مامانا شماهم بچه‌هاتون مریض میشن تا یه مدت افسرده‌این همش گریه میکنید حوصله هیچیو ندارید هیچی نمیخورید با من اینطوریم فقط؟
الان یک هفته بیشتره هر روز چند بار گریه میکنم مخصوصا بیمارستان که بودیم کلا گریه میکردم دست خودم نیست میخام غذا بخورم جون داشته باشم بخاطر ژیوان به زور غذارو میزارم دهنم ولی نمیتونم قورت بدم انگار یه قلپه سنگ بزرگ تو گلومه
پریروز مامانم اومده پیش ژیوان من برم خونه دوش بگیرم یکم استراحت کنم از در بخش اومدم بیرون داشتم سکته میکردم یه خالت اضطراب و‌تپش قلب وحشتناک‌میاد سراغم اصلا نمیتونم اروم شم بدو‌بدو گربه شور کردم خودمو برگشتم بیمارستان ی ثانیه هم نتونستم بشینم چه برسه بخام بخوابم و‌استراحت کنم الانم که از دیروز اومدیم خونه فقط میخوابم نه هیچی میتونم بخورم نه میتونم شاد باشم بچه‌م اومده خونه حالش خوبه کل خونه رو جارو زدم و با صدای بلند گریه کردم حتی نمیتونم باهاش بازی کنم این حالت رو تا یک هفته دارم حداقل
اصلا دوست ندارم اینطوری باشم ولی دست خودم نیست دارم مریض میکنم خودمو. تو بیمارستان بقیه‌ی مامانا رو میبینم اینطور نیستن خلی روحیه‌شون قویه سرحالن و اینا من نیستم
حتی اون موقع که واسه زردی بستری بود دو شب من کل او دو روز نه یکساعت خوابیدم نه غیر چایی چیزی خوردم شیش هفت نفر بودیم تو اون اتاق ولی بقیه میرفتن اتاق استراحت قشنگ استراحت میکردم میخوابیدن یا بچه‌شونو به بقیه‌ی مامانا میسپردن با شوهراشون میرفتن دور میزدن حالشون عوض بشه ولی من انگار غم دنیا تو وجوم باشه فقط اشک میریزم
ینی فقط من انقد خودآزارم؟

۱۲ پاسخ

اره عزیزم طبیعیه
مادر شدن یعنی همین
من بچم مریض بود سه روز چیزی نخورد منم اون سه روز لب به هیچی نزدم
هستن کسایی که یکم ریلکس تر باشن و سخت نگیرن ولی اکثرا همه همینیم

من سر دختر اولم همینطور بودم یه دوره دیگه وقتی دو سه سالش بود اینقدر زیاد شده بود که یک ثانیه از ترس اینکه بلایی سرش نیاد تنهاش نمیذاشتم یا پیش کسی یا سوار ماشین میشدم از ترسم که بلایی سرش نیاد تا برسیم مقصد میمردم و زنده میشدم بعد رفتم پیش روانپزشک بهم یه دوره سه ماهه دارو داد خوب خوب شدم الان سر بچه دومم اصلا اونطوری نیستم بچه اولم آزادتره

نه عزیزم اینی که گفتی به شدت منم...متاسفانه خوب نیست ولی دقیقا منم این مشکل و دارم و از وقتی مادر شدم از وزن قبلیمم حتی کمتر شدم بس که کل زندگیم شد خواب خوراک و نیازهای بچم کلا خودمو فراموش کردم و احساس فرسودگی میکنم...دلم میخواد خودم تغییر بدم اما نمیتونم نویان شده تمام دغدغه من انگار وجود ندارم خودم همه چی برای اون میخوام و به شدت مشکلات مربوط به بچه داری روانم و بهم میریزه..فک کنم چون شخصیت ایده آل گراست اینطوریم چون تو امر همسر داری هم همینطوری هستم

عزیزم منم همینطورم اصلا طاقتم خیلی کمه ، ان شاالله دیگه پسرت مریض نشه

منم همینطورم😔

الهی فدات...چی شده بیمارستانه

اره عزیزم منم فرهانو که دیروز از بیمارستان مرخص کردیم کل تایمی ک اونجا بودم یه ثانیه چشم رو ناونستم ببندم ک باید حواسم به هوشیاری بچم یا قطع نشدن سرمش و اسهالی و استفراغش میبود مامانم کمکم بود اما بهم گفتن برو خونه یکم جون بگیری دوساعت بخواب بخدا نتونستم بخوابم خیلی گریه کردم بچم زجر کشید انقد سوراخ سوراخش کردن 24 ساعت بیشتر بهش سرم وصل بود با کلی امپول😭😭😭😭انقد چیزی نخوردمو نخوابیدم تا دیشب ک خودمم گرفتم مریض شدم با سوهرم رفتم درمانگاه با سرم و امپول بهتر شدم باز اومدم خونه اسهال و استفراغ ک هنوز کامل خوب نشدیم😔😔😔😭😭😭😭😭

