#درددل✨




یه چیزی بهم ثابت شده که نباید زندگیتو ب نمایش بذاری،پارسال مهر من فهمیدم باردارم ، خیلی خوشحال بودم ، درسته ناخواسته بود ولی واقعا هم من هم همسرم خوشحال بودیم ، من سریع اومدم و ب همه گفتم ، شوهرم گفت نگو ولی فک میکردم بقیه هم از خوشحالی من خوشحال میشن ، ولی ب هرکی گفتم ، گف وایی خاک تو سرت ، هنوز بچت کوچیکه باز یکی دیگه میخای بیاری؟ وای چجوری میخای از پسشون بربیای؟ وای یکم صبر میکردی این یکی بزرگ بشه بعد........ مادربزرگم باهام دعوا میکرد که چرا حامله شدی مامانت کلفت تو نیس که هی برات بچه بزرگ کنه🥺
خلاصه که همه دلمو شکستن ، حتی دخترعموم که پانزده ساله باردار نمیشه وقتی فهمید من باردارم از همه جا بلاکم کرد و تو مجلسی که من بودم نمیومد🥲درحالیکه من چقدر برای بچه دار شدن اون نذر و دعا کرده بودم🫠
بگذریم دیگه همه دلمو شکستن
شوهرمم میزد تو سرم که دیدی گفتم نگو 🥺 حقته حالا
ولی من فقط ب بچم فکر میکردم و بی صبرانه منتظر سونو انتی بودم که جنسیت و احتمالی بدونم 🥹❤️
دقیقاً روزی که رفتم سونو انتی ، دکتر تا دستگاه گذاشت رو شکمم بعد یه مکث ب پرستار گفت ، انتی و لغو کن🥺💔 انگار دنیا رو سرم خراب شد ، گفتم چرا ؟ ولی دکتر چیزی نگف
بعد فهمیدم بچم ایست قلبی کرده بود 😭😭
بعد که خانواده فهمیدن بچم مرده همه دورم می‌چرخیدن 😏تازه خبرا ب گوشم رسیده بود که گفته بودن خوب شد بچش مرد🥺😭
طفلی بچه ی من که نمیدونم آزارش ب کی رسیده بود که همه از مرگش خوشحال شدن😏 خلاصه که من افسردگی گرفتم و تا سه ماه و حتی همین الان روزی نیس که بهش فک نکنم ، تاریخ زایمانم ۴/۴/۴۰۴ بود
اگه میموند الان دیگه دنیا اومده بود 😭
خلاصه که شادیاتونو جار نزنین آدمای حسود و عقده ای زیادن که با خوشحالی شما غمگین میشن😏

تصویر
۱۰ پاسخ

دقیقا
فقط باید ادای بدبخت هارو دربیاره آدم ک درامان باشه

دقیقا درست گفتی👍👍

دقیقا من این وبا چشای خودم دیدم

واقعا حق گفتی به منم ثابت شده

چقد ناراحت چشدم،میگفتی مگه رو سفره شما نشستم

آن شالله باردار شدی ب کسی نگو

حالا دختر همون باهات خوب شده؟

واقعه همینجوره....
انشالله که این سری باردار شدی تا ۶.۷ ماهگی به کسی نگو

حالا دوباره باردار شو چون چشمت میمونه منم دومی ناخواسته بود ولی وقتی میاد دیگه آدم حس مادری پیدا میکنه بهش

بعله ـتو دوره ای ک خواهرت یهت حسادت کنه دیع هیچ توقعی نیس من خواهرمم حسادت میکنه بهم بقران

