امروز یه ورژن دیگه از خودمو دیدم که نمیدونستم هست🤣🤣🤣🤣

امروز از صبح یواش یواش کار میکردم

اروم رخت خواب جمع کن
اروم دور خونه رو جمع کن

ساعت ۱ بهم زنگ زدن یه کار اداری داشتم گفتن بیا اوکی شده مدارکو ببر
از قضا شوهرم امروز اون سمت شهر کار داشت میخواست
گفتم بهترین فرصته برم باهاش وگرنه باید با بچه کوچیک با مترو برم

به شوهرم زنگ زدم گفت ساعت یک ونیم میرسم خونه اماده باش که زودبریم🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀

من دیگه رفتم تو حالت توربو

یعنی خودم باورم نمیششششههه ها

تو نیم ساعت
جارو زدم
ظرفاروشستم و جمع کردم
ماشین لباسشویی رو روشن کردم که تا نیستم بشوره میام پهنشون کنم دیگه
اپن و گازو دستمال کشیدم
کف اشپزخونه رو دستمال کشیدم
توالتو شستم
دوش گرفتم
دخترمو حاظر کردم
خودمم حاظر شدم

تونیم ساعتتتتت

یکی نیست بگه اخه محبوری مگه زن🤦‍♀مثل ادم کار کن اینجوری نشی🤣
یعنی وقتی نشستم رو مبل که شوهرم برسه هنوز دودقیقه مونده بود به یک ونیم
باخودم گفتم من کردم واقعا؟😅

اخه میدونستم وقتی برمیگردم میفتم از خستگی و از گرما گفتم بزار بکنم بعد برم

وهمینجورم شد از ساعت ۶رسیدم افتادم از همون موقع حال ندارم ها

حالا کی میخواد شام درست کنه😭😭😭

۳ پاسخ

یکم دیگ به خودت فشار میاوردی تو همون ۲ دقیقه شامتم میذاشتی😂

وای من اینجوریم بعضی موقعا که کارم زود تموم میشه یا سریع انجام میدم میگم ببین زود کارتو بکن بشین چرا همش کشش میدید

خداقوت ...