دورت بگردم

گلم این مدت فشار زیاد روت بوده ژیوان زیادی مریض شده توام اذیت شدی .ان شاالله گل پسر نازمون هیچوقت مریض نشه و سالم و سلامت باشه توام خودت رو سرگرم کن آهنگ بزار تا آروم بشی باهاش بازی کن خیلی حالت بهتر میشه

تنهانیستی منم همینم انقدگریه میکنم حتی یه لقمه ام نمیتونم بخورم انگارسنگ هست توگلوم .ولی خب باید محکم باشیم

سعی کن به خودت سخت نگیری عزیزم
همه مامانا همینطورن
اصلا مادر شدن یه جور خیلی خاصیه
ولی خودتو اذیت نکن و قوی باش

نه عزیزم اینجوری باخودت رفتارنکن کوچولوت به مادر قوی وپرانرژی وشادنیازداره چرا انقدرخودتو هی اذیت میکنی بچه مریض میشه خب عیب نداره عزیزم خوب میشه دیگه سرماخوردگی بچه که نباید انقدرررر خودتو داغون کنه خوب میشه یه دوره هست وخوب میشه انقدررر بچه بزرگ کردن دردسر وغصه داره که دیگه نباید واسه این چیزا ناراحت بود وغصه خورد ۰

سوال های مرتبط

مامان 👶araz مامان 👶araz ۱۷ ماهگی
بازم شب شد و عذاب وجدان و هزار تا فکر و خیال...
پسرم یه مدته خیلییییی بد جیغ می‌کشه می‌دونم طبیعیه و تو این سن همشون این کار میکنن ولی من خر یه مدته خیلی عصبی شدم و نمیتونم خودمو کنترل کنم امشب خونه خواهر همسرم بودیم آراز انقد جیغ کشید که ما اصلا صدامون به هم نمی‌رسید یعنی انکار جیغ براش یه جور بازی شده نه که بگم گریه می‌کنه فقط جیغای بنفش منم یهو از کوره در رفتم و سرش داد زدم خدا منو بکشه با اون چشمای معصومش یجوری بغض کرد و به بقیه نگاه کرد اون لحظه خواستم بمیرم از دادی که سرش کشیدم بخدا نمیتونم خودمو کنترل کنم چیکار کنم چرا انقد زود از کوره در میرم آخه چه غلطی بکنم با این اعصاب لعنتیم هرکاری میکنم خودمو آروم کنم نفس عمیق میکشم هر کاری میکنم ولیییی تاثیری نداره روم الانم دارم از عذاب وجدان خفه میشم لعنت به من که انقد عصبی شدم
حاملگی خیلی سختی داشتم بعد اونم افسردگی بعد زایمان و یهو ام فتق پسرم پاره شد و عمل و هزار تا چیز دیگه از اونموقع به حدی اعصابم ضعیف شده که واقعا موندم از دست خودم چه کنم به نظرتون برم پیش مشاور تاثیری داره یا برم پیش روان پزشک؟؟؟؟
مامان مهراب مامان مهراب ۱۶ ماهگی
سلام به همگی
یکی از دوستان گفت تجربه خودم رو بگم
اول اینکه من از اولی که مهراب دنیا اومد باهاش انواع بازی هارو میکردم بغلش میکردم و مهراب دوست نداشت من ازش دور بشم ولی خب با کمک بازی دالی موشه و اینکه چند لحظه یا حتی یک دقیقه تنهاش میزاشتم سریع میومدم که بدونه من تنهاش نمیزارم بارها باهاش حرف زدم گفتم مامامانی تنهات نمیزاره همیشه کنارتم برا همین بعد ۴ماهگی من دیگه راحت‌تر یه سری کارامو میکردم دستشویی رفتن هم اولاش میومد پشت در گریه میکرد ولی بعد با دستشویی یک دقیقه ای بهش فهموندم من وقتی برم زود میام و همیشه بهش گفتم دوستت دارم من عاشقتم و اینکه با کمک مطالب گهواره خیلی بازی هارو یادگرفتم و بازی کردم با مهراب اگر کار خونه ام دیر هم شده گفتم عیب نداره اول بازی اگر خونم کثیف بوده بازم گفتم اول آموزش بازی که اینجوری راحت‌تر یاد میگیره همش آویزون من باشه .الان من کارامو میکنم به مهرابم یاد میدم خیلی از بازی هارو تمام وسایل کابینت رو میریزم بیرون تق و توق میکنم خودم انواع صداها و کارهای بچگانه میکنم اونم میخنده .