۱۵ پاسخ

در ول نظرم دوری و دوستی چه مادر چه مادر شوهر

من ی رب فاصله دارم با ماشین ولی جونمم میدم واس خانوادم چون هیچ وقت تنهام نزاشتن همیشه پشتم بودن حتی بچمم نگه میدارن

از مامانم دورم😭😭😭خودم کردم ک لعنت بر خودم باد

ما تو یه ساختمونیم با مادر شوهرم هر روز تقریبا یکی دو ساعت بچم و نگه میدارن منم استقبال میکنم چون واقعا به اون تایم احتیاج دارم
مریضم باشم خدایی کمک حالن البته منم خیلی میرسم بهشون

مامانم پیشم باشه خیلییی راحتم نمیزاره دس به سیاه سفید بزنم ولی گاهی حرفمون میشه که من تحمل ندارم اگرخونم پیشش بودقطعا باهم نمیساختیم حالا مادرم خیلی هواموداره همه جوره ولی کلا نظرهامون بیشتروقتامث هم نیستن اون میخواد گله کزاری از خانواده شوهرم کنه منم اعصاب ندارم واسه همین دوس ندارم خونم پیشش باشه

عزیزدلممم🥲
من نزدیک مامانمم
ده دیقه راهمونه
واقعااا بدون اونا نمیتونستم به این مرحله برسم
منم عین همین روزای تورو گذروندم
و قشنگ سه هفته تماااام خونه مامانم اینا بودیم با شوهرم
توهم سعی کن بیشتر باهاشون ارتباط بگیری
چون اینجوری سختته
همونطور که تو روزای خوش هستن تو روزای بدم باید باشن

من چند ثانیه فرقمه خداروشکر خوبه ولی گاهی حوصله نداری یهو ی حرف میشه البته ازطرف مامان نیستا بابام رورادوین حساسه کافیه بخوره زمین پدر منو‌درمیاره آنقدر غر میزنه ولی بازم راضیم خداروشکر از وجودشون

تو یه ساختمونیم
یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هاس

من و مامانم تو یک ساختمونیم واقعا بهترین تصمیم زندگیمه بدون مامان خیلی سختم بود

چرا نمیزاری خونه مادر شوهرت اینا باشن؟ ازشون مطمئن نیستی؟

من با اینکه خودم قمم مادرم تهرانه ماهلین خیلی روز اول مریض بود خودمم شبش نخوابیدع بودم ساعت ۱۲ تازه از دکتر امده بودم دیدم یکی زنگ خونه رو میزنه انقدر ذوق کردم نگم خوابیدم ماهلین مامانم چند بار عوض کرده بود شام گذاشت بعدش رفت دورش بگردم واقعا مادر نعمته

۲۰دقیقس.اما یکسال اینجام. خوبه بعد دور میشم

من هم پیش مامانم زندگی کردم هم مادرشوهرم راضی نبودم همش بحث دوری و دوستی

عزیزم من دوقلو دارم وقبلا خونم دوراز مامانم بود الان اومدم تو خیابون مامانم چهار تا خونه فاصلست خیلی خوبه یه شب ساعت دوشب حالم بد شد زنگ زدم مامانم اومد پیش بچه هام با شوهرم رفتیم بیمارستان
یا وقتی گریه میکنن ابجیام سریع میان کمک
یا اینکه بعضی شبا یکیشون رو میبرن میگن استراحت کن یا اکثرا عصرا خونه اقامم
خیلی خوبه الحمدالله

آره واقعا نزدیک مادر بودن نعمته تنها کسی که تو سختیا کنارم بوده مادرم بوده انشاالله عمرش ۱۲۰ سال
حیف منم تا چند ماه دیگه مجبورم ازش دور شم هنوز بهش نگقتم اصلا نمیدونم چجوری بگم بچه هام خیلی بهش وابستن😭😭😭

