر اومدن کنارم و بغل گوشم کلی درد کشیدن و در اخر زایمان کردن و رفتن منم هر لحظه با دیدن اون صحنه ها روحیه ام رو باخته بودم و به استرشم اضاف میشد ، دیگ خسته شده بودم همه زایمان کردن جز من از شب قبلش بستری بودم و همش معاینه ،
ساعتای ۲ بعدظهر شد که دکترم اومد و گفت الان ۲۴ ساعته کیشه ابت پاره شده منم گریه کردم و میگفتم منو ببرین اتاق عمل دکترم به حرف نکرد گفت یه امپول فشار دیگ تزریق کنن تو سرم ، بماند که این وسط از استرس و نگرانی و دیدن اون صحنه ها نفس تنگی شدید منو گرفت و ...
مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
مامان دخمل هستم🙋🏻‍♀️🎀 مامان دخمل هستم🙋🏻‍♀️🎀 ۲ ماهگی
تجربه زایمان من در بیمارستان میلاد اصفهان
بیمارستان عین هتل میمونه دوستان. اتاقای ال دی ار شیک، بخش تمیز و شیک اتاقا بزرگ ، بخش وی ای پی که من بودم تمام تزیین بادکنک و …
ولی رسیدگی صفر.
پرسنل همه فقط خوشگلن و ارایش دارن ولی رسیدگی شون صفرر،اخلاق هیچ ، تو با اون حال زایمان جلو همشون معذب میشین.
من تو بخش زایشگاه کلا یه مامای خوب و یکم سن دار دیدم که خداروشکر سر زایمانمم همون بود..
بقیه همه از دم جوون هم سنای خودم، شیفت پرستارا هر ۶ ساعت عوض میشد و دیگه آخرای شیفت بهت نمیرسیدن
پرستارای بخش اصلا رسیدگی نداشتن، داروهامو نمیاوردن ، به زور خودمون که میخواستیم یک بطری اب کوچیک میاوردن،
بچه من وکیوم شد و بخاطر همون دوشب ان ای سیو بستری بود، شب اول که موند فرداش جواب سونو مغز اومد که خداروشکر سالم بود ، میخواستیم ببریمش که گفتن نه اکسیژنش بالا پایین میشه! بچه ی ۴۰ هفته با قلب و ریه سالم!
یه شب دیگه به همین بهونه نگهش داشتن و فرداش رفتیم با رضایت شخصی مرخصش کنیم پدر مارو در اوردن تا ببریمش! ادامش تو تاپیک بعد
مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۴
گفت یه نفر دیگه میاد کنارت تو زایمان و مامای شیفت میاد برا بخیه هات خیلی ناراحت شدم از این موضوع و اصلا راضی نبودم اما مجبورا قبول کرده بودم اینم بگم اول می‌گفت برو بیمارستان آریا که ماما خصوصیت بشم منم گفتم باشه میرم وقتی رفتم مطبش بهش گفتم از طرف کی رفتم و گفت برو اون بیمارستان چون مسئول بودش ازش ترسید گفت نه همون امیرالمومنین برو منم نامه رو بردم رفتم بیمارستان امیرالمومنین وقتی اسم ماما رو آوردم انگار که بدون بیاد گفتم ماما نمیتونه نامه ختم بارداری بده و... دوباره معاینه و ان اس تی دادم دوباره تابم دادن دو روز از صبح تا شب مثلا سونوگرافی بیمارستان پنجشنبه نبودن بعد نگفتن نیستن گفتن فردا بیا انجام بده بیارش رفتیم بسته بود کلی مسیر هم بود شیفت عوض شد دوباره باید میرفتم از اول توضیح میدادم برا شیفت بعد فرستادنم درمانگاه‌ کمیل برا سونو گفتن آب دور بچه زیاده احتمالا سزارین اورژانسی بشی کلی تاب دادن دکتر گفت ریسکه ممکنه بچه خفه بشه بند ناف دور گردنش تاب بخوره دوباره من گریه و حال بد کیف و وسایل هم آماده کرده بودیم برایم به همه خبر دادیم که دارم میرم بستری بشم چون نامه ختم بارداری داشتم تا قبلش همه زنگ میزدن که هنوز نزاییدی 😅 یکی می‌گفت دو ساله که بارداری کی تموم میشه منم میگفتم بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم چجوری دو سال باردارم 🥲ساک خودم و کیف بچه همه وسایل بردیم از رفتنمون هم کلیپ گرفته بودیم