منم خبر بارداریمو گفتم همه گفتن وای بچت کوچیکه عجله داشتی؟میگفتم اره عجله داشتم😂

عزیزم

سوال های مرتبط

مامان محمد مامان محمد ۳ سالگی
مامان مایسا مامان مایسا ۳ سالگی
اصلا دوست ندارم باعث ناراحتی کسی بشم ولی مجبور شدم بیام اینجا یکم حرف بزنم خودمو خالی کنم همسرم آدم بی مسئولیت نادان و عصبی و بسیار بی اخلاق است...بزرگترین مشکل زندگی من زمانیه که دخترم مریض بشه یا به عنوان مادر تشخیص بدم که نیاز به دکتر داره زندگیم جهنم میشه .‌‌...فقط تحقی توهین دعوا که من پدرم اختیار دار بچم تو حق تصمیم گیری نداری واسش دو روزه فقط اشک میریزم...دخترم احساس کردم ضربان قلبش بالاست بردم دکتر گفت ضربان قلبش ده تا بیشتره ولی مشکلی نیست احتمالا استرس داره بچه...ولی دستگاه ضربان قلب بگیرید تو خواب عمیق چک نید ضربانشو....و چون تو این سن وزنش کمه ۱۱.۷۰۰ بود کلا وزن گیریش کمه....آزمایشی نوشت....اومدیم بیرون از مطب شروع کرد به دعوا که تو مریضی بچم هیچیش نیست ...دیگه دکتر نمی‌برم آزمایشم پاره کرد که نمی‌برم بچم سالمه و کلی دعوا و سروصدا....من به خاطر بچم که با این اخلاق گندش عصبی سده و استرس میگیره زیاد بحث نکردم ولی واقعا حالم بد شده و ناراحتم که نمیتونم آزمایش ببرم دخترمو واقعا اینقدر منو درمانده و بی روح و بیچاره کرده ...به پدرش و خانوادشم گفتم ولی باز تا جریان مریضی حتی سرماخوردگی بچم پیش میاد همینه اوضاع و احوالم .... داغونم
مامان آیناز مامان آیناز ۳ سالگی
خواستم از بلای بزرگی که توی این دوروز گذشته به سرمون اومد براتون بگم که درس عبرتی بشه برا بقیه مامانا
دخترم یه لیزر داشت همیشه باهاش بازی میکرد پیش نیومده بود که قوه هاشو در بیاره جلو من قوه هاشو در آورد من از دستش گرفتم اما نمیدونم چطوری یکی رو برداشته بود یا چی اما یکیشونو چند ساعت بعدش رفته بود زیر پتو که من نبینمش خورد تا اینکه خورد جیغ زد من فک گردم حتما لوزه هاش درد دارن چون گلوشو نگه داشته بود بعد خودش گفت باطری خوردم تند تند دست تو دهنش کردم هنوز باطری تو گلوش بود اما بیرون نشد که هیچ رفت داخل بچم کلی بالا آورد بعد خوب شد دیگه حالت خفگی نداشت تند تند چند نفری همه جا رو گشتیم اما باطری نبود سریع بردیمش پیش دکتر گفت سریع عکس بگیرین و ببرین یه شهر دیگه اینجا ما نمیتونیم کاری بکنیم عکسشو گرفتیم دیدیم قوه توی معدشه دیگه همون در جا بردیمش شهر دیگه اونجا همینکه مشکلمونو فهمیدن دوباره سریع عکس گرفتن گفتن اگه لازم باشه آندوسکوپی میکنیم اما خداروشکر توی مری نمونده و گرنه در عرض دو ساعت بچه دچار خفگی و سوختگی مری و ریه میشه دیگه عکسشو گرفتیم دیدیم توی روده بزرگش رسیده خلاصه گفتن باید غذاش بدین دفع بشه الان دیگه ساعت یک شب بود دخترم خیچی نخورد بجز دو تاژله و خوابید
مامان قندلی❤️ مامان قندلی❤️ ۳ سالگی
سلام به همه مامانای گل
گفتم اول از همه بیام یه تشکر ویژه از مامان ایلیا بکنم که با راهنمایی های دیشبشون باعث شد صبح با انرژی بهتری بیدار بشم و به بدغذایی و اینکه الان هیچی نمیخوره فکر نکردم☺️
صبح که پسرم بیدار شد اولین کاری که کردم گفتم امروز دلم میخواد تو برامون صبحونه درست کنی بیا میخوایم نیمرو درست کنیم یه ماهی تابه آوردیم با سه تا تخم مرغ گفتم تو بشکن خلاصه با کلی خنده و شوخی و اینا تخم مرغ ها رو شکست بعد گفتم حالا بزارم رو گاز تا بپزه و دستپخت پسرم رو بخوریم آماده که شد هی تشویق که وای جقدر خوشمزه درست کردی و اینا اونم از ذوق اینکه چه کار بزرگی کرده تقریبا یه دونه نیمرو خورد و بعدشم چون عاشق شیرکاکائو یه فنجون خورد☺️ خلاصه ناهار هم براش کته با هویج و سیب زمینی و مرغ درست کردم با مشارکت هم که اونم تقریبا دو سومش رو با ماست خورد باورم نمیشد🙃 از خوشی نمیدونستم چکار کنم؟!
ادامه در کامنت میگم خیلی طولانی شد اگه دوست داشتید لایک کنید بالا بمونه شاید به درد یه مادری که فکر میکنه بچه ش بی اشتهاس و کلافه شده بخوره❤️