۱۳ پاسخ

فقط در ی صورت مهرش می‌ره ک غرق محبت شوهرت بشی

ای بابا خواهر کسی ک بخوادت نمیزاره این اتفاق ها بیوفته کسی ک بخوادت شده باشه یه بار پا پیش میزاره حداقل وجدانش راضی باشه اگه نشد هم تو خیالتون بگین تلاش کردیم ولی نشد ربطی به سربازی هم نداره میتونست نشون کنه بره و بیاد زندگی ادامه داره بلاخره باید خودتو راضی کنی ک نشده و نخواسته مطمئن باش اگه یه درصد میخواست نمیزاشت مگه نمیگی شوهرت چندبار اومده و رفته خب اونم میتونست یه دفعه بیاد حداقل اونجوری دلت آورم تر بود مثل خودش برات مهم نباشه زندگیت رو کن حتما یه مصلحتی بوده ک خدانخواسته اون بشه هیچ کار خدا بی حکمت نیس زندگی ادامه داره اون اگه زن میخواست تا حالا ازدواج کرده بود بلاخره یه دوره ای باهم بودید به هردوتون خوش گذشت عشق کردید تموم شده رفته هر رابطه یه تاریخ انقضای داره

شما مجردی مگه ؟

زمان دانشجویی استاد ادبیات گفت یه خاطره بنویسید من یه خاطره و دلتنگی نوشتم باید ایمیل میکردیم به استاد
جلسه بعد استاد اومد صدام زد گفت بیا این ک نوشتی رو بخون برامون
با بغض اما سعی کردم محکم بخونم
سر کلاس استاد گریه کرد😞💔 خلاصه این موضوع دهن ب دهن چرخید تو دانشگاه و اکثر استادا منو می‌دیدن میگفتن چی نوشتی که همه جا حرف از توعه
آخرش هم تو مقالات دانشجویی دانشگاه چاپ شد همه خوندنش
💔💔💔💔
و دختر عمو اون هم کلاسیم بود گفت بردم براش خوند و زار زد
💔😞

چقد حالم بد شد 💔💔💔... کاش خاطره هاشونم با رفتن خودشون از دلمون بیرون میرفت

هعی خواهر کاش میشد حرف بزنم 🙃💔

😔😔😔😔

😔😔😔😔💔🖤

منم حالتو دارم سه ساله ازدواج کردم امانمیتونم فراموشش کنم

خیلی سخته 😓 چرا اشکم در اومد 😭

😔میفهمم چی میگی
خیلی سخته
من انگار خجالت میکشم یجا کار میکنه با اینکه عاشق اون خیابون ولی دیگه نرفتم و حس میکنم میبینتم
یا جایی ببینمش راهمو‌کج میکنم و حواسمو پرت میکنم ک مثلا ندیدمش

چرا بهم زدی باهاش؟

ازدواج کرده

سوال های مرتبط

مامان مهدیس کوچولو مامان مهدیس کوچولو ۴ سالگی
مامان هلیا مامان هلیا ۴ سالگی
سلام خانوما من دخترم تولد تاحالا نگرفتم براش کسی و دعوت کنم حتی پدر مادرامون رو



دوست داشتم امسال بگیرم همه رو دعوت کنم چند ماه قبلم برنامه مو گفتم


و مثلا باجاری و خواهرم دربارش حرف میزدیم شوهرم ی روز عصبانی شد ک‌ چخبره همش میگی تولد تولد ی کار میخوای بکنی صد بار دربارش حرف میزنی
منم گفتم من حرف میزنم توام بیا بگو من این بودجه رو دارم حالا چ ده نفر چ پنجاه نفر و من با بودجه تو دعوت میکنم
من همش حرف میزنم تو چیزی نمیگی
بعد گفت من نه پول دارم نه پول میدم نه برام مهمه
منم لج کردم گفتم کاری نمیکنم هرکاری میکنی خودت بکن
(دخترمم ذوق تولدشو داره)
الان پسفردا تولدشه ب دخترم گفتم ب بابا بگو برات تولد میگیره
اونم برگشت گفت مامان میگیره گفتم من کار ندارم تو گفتی کار نکن
دیگه برگشت یکم فحش داد و گفت میخوای منو عصبانی کنی
من نه بلدم نه کاری میکنم

خیلی ناراحت شدم از دستش
اینکه من یکسره تکرار میکردم رفته بود رو مخش اون روز برخورد کرد
از ی طرف دلم میخواد کاری نکنم تا ضایع بشه و ناراحتی دخترمو ببینه آلان کاری کنم میگه این همه من غر زدم و لج کردم الکی بوده همش
از ی طرف میگم اهمیت ندم برم تدارک ببینم
نمیدونم کدومش درسته