مامان هامین🧿🩵 مامان هامین🧿🩵 ۱ ماهگی
#پارت_چهار_تجربه_زایمان_سزارین
وقتی بخیه زدن پرده رو برداشتن و دوتا سه تا پرستار مرد و زن اومدن و بلندم کردن و گذاشتنم رو تخت و بردن بخش ریکاوری
همین که بردن من من اینقدر سردم بود که کل بدنم می‌لرزید و دندونام میخورد به هم
به پرستار گفتم و روم پتو کشید 🥶
بازم سردم بود
یه پرستار دیک اومد یکم شکمم رو ماساژ داد هیچی نفهمیدم گفتم تا میتونی ماساژ بده که تو بخش نمی‌ذارم دست بهم بزنید 🤣
گفت زیاد هم لازم نیست
رفت بچمو آورد سینمو ماساژ داد یکم شیر اومد گذاشت دهن پسرم
وایییییییی نگم از اولین باری که سینمو گرفت
چقدر حس خوبی بود 😭
اینقدر گشنش بود که سینمو ول نمی‌کرد ولی پرستار گفت کافیه
بازم لرز تو بدنم بود که این بار گفتم برام دستگاه آورد گذاشت بالا سرم ولی واقعا اینقدر سردم بود که هیچ جوره گرم نمیشدم 😩گفتم بخاطر اثر داروهاس
پسرمو بردن گفتن بعدا میایم دنبال توام
ولی دلم میخواست بگم نبرینش 😅
بعد بیست دقیقه نیم ساعت هم اومدن دنبال خودم
وقتی بردنم بخش یهو شوهرم اومد بالا سرم باخنده گفت پسرمونو دیدی😍پرستار ترسید بیچاره 🤣
گفتم آره شبیه خودت بود 😐🤣
خلاصه بردنم تو اتاق خودمم همه دورم بودن همش میگفتم پس چرا هامین رو نمیارن نکنه چیزی شده
که یهو پرستار اومد تو گفت بفرمایید اینم گل پسرت 😍
واییییی من همش در تلاش بودم ببینمش
نوبت به شیر دادن رسید
خیلی مرحله سختی بود چون اطرافیانت بلد نیستن خوب بگیرنش که سینتو بخوره توام دراز کش افتادی رو تخت
پرستار گفت یکم بدوش بریز تو قاشق بده بهش
خلاصه اونقدر شیر نداشتم مجبور شدم بعد چند ساعت بهش شیر خشک بدم 😢
مامان آریا مامان آریا ۲ ماهگی
پارت آخر
بچه رو نشونم دادن و رفتن بعد نیم ساعت بخیه زدن و این کارا آوردنم تو ریکاوری.اونجا بشدت سردم بود ولی خدا خیرشون بده به محض میگفتم درد داره میاد سراغم بهم مسکن تزریق میکردن دو ساعتی اونجا بودیم بردنم تو بخش مادر و نوزاد.مامانم اونجا منتظرم بودرفتیم تو اتاقم و جاگیر شدم بچم رو برام آوردن چه شیرین بود چه حس زیبایی ایشالا قسمت اونای که آرزوش رو دارن
فرداش دکتر اومد و گفت باید آزمایش بدی انجام که دادن ماما بهم گفت مرخصی و فقط باید جواب رو نشون دکتر بدم ما هم آماده شدیم برا رفتن به خونه جوابش که اومد گلبولای خونم پایین بود گفتن باید بمونی یه ضد حال دیگه.وسایلای که جم کرده بودیم رو دوباره جاگیر کردیم تو کمد.جاریم به همسرم گفت یه شربت مینتو بگیر بیار خرید و تا فردا چن مرتبه از این شربت خوردم فرداش باز آزمایش گرفتن گفتن گلبولات خوب شده ولی باید یه آزمایش ادرار هم بدی.یه ماما لعنت شده اومد ازم آزمایش ادرار بگیره خیلی وحشی بود وحشیانه سون وصل کرد و آزمایش گرفت هنوز بلند نشده بودم تا لباسم رو بپوشم پرده رو زد کنارهمه همراهیا نگاه میکردن.گفتم این چه وضعشه گفت خانم من کار دارم مگه تو یکی هستی خیلی لنده داد بهم و رفت.جواب آزمایش اومد که دکتر گفت پروتیین دفع میکنی.منو بگو فقط اشک میریختم همه دور و بریام رفته بودن فقط من مونده بودم هرچی گفتم من خودم میخام رضایت بدم گفتن نمیشه. باز پرستار صدا کرد که بیاین برا کارای ترخیص انگار دنیا رو دادن بمن مرخص شدیم و اومدیم خونه بمحض اومدنم تو خونه شیرم خوب شد و بچمم سیر شد
مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۳