سوال های مرتبط

مامان سید حسین مامان سید حسین ۱۷ ماهگی
مامانا یه پیشنهادی بهتون میکنم واقعا عالیه هم برای خودتون هم برای بچه هاتون
هر چند وقت یکبار که حس مسکنین خیلییی خسته این یک شب بچه رو بزارین پیش کسی که بهش اعتماد کامل دارین مثل مادر خودتون و کلا ۲۴ ساعت سعی کنین استراحت کنین و اول فقط بخوابین و بعد بیدار شدین به خودتون برسین نه به خونه و غذا و این چیزا فقط و فقط کاری که حالتونو خوب میکنه بکنین والا بچه هم اونجا راحته وقتی بشناسه اونارو غریبی نمیکنه و وقتی شما حالوت خوب باشه رفرش بشین و سرخال بشین وقتی بچه برمیگرده انقدر حالوت باهاش خوبه که خود بچه هم خوشحال تر میشه از مامان مهربون و خوش اخلاق. من اولا که اینکارو میکردم میگفتم چقدر مادر بدیم ولی وقتی دیدم چقدر رو بچم اثر مثبت گذاشته چقدر حال روحی خودم بهتر شده چون من تا چند وقت پیش افسردگی شدید داشتم ولی الان واقعا حالم بهتره چون حس میکنم خودمو پیدا کردم وقت دارم برای خودم و خوش اخلاق تر میشم با بچم پ اونم حس خوبی داره دیگه فک نمیکنم مادر بدیم البته بهتون بگم باید حواستون باشه زیاد اینکارو نکنین که بچه هم خیلی از شما دور نشه. برای هر چند وقت یکباذ خوبه . و اینم بگم که وقتی رفته بودم پیش روانشناس اینکارو به من پیشنهاد کرد و واقعا برای همسرم هم حس خوبی داره ا
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
درد و دل شبونه ؛ عشق مادری ....🤰🤱

خواهرا نمی‌دونم کدوماتون مثل من قبلا به شدت ترسو بودید ولی مطمئناً وقتی مادر شدید این عشق به فرزندتون این ترسا از شما دور کرد مثل من.
بله عشق مادری خیلی حس قشنگ و شیرینه نمی‌دونم حکمت خدا چه قدر قشنگه بعضی وقتا که وقتی باردار میشید و یه فرشته کوچولو تو وجودتون رشد می‌کنه وقتی مخصوصا چند ماه آخر که لگد زدن نی نی هاتونو حس میکنید تکون خوردناش سونوگرافی رفتنی شیطونیاش همه رو می‌بینید حس میکنید چه قدر شیرینه 😍😢😢😢😢😢🥺🥺🥺🥺
منم عشق مادری تو وجودم شعله ور شده بود بعضی وقتا با خودم فکر میکنم منی که اینقدر ترسو بودم از معاینه زنان اسپکلوم عکس رنگی ازهمه اینا وحشت داشتم طوری که کارم به مشاوره کشید و تو چندجلسه کامل درمان شدم در این حد شدت داشتم منی که یه زمان اونجوری بودم پارسال زایمان کردنی اولین بارم بود میرفتم اتاق عمل نمیدونین موقع عمل نفس کم میاوردم انگار سنگ گذاشته بودن روی سینم ولی همه اون سختیاش ترساش استرس هارو به جونم خریدم و آخ نگفتم فقط منتظر بودم بچه مو بیرون بیارن و من صدای قشنگه اش رو بشنوم وقتی صداشو شنیدم وای دنیا مال من بود خیلی عجیب و شیرینه♥️🥺
حتی وقتی شکمم رو فشار میدادن گاهی خودمو کنترل میکردم که جیغ نزنم ولی گاهی هم از درد نمی‌تونستم چیزی نگم دست پرستارو گرفتم که دیگه فشار نده یا وقتی اومدن انژیوکتم یادمه خراب شد اومد دوباره از اول انژیوکت بزنه دردم گرفت ولی آخ نگفتم به پرستار یادمه قشنگ برگشتم گفتم من دردای بیشتر از اینو کشیدم این که چیزی نیست اونم با شوخی با انگشتش زد دستم گفتم آخ با خنده گفت چیشد تو که گفتی درد نداره
خواستم بگم چه قدر این عشق بین مادر و بچه عمیق قشنگه که حاضری درد بکشی ولی بچت آخ نگه ....
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
حرف دل، دلم اندازه همه دنیا گرفته وتنگه ؛
خانوما ، دوستان کدوماتون مثل من آرزوهاتون به باد رفت زندگیتون به پوچی تبدیل شد ، چی فکر میکردم وچیشد یادمه تو بارداریم هرچی هوس میکردم شوهرم طفلک می‌خرید نمیزاشت هوس چیزی به دلم بمونه تا زبون باز میکردم می‌خرید یدفعه شب بود منم هوس میوه خشک رفت برام پک انواع میوه خشک وخرید ، خودمم خیلی به خودم می‌پرسیدم از تغذیه آب پرتقال می‌گرفتم که یبوست نگیرم هرروز چندتا لبو کوچیک میپختم ولی دیگه دلمو زد نتونستم بخورم اینقدر مواظب تغذیه ام بودم ولی ماه پنجم یبوست شدید گرفتم که با دارو شیاف شربت ملین هرچیزی که بگید وفکرشوکنین خوردم وبی فایده بود ۱۴ روز یبوست وحشتناک گرفتم هفته اول با کمک شیاف وداروها کم کار میکرد خیلی کم هفته دوم کلا مسدود شد ودرد کشیدم که رفتم بیمارستان عرفان نیایش( تهران ) و انعقا زدن اونم با امضای شوهرم خلاصه از اول من خیلی آدم بدشانسی بودم نمی‌دونم کدوماتون خیلی به شانس تو زندگی اعتقاد دارید یه سری ها اعتقاد ندارن می‌گذرن ولی تجربه خیلی چیزها رو به آدم ثابت می‌کنه کلا تو زندگیم همیشه بد آوردم بدشانسی آوردم چه خودم چه شوهرم ( پسر خالمه ) کلا ۹ ماه بارداری یه آب خوش از گلوی من پایین نرفت هردفعه یه اتفاقی برام میوفتاد به جز مریض شدن هام ادامه داره حرفام....
مامان نفس مامان نفس ۱۷ ماهگی
خانوما سلام خوب هستید
میخواستم یه چیزی بپرسم ازتون
من با مادرشوهرم اینا که زندگی میکنم پدرشوهرم یچه های منو خیلی دوست داره از همین حالا داره به بچه های من میگه بزرگ که شدیم با خودم همه جا میبرمتون دامداری داره ظهر میره اونحا شبا هم اونحا میمونه به پسرم میگه یکم بزرگ شو با خودم میبرمت پیش خودم بمونی اونجا نمیدمت به اینا ولشون کن اینارو هم پدرت منم هم مادرت فقط یکم بزرگ شو