سوال های مرتبط

مامان mamansho21 مامان mamansho21 ۴ سالگی
امروز دخترم تا من رفتم پسرمو بخوابونم نمکدون رو بداشته بود کلی نمک به غذاش زده بود درحالی که نمک غذا عالی بود و این یک شیطنت به تمام بود
من نا آگاه:وای اینچه کاریه بی عرضه وای غذا حروم کن نخور اصلا
من دانا : در نهایت قاطعیت ولی ارامش تو سکوت بهش نگاه کردم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این نیاز نبوده این کنجکاوی بوده از نوع مخرب و اقتضای سن اما غذای منم زده بود و هر ان ممکن بود بترکم از اعصبانیت سریع بلند شدم و در سکوت یک غذای دیگه برای خودم ریختم خوب برنج فقط به اندازه همسرم مونده اشکال نداره براش یه پیمانه میذاری خوب چرا اینکار رو میکنه ، چرا غذای من ، یهو اومد دنبالم مامان من کار اشتباهی کردم این غذارو نمیشه خورد 🙃 ته دلم میخواستم بغلش کنم اما به جدیدت ادامه دادم غذایی که ریختمو خوردم یه دور زد اومد گفت من هنوز سیر نشدم یکم غذا هست من بخورم همچنان سکوت کردم یهو گفت چرا باهام حرف نمیزنی اروم برگشتم جلوش چشم تو چشم بهش چی گفتم از اینکه غذام خراب شده من مجبور شدم غذامو دور بریزم و ادمهایی تو دنیا هستن که گرسنه ان ناراحتم ، عذر خواهی کرد ، منم قابلمه برنج که چند تا قاشق تهش مونده بود حلوش گذاشتم و گفتم اینو بخور تا شب شام ، اونم حرفی نزد و خورد اینم بگم عصرانه که همیشه شش میاوردم زودتر اورذم چای و میوه ، این دوتا شکلات جایزه مادریه که احساسات منطقیشو قوت داده تا بچه اش رو سرکوب نکنه ،
سخته اما خیلی از اشتبهات بچه ها احتیاج به فریاد نداره ، برای منی که از ۸/۵ صبح سرپام چندتا مشاوره داشتم درعین حال منزل برق میزنع و نوزاد کولیکی واقعا دوباره گذاشتن حتی یک پیمانه برنج ینی اضافه کاری اما این شرایط انتخاب منه من تصمیم به فرزند جدید گرفتم پس باید پاش واستم نظر شما چیه
مامان نگار مامان نگار ۴ سالگی
خانما توروخدا بیاین بهم بگید کار درست چیه اونایی ک تاپیکای قبلیمو خوندن مسدونن همون اقاعه دخترشو میفرسته خونمون همش رابطه دخترمو دخترش خیلی خوب شده دختر منم میره پیش اون باباش بهش میگه برو هرچیم من میگم میگه عیب نداره دختر اونم میاد بزار بچه راحت باشه بعد من رفتم دم در ک پسرم ک کوچیکه دور نشه از خونه اخه بدموقعست این مرده ام اومد دونه بهم داد برا پرنده هام هرچی بهش گفتم نه احتیاجی نیس زیر بار نرفت منم ب ناچار گرفتم بعد گف انقد بچه هاتو صدا نزن بزار راحت باشن دوبا ه بعد چند دقیقه بهش گفتم پسرمو لطفا بیارین دوباره شروع کرد ب تعارف ک ولش کن بزار راحت باشن بدون شام خوردن برن ناراحت میشمو از این حرفا منم بهش گفتم نه میخوام ببرمش دستشویی دیدم دوباره خودش رف اوردش ی لقمه کبابم گرفت سمت من گف حتما باید بخوری گفت نه ممنون من شام خوردم یه سره اصرار کرد تا پسرم از دستش گرفت خیلی حس بدی دارم نمیدونم واقعا تو عالم همسایگی اینطوره یا کلا ادم خوبی نیس
مامان لیا و دیا مامان لیا و دیا ۴ سالگی
بچه ها من دختر بزرگم خیلی شیطونه و ظاهرا که موقع خواب دختر کوچیکس اونو اذیت میکنه که نخواهی چند باری هم نداشته تو روز بخوابه کوچیکه مدام تا شب نق زده از ساعت ۷تا ۱۱شب که تایم خپابشو مدام کلافه بوده،،،منم به زبون میگیرمش که بخوابه میام باهات بازی میکنم چند دقیقه آروم باشه تا بخوابه بعد نقاشی بکشیم یا کتاب داستاناتو بیارم و فلان فلان،،،میگم تکیه بده به خودم تا آجی تو بخوابونم اونم فکر کنه تو خوابیدی !!!بعد دو روز پیش کوچیکه رو خوابوندم گفتم پس بزرگه هم خوابیده چون کمر به کمر من تکیه داده بودیم سر و صدا نمیکرد و آروم بود صداش کردم یه دفعه جا خورد و هول شد زود دستشو از تو شورتش درآورد😔منم شوکه شدم گفتم مامان چیکار میکردی !؟گفت هیچی !؟منم گفتم دستت به خصوصی بود؟؟؟اولش گفت نه بعد گفت آره
منم گفتم نباید دست بزنی اونجا واسه جیشه کثیفه چرا دست می‌زنی با نرمی و ملایمت
گفتم دست بزنی مریض میشی باید بریم دکتر
خلاصه کفت باشه دست نمیزنم