چرا الان اومدی چرا فلان و... من فقط کارم گریه بود و می‌لرزیم از ترس دعا میکردم بستری نشم آمادگی ذهنیشو نداشتم نمیتونستم بپذیرم حالم خیلی بد بود بعد گفتن خوبه برو ولی فردا دوباره بیا هر روزی که میرفتم کل روز معمولا یا تا شب اونجا بودم تقریبا یک هفته در گیر اونجا بودم روزی چند بار شیفت عوض میشد هر دفع شیفت عوض میشد معاینه میکردن و برام عذاب آور بود هر دفع هم فقط یک سانت بودم آخرش متوجه شدن خودشون به همدیگه میگفتن این ان اس تی همون اولی هم مشکلی نداشت چرا هی میگن بهش که بیا کلا باهم درگیر بودن پرسنل و کار بلد نبودن بعدم کارو نینداختند واسه شیفت بعد همینطور منو یک هفته تاب دادن و هی معاینه میکردن دیگه خسته شده بودم گفتم اگر از درد بمیرم دیگه نمیرم با یه ماما آشنا شدم که تو گهواره تعریفشو شنیدم اونجا میرفتم فقط برا اینکه اونو ببینم میرفتم تا بلاخره دیدمش شمارشو گرفتم گفتش بیا مطب اون روزی که گفت بیا مهمان برامون اومد از شهرستان نتونستم برم تا دو سه روز بعدش خلاصه که ساعت ده رفتم مطب این وسط با یه دوست که خیلی برام عزیزه آشنا شدم مامان هاکان (دیار)که همه چیزامون شبیه هم تو گهواره آشنا شدیم هر دومون همون بیمارستان میخایم بریم هردومون همون ماما خیلی اتفاقی بود همه چیزامون شبیه حتی همسایه هم در اومدیم و تو یه خیابون بودیم خیلی برام دلگرمی بود دوستی باهاش انشالله همیشه سلامت باشن خودش و پسر گلش، خلاصه رفتم مطب معاینه شدم یک سانت بودم با ۳۹ هفته و چند روز بود بخاطر قند بارداری گفتم دیگه نمیتونم کنترلش کنم با رژیم بودم بهم نامه ختم بارداری داد که برم بیمارستان امیرالمومنین پرسنل همونجا بود و میخاست ماما همرام بشه که آخرش هماهنگ کرد
مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۱۰
صندلی بودن که تخت هم میشدم همش سرپا بودن کل روز از حرف پرستار خیلی ناراحت شدم و تو دلم موند که گفت مگه سزارینی بودی این دردی که من کشیدم از ده بار سزارین شدن بدتر بود بعد دو روز آهو جانم مرخص شد اومدیم خونه و اما حال خودم خوب نمیشد بدارم میشد ده روز غذا نخوردم فقط میوه و ابمیوه و کمپوت می‌خوردم ۱۷ روز اصلا ننشستم وقتی شروع کردم غذا خوردن در حد سه یا چهار لقمه اونم سر پا بودم گریه میکرد شقاق سینه داشتم خون میومد نمی‌تونستم شیر بدم کم خونی شدید گرفته بودم سرم گیج می‌رفت جوری که دکتر بهم گفت نباید بچه رو بغل کنی ممکنه از دستت بیفته هرجا میرفتم میگفتم چقد زرد شدی چقد زردی ، احساس عذاب وجدان داشتم که بچم گشنه گریه می‌کنه و باید شیرخشک بدم مجبورا کارم شده بود گریه هرروز تا دو هفته شدیدا حالم بد بود خیلی به بخیه هام رسیدم با شامپو می‌شستم سرم و گاز می‌کشیدم همش سشوار به دست بودم آخرش عفونتش زد به کل بدنم رفتم ۸تا آمپول به سرم با کلی دارو بهم دادن بخیه هام باز شده بود دکتر گفت مشکلی ندارن عفونتت هم زیاد نیست مترونیدازول کافیه در حالی که کافی نبود و ارز شدید و استخون درد گرفتم حالم خیلی بد شد بزور تونستم پاشم برم دکتر بعد ۱۷ روز سر پا شدم و خداروشکر امروز حالم خوبه بعد یک ماه تونستم خودمو پیدا کنم حالم خوب بشه بیام تجربمو بگم دوستان فقط اینو بگم من درد شب زایمان و بخیه هام خیلی اذیتم کردن درد بخیه ها از خود زایمان بیشتر بود خیلی بد بود خیلی یعنی هر وقت بگم کم بود سوز میدادن یه ذره که خیس میشدن خونریزی هم که داشتم مدام خیس میشدن خیلی عذاب کشیدم تایم خود زایمانم ساعت ۶ تا ۱۰ خوب بود اما اینم بگم با زورهایی که زدم تو اون یک ساعت که فول بودم