خیلی دلهره میگیرم از این حرفاش چون پسرمم بیرون خیلی دوست داره از همین حالا برا بیرون رفتن گریه می‌کنه خیلی میترسم وابسته خانواده شوهرم بشن هر دوتاشون دیگه نفهمن من مادرشونم میترسم به من وابسته نباشن و پسرم بره و اصلا نزدیک من نیاد از الان داره تو گوش بچه ها من میخونه که یکم بزرگ بشید همه چی در اختیارتون میزارم فقط پیش من باشید
نوه پسری هم یدونه داره که پسر منه همشون دخترن
دلهره شدیدی افتاده به جونم پسرم خیلی وابسته منه بیشتر از پدرش ولی میترسم بزرگ که شد بره طرف اونا و دیگه به من نزدیک نشه
پدرشوهرمم که عاشق پسره
۲ و سال نیم مونده تا خونمونو بدن بریم از این خونه ۷ ساله دارم باهاشون زندگی میکنم خودم نزاشتم بچه دار شم
میترسم بعد خونه دار شدنمون بچه هام خونه نیان همش بمونن اینجا
چیکار کنم این فکرا نیاد سراغم چیکار کنم اروم بگیرم 😭😭😭خیلی کلافم
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
ادامه من با شیر دوش میدوشیدم دستی بود اونم قطره قطره خیلی طول می‌کشید تا شیرمو بدوشم بعد چندروز از زایمانم چون از قبل بارداریم هموروئید ضائده گوشتی دور مقعدم داشتم تو بارداریمم دوتا در اومد کلا ۳ تا همورویید یاهمون بواصیر میگن دوتا دور مقعدم یدونه داخل بعد زایمانم شربت لاکسی ژل می‌خوردم تا اذیت نشم ولی همچنان درد بواصیر داشتم عذرمیخوام هربار بعد سرویس درد سوزش یعنی گریه میکردم من ده روز بعداز زایمانم رفتم بخیه ام رو کشید دکتر تواون ده روز همش درد بواصیر خیلی اذیتم کرد یعنی هرروز از درد سوزش گریه میکردم اصلا نمی‌تونستم بچه رو بغل منم شیرمم نتونستم بدوشم بچم شیر خشک میخورد اصلا حال نداشتم از درد بی‌حال افتاده بودم چطور بااون حال بد میدوشیدم هنوزم عذاب وجدان دارم که نشد بچم شیر مادر بخوره خلاصه اون ۱۰ روز با درد واذیت گریه وسختی هاش گذشت روزی که بخیه رو کشیدم زنگ زدم کلینیکی که عمل لیزر می‌کردن وقت گرفتم فرداش وقت دادن خیلی حال بدی بود ادامه دارد
مامان زهرا کوچولو مامان زهرا کوچولو ۱ سالگی
تجربه_مریضی_دخترم

از جمعه هفته گذشته گاهی دخترم تو طول روز بی قراری میکرد و بهونه میگرفت، چند شب هم تو خواب تب میکرد که با استامینوفن کنترل میشد. هیچ علائم دیگه ای نداشت ، نه آبریزش نه سرفه نه خلط نه اسهال نه استفراغ..‌
روز چهارشنبه که عروسی دعوت بودیم از صبحش خیلی بی قرار بود و اذیت میکرد، خودم حدس میزدم از دندونش باشه.
اشتها تقریبا صفر شده بود! بجز شیر خودم!
تو مراسم هم حال و حوصله نداشت و بهونه می‌گرفت،
ما هم بعد شام سریع برگشتیم خونه،
اون شب همسرم مسافر بود و من تنها خونه موندم،
اما تا صبح دخترم تب داشت و اصلا با استامینوفن کنترل نمیشد.
شیاف و بروفن هم نداشتم.
خیلی شب سختی بود، حدود ساعت ده صبح بود که پدرشوهرم اومد و رفتیم اورژانس بیمارستان و اونجا بود که فهمیدم یکی از گوش های دخترم عفونت داشت و علت همه بی قراری ها و تب بالاش همین عفونت گوش بوده نه چیز دیگه ای!!!