بیشتر خواسمو جمع کردم مراقبت بودم دورتادور
امروزم موقع خواب ظهر خواهرش در حد چند ثانیه غفلت کردم دوباره دستش تو شورتش بود که گفتم حرفمو گوش نمیری مگه نمیگم کثیفه مامان دست نزن
مریض میشیاااااا
بازم گفت باشه
نمیدونم چیکار کنم اینم بگم حواسشو پرت کردن جواب نمیده هاااا شاید در حد چند دقیقه
بخواد یه کاری انجام بده باید اون کارو بکنه چون به شدت لجبازه
مامان 💞ثمره عشقمون💞 مامان 💞ثمره عشقمون💞 ۴ سالگی
به پسرم یخورده شام دادم
تموم بود
خیلی وابستمه یه لحطه از جلو چشماش دور بشم،گریه میکنه
تموم شد بلند شدم،برم دستم،بشورم دیدم،گریه کرد فاصلمون ۲-۳ متر بود
یه لحظه گریه اش قطع شد
همون لحظه که هق زد که استارت گریه بندازه نگاش کردم چیزی ته گلوش گیر کرد
وای اونقدر زدم پشت سرس و فشار شکمش دادم و تنگشت کردم توی گلوش چیزی نمیورد بالا گریه هم نمیکرد
دستم،کامل سر شد
پاهام جون نداشت
همون لحظه داشتم شام میدادم بهش
همسرمم زنگ زده بود گوشی رو بلندگو بود داشتیم حرف میزدیم
دیدم اینجور شد بچه
اونقدر جیغ زدم گفتم،زنگ بزن به یکی بیاد طرفم
همون لحظه بردمش تو حیاط و اونقدر زدم توی کمرش و انداختمش بالا یهو زد زیر گریه
همون موقع خواهر و داماد و داداشمینا اومدن
ولی الان نصف بدنم بی جون هست و کاملا سر شده و کتفام،میسوزه

من ناخنام از ته گرفتم
همیششه این موقع ها اون،مادرایی که ناخن بلند دارن یا کاشتن میاد به ذهنم،میگم خدا اون روز نیاره
زبونم لال
چکار میکنن با ناخن بلند

خدا جون خودت هوای فرشته هامون داشته باش😭
مامان لیا و دیا مامان لیا و دیا ۴ سالگی
مامانا طبق شکی که تاپیک قبلی گفتم
شک کرده بودم به بیش فعال بودن دخترم گفتم ببرمش مهد ببینم اوضاع چطوره
رفتم اونجا با مربی حرف زدم که ثبت نام کنم اونم یه کم با دخترم صحبت کرد اسباب بازی بهش داد گفت بازی کن بعد گفت جمع کن موهایم بافت الاکلنگ آورد بازی داد و شعر خوند دخترم حرفاشو گوش میداد آروم بود اصلا یکی دیگه شده بود من فهمیدم بیش فعال نیست قبلانم مهمونی میرفتیم اونجا دخترم بکل عوض می‌شد و آروم ساکت حرف گوش کن چی بگم مودب و عاقل

ولی از مربی و محیط مهد خوشم نیومد ثبت نام نکردم اتاق مادرا جدا بود درب اتاق ها رو کلید می‌کرد میرفت و میاومد مدام کلید می‌کرد اخه دیگه اتاق مادرا رو چرا کلید میکنی مگه نباید شیشه ای باشه مادر ببینه داخل رو ؟بعد دخترمو جدا برد نیم ساعت داخل من پیشش نبودم میگم چیکار کردی اونجا میگه تنها بودم نشسته بودم
بعد اتاق های تو در تو و تاریک یه روز درمیون دو ساعت ۱۶۰۰
مهم هزینه ش نیستااااا میخواستم تو محیط باشه ولی تصمیم گرفتم خانه بازی ببرم با بچه ها بازی کنه خودم ببینمش تا اینکه نباشم اونجا یکی با حرص ببراش دستشویی یا با بچه ای دعواش بشه و گریه کنه چون مظلومه بالاخره بچه شیطون هم هست دیگه همه که مثل دختر من نیستن
دختر کوچیکمم اضطراب جدایی داره دلم به اونم میسوزه تنهاش بزارم پیش مامانم میمونه هاااا ولی 😞😔نمیدونم بخدا دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط
چقدر سخته بچه پشت هم😭