مامان گل پسرام مامان گل پسرام ۲ ماهگی
#زایمان طبیعی دوقلو
#پارت سوم
خب جونم واستون بگه که اومدم خونه و با گل پسرم آقا یاسین خداحافظی کردم و گفتم واسه مامان و داداشیا دعا کن🥰❤️
بعدش با همسرم رفتیم بیمارستان آتیه و با دستور بستری ای که داشتم،رفتم پذیرش و پرونده رو تشکیل دادم و رفتم بخش زایمان
اونجا از همسرم خداحافظی کردم،چون اجازه نمیدادن بیاد داخل...
هیچی دیگه رفتم داخل بخش و دکترم رو دیدم که گفت چرا پرونده تشکیل دادی؟خیلی زوده واسه زایمانت که....اگه پرونده نداشتی مرخصت میکردم...دکتر شیفت قبل چرا گفته بستری بشی آخه؟!!!!!
بعدم گفت حالا که پرونده تشکیل دادی دیگه نمیشه کاری کرد؛برو تو یکی از اتاقا بخواب تا ازت ان اس تی مجدد بگیرم....
وقتی ان اس تی رو واسم انجام دادن،دکترم به همکارش گفت نوارش نانِ....بهتره که سونو گرافی اورژانسی بشه....همونجا واسم سونو انجام شد که دکترِ سونو گفت شرایط جنین ها خوبه...وقتی برگشتم بخش زایمان و دکترم سونومو دید به همکاراش گفت امشب رو بستریش کنیم اگه زایمان کرد که هیچی؛اگه نه که فردا مرخصش می کنم....
خلاصه همسرمو که پشت در بخش بود،صدا کردن که بره و واسم پرونده ی بخش تشکیل بده...(البته تو این فواصل همسرم به پدرم زنگ زده بود و اون بنده خدام مادرمو آورده بود بیمارستان و مادرمم پشت در بخش بود.)
خلاصه پرونده ی بخش رو واسم تشکیل دادن و منو از بخش زایمان به بخش زنان انتقال دادن...
ادامه در تاپیک بعدی...
مامان امیر محمد مامان امیر محمد ۲ ماهگی
☆پارت ۴☆
منو بردن داخل اتاق اونجا هم کلی سوال پرسیدن و رفتم نشستم رو تخت تا دکتر بیهوشی اومد آمپول که زد گفتن سریع دراز بکش بهم گفتن پای چپتو بیار بالا گفتم نمیتونم و اینکه من کامل بی‌حس شدم من اون لحظه خوابم برده بود فقط یه لحظه چشامو باز کردم که پچه رو کشیدن بیرون اون لحظه پسرم خواب بود دکتر میگفت نینی بیدار شو خلاصه صدای گریشو که شنیدم دوباره چشام بسته شد دوباره دکتر صدام کرد بچه رو نشونم دادن دوباره چشام بسته شد موقعی که بیدار شدم عمل تموم شده بود نمیدونم چه مدت طول کشید منو بردن اتاق ریکاوری اونجا بدنم میلرزید فقط دستام میتونستم تکون بدم اونجا هم نمیدونم چند ساعت موندم که از ای سیو اومدن منو بردن بخش ای سیو اونجا دوتا سرم بهم وصل بود پرستار آورد شیاف گذاشت یه لحظه احساس کردم ازم دوتا لخته خون دراومد که به پرستار گفتم اونم سریع رفت ماما رو آورد معاینه کرد دیگه هیچی نبود خلاصه ۱۲ ساعت بخش ای سیو بودم آخر هم اومدن سوند کشیدن کمک کردن رفتم دستشویی بعد ش هم ساعت ۷ عصر بود بردنم بخش ساعت ۱۲ شب هم پسرمو آوردن پیشم خداروشکر تو دستگاه نرفت فشار خونم نرمال شده بود ولی چون تبم بالا بود و ضربان قلبم میرفت بالا ۵ روز موندم بیمارستان آخرین روز هم گفتن ۳ روز بعد ترخیص برو برای مشاوره قلب که من نرفتم
من مامای همراه نداشتم بیمارستان مهدیه رفته بودم که راضی بودم
فقط خانما از تجربه من اینکه حتما روکش توالت با خودتون ببرید بیمارستان
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 روزهای ابتدایی تولد
*پارت ششم*