چقدر از خودم ناراحتم که دخترم یه هفته اذیت بود و نق میزد و من همه ش فکر میکردم از دندونه!😔
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
ادامه حرفای قبلی کلا از لحاظ روحی هم خوب نبودم دل آشوبه استرس ترس همش دلم آروم نداشت انگار دلم میدونست قراره این بچه مریض بدنیا بیاد حال خوبی نداشتم هم جسمی هم روحی چند وقت پیش با دختر خالم حرف میزدم میگفت مادرا همیشه حس میکنن حال بچه هاشون رو تو حس میکردی که یه اتفاقی میخواد بیوفته دیدین وقتی یه چیزی برای بچتون پیش میاد یدفعه یه دل آشوبه ای میاد سراغتون استرس ونکران میشید انگار مادرا یه حس ششم دارن که وقتی مثلا بچه هاشون ناراحتی داشته باشن به اونا الهام میشه منم تو بارداریم این حالت هارو داشتم انگار بهم الهام شده بود نگرانی درپیش دارم بگذریم ولی من از اول خیلی آدم کم توقعی بودم تو زندگی موقع هایی که بچه دار نمی‌شدم همیشه با خدا رازونیاز میکردم سر نماز میگفتم خدایا اکه صلاح من یدونه بچه باشه سالم بده با زور نمیخوام ازت هیچی رو ولی حیف صد حیف که نشد همون آرزوهای کوچیکی که داشتم همونام نابود شد لعنت به بیماری های عجیب که برای بعضیاشون درمان پیدا نکردن واقعا سلامتی بزرگترین نعمت وهدیه برای آدماس که همین نشستن که همین گردن گرفتن دیدن دستاتو سمت صورتت بردن یه زندگی معمولی چه قدر مهمه که بخاطر بیماری بچه من از همه اینا محروم شد همه اینا مهمه تو زندگی ولی چون سالمیم نمی‌بینیم قدرش رو نمی‌دونیم وقتی یه اتفاقی میوفته تازه قدر میدونیم کاش درمان هر مریضی رو پیدا میکردن دارم دق میکنم ولی بخاطر پسرم هرروز نقاب قوی ترین دختر و میزنم و ادامه میدم زندگی رو راضی ام پسرم بتونه چشماش ببینه بخنده بشینه چیز زیادی نخواستم هیچوقت حتی جنسیت بچمم هیچوقت نگفتم پسر بده دختر بده ادامه داره...
مامان آراد مامان آراد ۱ سالگی
سلام
این متن رو فقط برای درد دل و تجربه مینویسم
حدودا ۵ آذر بود که آراد ویروس استفراغ رو گرفت ، دو سه روز صبر کردیم دکترم بردم خوب نشد تا رفتیم بیمارستان دوتا آمپول زدن و خوب شد
چند روز بعدش رفتم کاشان خونه مادربزرگم یکی از اقوام روضه داشتن که من نذری داشتم و باید ادا می کردم ، تو روضه عمه مامانم که مریض بود تا از در اومد تو تالاپ تالاپ بچه رو بوس کرد من بهش گفتن عمه خانم مگه شما مریض نیستید خندید گفت نه خوب شدم... پسفرداش آراد مریض شد تب کرد و سرفه مجبور شدم بهترین دکتر کاشان رو پیدا کردم و تا ۳ صبح تو توبت بودم بچه رو ویزیت کرد و دارو داد گفت ویروسه حدود یک هفته داروها رو خورد و خوب شد
گذشت تا یک هفته بعدش یعنی ۲۹ آذر آراد رو با همسرم فرستادم منزل مادرشوهرم تا خونه رو تمیز کنم یه دفعه بعد از دو سه ساعت زنگ زد گفت آراد تب کرده... دنیا روی سرم خراب شد هنوز یک هفته نشده بود خوب شده بود ، خلاصه دوباره مریض شد حدود ده روز فقط تب میکرد بعدم سرفه و آبریزش و مخاط بینی سبز
پنج شش تا دکتر بردم یکی از یکی گاوتر ، آخر سر با اصرار خودم یکی آزمایش نوشت دادیم ، دیدیم عفونت داره و آیتم های ESR و CRP بالاست ترسیده بودم
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان نویان مامان نویان ۱۷ ماهگی