شاید نیم ساعت یک ساعت این کارهارو میکنم بعد میدم دست خودش و خودش شروع میکنه بازی کردن و میزاره منم به کارهام برسم اگر هم تو دندون دراواردن و نق زدنش مثل الان باشه یکم آرامش میخواد و صبوری شبا تا صبح بیدارم ولی دعواش نمیکنم نمیگم من حق دارم کسی کمکم نیست از دید مهراب نگاه میکنم الان حال مهراب چطوره بجای گوشی دست گرفتن الان وقت اینه با مهراب وقت بگذرونم حتی شده عصبانی بشم ولی خب نفس عمیق میکشم آهنگ میزارم بعد شروع میکنم ببینم چیکار بکنم که آروم بشه .چون من باید خونه رو مدیریت کنم
مامان Farhad مامان Farhad ۱ سالگی
دلم تا عرش خدا گرفته و خونه
مگه میشه یک بچه که همه میگن پاکه معصوم فرشتس آنقدر یه شخص آزار بده؟
آزار دادنشو قشنگ تو هر ثانیه از این عمر یک و نیم سالش دیدم از وقتی اومده رنگ آرامش ندیدم این بود اون حس قشنگ مادر بودن؟ آنقدر یعنی آزار دهنده بوده؟چرا دوربر من همسایه دوست آشنا بچه داره چه کوچیک تر از پسر من چه بزرگ تر همه آروم شیطونی شیطنت حد داره قابل کنترلن چند ساعت بازی خسته میشن و هم کارم میکنن لذت مادری هم میچشن ولی این از زمانی که دنیا اومد تا همین ثانیه دهنشو من بسته ندیدم ناشکری نمیکنم درک میخام خستم متنفرم از خودم از مادر بودنم از بچم از دنیا از همه چی ک آنقدر گند پیش می‌ره این بشر هیچ مشکلی نداره نمی‌دونم دندون و دل درد کوفت زهرمار نیست ولی چرا دائم در حال گریس میگرن عصبی گرفتم سخت بخدا سخته از کله صب تو این روزای بلند تا نصف شب فقططططط صدای ناله گریه جیغ تو گوشت باشه هیچ کاری هم نکنی پس بقیه مادرن شاغلن بازیگرن هرچین چرا اونا میتونن من نه این چی بود تو دامن من گذاشت قشنگ میفهمم خدا فرستاده منو ثانیه ب ثانیه شکنجه کنه دلم میخواد خودکشی کنم یا بکشمش آنقدر ب من آسیب زده هیچ علاقه ای ندارم بهش چرااا؟ چرا فقط باید گریه کنم من این وضع نمی‌خواستم هرکسی یه دوره بدی داشته یکی بعد چهل خوب شده یکی سه ماه یکی یکسال مال من دوره نداره چرا تا این عمر گوه دارم یعنی قرار این باشع؟ کسی هم هست مثل من میگم ثانیه آروم نیست ثانیه ن بازی ن بیرون هیییچ همه جای دنیا دهنش بازه روزی چهار پنج ساعت بازی بعد بیرون بعد خانه بازی بعد با باباش بیرون ولی همش با گریه
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۶ ماهگی
حدودا یک ساعته دارم گریه میکنم
مهدیار ساعت یازده خوابید پنج و نیم پاشد.
خودمم دو خوابیدم داشتم کار میکردم خونه ترکیده بود.
اصلا اینا مهم نیست.
قلبم هزار بار ترک خورد تو این نیم ساعت.
پسرم بی نهایت بد خوابه سخت می‌خوابه هزار بار بیدار میشه از اول اینطوری بود یه عالمه دکتر بردم بی فایده.
کاری ش هم نمیشه کرد از نوزادی همین بود.
بااینکه اینو همه می‌دونن‌ ولی با این حال با اینکه شیرخشکیه همه دیدن دارم میمیرم از بیخوابی ولی حتی ی ذره کمک حتی یک ساعت نگه دارن من بخوابم اصلا به هیچ وجه.
حتی شوهرم که همش خونس یک دقیقه نگه نمی‌داره.
مامانم همینطور میگه نمیتونم سخته نخوابم ظهر خوابید بخواب ظهرا هم ناهار مجبورم بزارم تا می‌خوابه چون شوهرم باید غذاش برنجی باشه.
توقعی نیست خودم زاییدم ولی به خودم قول دادم نزارم در آینده ثانیه ای بچم سر بیخوابی تو این مسئله زجر بکشه.
یکی دو شب پشت هم نخوابیدن ادمو نمیکشه ولی تا ابد اعصاب عروس و پسرم انشالله در آینده آرومه