منو بردن ریکاوری و به شدت اونجا چون سرد بود با اینکه پتو هم داشتم لرز کرده بودم...
بعد یه خانم اومد حالمو پرسید و یکم شروع کرد شکممو تا اونجا که میتونست چلوند و ماساژ داد در حد چند ثانیه.. چون هنوز بی حس بودم چیزی زیاد درد حس نکردم..

بعد دوتا نوزاد انگار تو ریکاوری بودن صدای یکی آرومتر بود صدای یکی جیغ وحشتناک که فهمیدم اون جیغ جیغو بچه منه🤣🤣

آوردن گذاشتنش رو سینم و سینمو یکم مک زد و یکم آروم شد بعد دوباره بردش...

حدود ۱ ساعت تو بخش ریکاوری بودیم که بعد اومدن و منو دیگه ببرن بخش..
همون قسمت خروجی دوباره یه خانم دیگه اومد منو ماساژ رحمی داد که دروغ نگم اون وحشتناک درد داشت چون بی حسی رفته بود
البته از اتاق عمل پمپ درد هم داشتم دردی حس نمیکردم تا اینکه شکممو ماساژ دادن..

بعد بچه رو روی سینم گذاشتن و من اونجا تازه اشک شوق ریختم که واقعا این بچه و زحمات ۹ ماهه ی منه روی سینمه🥹🥹🥹

همینطور که منو میبردن یهو همسرم و مامانمو و بابامو بالا سرم دیدن و کلی مبارک باشه و قربون صدقه منو بچه رفتن منم هم میخندیدم هم اشک میریختم😅

دیگه منو بردن تو اتاقم و بچه رو هم گذاشتن توی تخت شیشه ای کنارم که هر از گاهی بهش شیر بدم..

منم هی نگاهش میکردم باورم نمیشد این فسقلی از شکم من درومده🥹🥹

خلاصه هی پرستارا میومدن بهم سر میزدن، یکی برام غذا میاورد، یکی سرم میزدم، یکی کارهای لازم بعد عمل اومد بهم گفت، یکی کمکم می‌کرد راه برم...
از برخورد پرسنل واقعا راضی بودم و رسیدگیشون خیلی خوب بود🌸🌸
مامان حسین و راستین🩵 مامان حسین و راستین🩵 ۱ ماهگی
بخش پنجم🫄🩵
واقعا دیگه داشت تحملم تموم می‌شد ،فقط گریه می‌کردم
دکترم که دیروز بهم اطمینان داده بود که ۲ ساعت زایمان می‌کنم اما ساعت ۹ شده بود و من از سر شب توی خونه درد شدید کشیده بودم در همین حین حس کردم که دستشویی دارم خواهرم دکتر رو خبر کرد و دکتر و ماماها دور من جمع شدند
دردم بیشترین حد ، اضطراب زایمان ، ذوق و شوق نزدیک بودن دیدارم با فرزندم همه و همه با هم همراه شده بود😓😢🥹❤️
من خیلی تلاش کردم ، تمام خودمو واقعا گذاشتم....
اما بچه نمی‌اومد🥺
دیگه توانم تموم شد😥
من صبور واقعاً دیگه جیغام به اختیار خودم نبود
ولی باز بچه نمیومد یه ماما از بالا شکمم رو، رو به پایین فشار می‌داد خانم دکتر هم از پایین تلاش می‌کرد می‌گفت که سرش رو می‌بینه اما خبری از تولد بچه‌ام نبود دیگه در کنار تموم دردام ترس هم به جونم افتاده بود
نکنه اتفاقی واسه بچه‌ام بیفته🫣😭
خودم هم واقعاً خوب نبودم اما فقط به بچه‌ام فکر می‌کردم
لحظه‌ای که ماما روی شکمم رو فشار می داد خیلی وحشتناک بود انگار شکنجه می‌شدم
با برشی که خانم دکتر داد و کاملا احساس کردم که عمیق بود بالاخره پسرم اومد🥹❤️فقط برای یه لحظه رو شکمم گذاشتنش و سریع ورش داشتن همزمان خانم دکتر گفت : که پسرت دو دور بند ناف داشته و همین بند ناف نمی‌ذاشته که بیاد یعنی میومده و بند ناف مانعش می‌شده همون لحظه افت قلب هم پسرم داده بود
من روز قبل سونو داده بودم همه چی که خوب بود بعدش که از دکتر پسرم شنیدم که علت پیچیده شدن بند ناف و بقیه مشکلاتی که برای پسرم پیش اومده رفتن آب داخل ریه‌اش و اومدن فشار به سرش فقط به علت زایمان سختم بوده😔😔😔